138

سالگرد مهاجرت وطن

از کتاب: ماتمسرا

فاضل گرامی سید شمس الدین مجروح 

این پارچه شعر را از پشاور به استاد خلیلی فرستاد.




دریغ و درد ز روزی که جنت میهن 

به کیفر گنه ما خدا گرفت ز من


خطای آدم و حوا همی شود تکرار 

به خانواده شان از فریب اهریمن


مسلم است که آغوش مادر خود را 

همیشه طفل شناسد برای خود مأمن


به روزگار خطر یا به وقت تاریکی 

به دست کوچک خود سخت گیردش دامن


ولی ز بخت بد از دست فتنه دوران

جدا شوند ز هم بر مثال روح از تن


ولیک طفلک بیچاره میشود مجبور 

به سمت غیر معین براه پیمودن


مرا به سان همان طفلک قضا زده یی 

جدا نموده حوادث ز مأمن و مسکن


مرا ربوده ز آغوش مادر وطنم

نموده دامن او را رها ز پنجه من



بیاد میدهد امروز لحظه یی که مرا

نبود چاره دیگر به غیر ترک وطن


بدون خضر ره و توشه در ره مجهول

قضا نصیب مرا کرد از وطن رفتن


به ملک ما چو رسید از شمال طوفانی 

کز آسمان به زمین ریخت آتش و آهن


شدم روان زره صعب سوی جنگل وکوه

که بیم بود به هر جا ز حمله رهزن


کفر از شمال بیامد که من رفیق تو ام 

بغل کشود و مرا خواست بهر پیوستن


من از معانقه خرس یا رفیق نوین

فگنده خویش به آغوش دشمنان کهن


خطای فاحش اولاد آدم است همین

که فرق می نکند دوست خویش از دشمن


ولی به زنده، آواره گر بگویم راست 

خوش است مرگ و به آغوش خاک خود خفتن