32

حکایت ۲۷

از کتاب: روضة الفریقین

مردی امامت کرد، سلام داد، بایزید را دید، بچشم حقارت در و نگریست گفت: ای خواجه ! تو از کجا بودی؟ بایزید گفت : باش تا نخست ، نماز قضا بگزارم ، باری آنگه جواب دهم. مرد تنگدل شد گفت : در نماز من چه خلل دیدی ، که می بازگردانی؟ گفت: نماز پس کسی روا نبود ، که او رازق را نشناسد رکنی در نماز فرو گذاری و به رکنی دیگر شوی این را سهو شمری ، بتدارمک آن مشغول شوی درگاه او فرو گذاری و بخدمت بدرگاه دیگری شوی ، تا اوترا اجرا و مشاهره کند ، این را سهو نشمری این سهو نیز بدترازان سهو، اگر جهودی خواجه را گوید: فردا بر ما باید آمدن . بر گفت وی اعتماد کنی ، و این آیه برخود نخوانی که

منزلست : الله الذي خلقكم ثم رَزَقَكُم الآيه وما من دابة الا على الله رزقها... الآيه.