130

چشم براه محبوبم

از کتاب: مجموعه کتابهایم

داستان غم انگیز پروانه و نبی که

از غم و هجران سر به صحرا زد


پروانه ای مهاجر دختر زیبا و شیرین زبانی بود که تقدیر او را با نبی در کنار رود خانه روبرو ساخت و این دید وادید ها به عشق آتشین مبدل گشت. هر دو یکدیگر را دیوانه وار دوست داشتند.

نبی منتظر بود که از مکتب فارغ شود و با پروانه زیبا عروسی کند. آنها بیش از یک سال در کنار رود خانه در زیر سایه درخت های توت با هم دیدار تازه می کردند و هر دو چون دو کبوتر عاشق سر بر شانه همدیگر گذاشته راز و نیاز می کردند.

روزی در قریه شان آوازه پخش گردید که دختر و پسری جوان در ده همجوار سنگسار می شوند. تمام مردان و کودکان اهالی قریه دوان دوان بدان سو روان شدند.

در آن ساعات روز نبی و پروانه بی خبر از دنیا مثل هر روز در زیر درختان توت، با هم می گفتند و می خندیدند. عصر هر دو به فاصله ای از هم جدا جدا به قریه رفتند.

مردم قریه همه پریشان و اندوهگین به نظر می رسیدند. هنگامی که نبی به خانه رفت، از زبان پدر شنید که در ده همجوار شان دختر و پسری را به جرم عشق و عاشقی سنگسار کرده اند.

رنگ از رخ نبی پرید، زیر لب زمزمه کرد آه خدایا! چقدر وحشتناک. نبی همان شب تا سحر کابوس دید و فریاد زد، پدر و مادر دوان دوان خود را به اتاق اش رساندند و او را از خواب بیدار کردند، نبی وحشت زده به اطرافش نگاه می کرد و فریاد می زد؛ نه! نه ! نه! نمی خواهم ما را سنگسار کنید.

مادر پریشان شده با محبت مادرانه بر سر و روی پسر دست کشیده او را نوازش نمود.

***


فردای آن روز نبی به میعادگاه کنار رود خانه رفت لحظاتی منتظر ماند، پروانه زودتر از روز های قبل با قدم های تند خود را به آنجا رساند. پروانه کوزه اش را پُر آب کرد و با چهره اندوهگین بدون سلام و کلام مانند یک بیگانه به چشمان نبی نگاه کرد و گفت: خداحافظ من رفتم ، نمی خواهم سنگسار شوم.