138

ره آورد اشک خون

از کتاب: سرود خون

از اردو گاه آوارگان از پیشاور 

مرا پرسند یاران ا چه دیدم 

دران آشوبگاه درد مندان 

دران ماتمزده شهر جگر خوار 

دران صحرای وحشت زای ویران

چه بین کس ؟ دران وادی که باشد 

زمین خون آسمان خون دشت ودر خون 

چه بیند کس؟ دران محشرکه هر شب 

رسد فریاد غم تا چرخ گردون 

بجای نور از چشم ستاره 

همه شب اشک ریزد اشک خونین 

سحر دامان سیمین افق را 

زخون مرد وزن یابند رنگین 

سر خاری ندیدم من دران دشت 

که از خون شهیدی لاله گون نیست 

ندیدم در اتک موجی سحر گاه 

که غلطیده میان اشک وخون نیست 

بشیدایی نهادم سر بصحرا 

میان چادر بی خبان ومانها 

پریشان خاطرات بیدست وپایان 

زوضع زندگانی سر گرانها 

چه سیماهای زرد زعفران گون 

که گرد غربتین برزخ نشسته 

چه پیکر ها که جلاد ستمکار 

سر ودست ودماغش را شکسته 

عقابی پیر بودم من که ایام 

ببال چرخ پروازم زده سنگ 

نه نیروی پریدن بود در بال 

نه یارای گرفتن بود در چنگ 

بپای آشیان افتاده بودم 

در آنجا خان ومانم در گرفته 

بچشم خویش می دیدم که دشمن 

میان خانه ام سنگر گرفته 

بسا شبها که اندر پای خیبر 

ستاره با دل من راز می گفت 

نسیم صبحدم حرف نهان را 

بگوش خاطر من باز می گفت 

ستاره یار شبهای شبابم 

بمن زان خاک ماتم خیز می گفت 

بگوش قرنها از بام گردون 

زظلم ملحد خونریز می گفت 

نسیم آن راز دار درد مندان 

شمیمش بوی مرگ رفتگان داشت 

بجای لاله وگل هر سحر گاه

بدامن داغ خون گشتگان داشت

فروغ ماهتاب از پشت خیبر 

بچشم من خیال انگیزتر بود 

فسانه ساز بالین زمانه 

سخنهایش فسون آمیزتر بود

زایام گذشته یاد میداد 

زشبخون سپاه نیزه داران 

زگرد راه شبگردان اسلام 

ز برق تیغ وتاج شهر یاران 

مزار آرزوها بود آن جا 

مزار آرزوی ناتوانان 

شبستان غم و اندوه وحسرت 

قیامت گاۀ امید جوانان 

دل زارم بآن پروانه می ماند 

که پر می زد بامید  چراغی 

ولی دردا که در هر خانه می دید 

بجای شمع روشن گشته  داغی 

چه شبها کاین دل من گرد می گشت 

چراغ گنبد شیر خدا را 

سحر ها بوسه می کرد از رۀ دور 

کبوتر خانۀ خواجه صفا را 

در انجا مردم بی خان و مانند 

که زیر سقف گردون جا نه دارند 

بسا مردان که سردارندبر تن 

ولی دردا که دست و پا ندارند

بسا کودک که می گفت از سر سوز

کجا  شد مادر من مادر مادرمن 

بسا مادر که می نالید از درد 

خدایا دختر من دختر من 

نگه کن آن غزال تیر خورده 

شده چشمان مستش جام پر خون 

جوانی وجمالش رفته بر باد 

قد سرو روانش گشته واژون 

گلی کز شرم نفتاده برویش 

نگاه شوخ ماه و اختران را 

بخون غلطم که دیدم سر برهنه 

گرامی گوهر جان وجهان را

نگر آن مادر سیمینه مورا 

بتاب آتش دشمن شده آب 

بجا مانده ازان فرخنده سیما 

تن لرزنده چون لرزنده سیماب

جگر ها سوخته کوابر رحمت 

که بارانی بران آتش فشاند 

کجا صاحب  دلی کز روی رافت 

بزیر سایه رنجوری رساند