بسواد دیده ی تو نظر آفریده ام من

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بسواد دیده ی تو نظر آفریده ام من

بضمیر تو جهانی دگر آفریده ام من

همه خاوران بخوابی که نهان زچشم انجم

بسرود زندگانی سحر آفریده ام من


بسم الله الرحمن الرحیم

تمهید 


زجان خاور آن سوز کهن رفت

دمش واماند و جان او زتن رفت

چو تصویری که بی تار نفس زیست

نمی داند که ذوق زندگی چیست

دلش از مدعا بیگانه گردید

نی او از نوا بیگانه گردید

بطرز دیگر از مقصود گفتم

جواب نامه ی محمود (۱) گفتم

زعهد شیخ (۲) تا این روزگاری

نزد مردی بجان ما شراری

کفن در بر بخاکی ارمیدیم

ولی یک فتنه یمحشر ندیدیم


گذشت از پیش ان دانا تبریز

قیامت ها که رست از کشت چنگیز

نگاهم انقلابی دیگری دید

طلوع آفتابی دیگری دید

گشودم از رخ معنی نقابی

بدست ذره دادم آفتابی

نه پنداری که من بی باده مستم

مثال شاعران افسانه بستم

نه بینی خیر از آن مرد(۱) فرودست

که بر من تهمت شعرو سخن بست

بکوی دلبران کاری ندارم

دل زاری غم یاری ندارم

نه هاک من غبار رهگذری

نه در خاکم دل بی اختیاری

بجبریل امین همداستانم

رقیب و قاصد و در بان ندانم 

مرا با فقر سامان کلیم است

فر شاهنشهی زیر گلیم است

اگر خاکم بصحرائی نه گنجم

اگر آبم بدریائی نه گنجم

دل سنگ از زجاح من بلرزد

یم افکار من ساحل نورزد

هان تقدیر ها در پرده ی من

قیامت ها بغل پرورده من

دمی در خویشتن خلوت گزیدم

جهانی لا زوالی آفریدم

«مرا ازین شاعری خود عار ناید

که در صد قرن یک عطار ناید «۲»

بجانم رزم مرگ و زندگانی است

نگاهم بر حیات جاودانی است

زجان خاک ترا بیگانه دیدم

باندام تو جان خود دمیدم

از آن ناری که دارم داغ داغم

شب خود را بیفروز ار چراغم

بخاک من دلی چون دانه کشتند

بلوح من خط دیگر نوشتند

نخستین کیف اورا آز مودم

دگر برخاوران قسمت نمودم

دگر بر خاوران قسمت نمودم


اگر این نامه را جبریل خواند

چو گرد آن نور(۱) ناب از خود فشاند

بنالد از مقام و منزل خویش

به یزدان گوید از حال دل خویش

گذشتم از وصال جاودانی

که بینم لذت  آه و فغانی

مرا ناز و نیاز ادمی ده

بجان من گداز آدمی ده »


سؤال اول 

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیز است انکه گویندش تفکر ؟

کدامین فکر ما را شرط راه است

چرا که طاعت و گاهی گناه است (۲)


جواب

درون سینه ی آدم چه نور است

چه نور است این که غیب او حضور است

من اورا ثابت سیار دیدم

گهی نورش زجان جبرئیل است

چه نوری جان فروزی سینه تابی

نیرزد با شعاعش آفتابی

بخاک آلوده و پاک از مکان است

به بند روز و شب پاک از زمان است

شمار روزگارش از نفس نیست

چنین جوینده و یابنده کس نیست

گهی وامانده و ساحل مقامش

گهی دریای بی پایان بجامش

همین دریا همین چوب کلیم است

که از وی سینه ی دریا دونیم است

غزالی مرغزازش آسمانی

خورد آبی زجوی کهکشانی


زمین و آسمان اورا مقامی (۱)

میان کاروان تنها خرامی

ز احوالش جهان ظلمت و نور

صدای صور و مرگ و جنت و حور

ازو ابلیس و ادم را نمودی 

ازو ابلیس و آدم ر گشودی

نگه از جلوه ی او نا شکیب است

تجلی های اویزدان فریب است

بچشمی خلوت خود را به بیند

بچشمی جلوت خود را به بیند

اگر یک چشم بر بندد گناهی است

اگر با هر دو بیند شرط راهی است

زجوی خویش بحری آفریند

گهر گردد به قعر خود نشیند

همان دم صورت دیگر پذیرد

شود غواض و خود را باز گردد

بروهنگانه های بی خروش است

درورنگ و صدا بی چشم و گوش است

درون شیشه ی او روزگار است

ولی برما بتدریج آشکار است

حیات از وی بر اندازد کمندی

شود صیاد هر پست و بلندی

ازو خود را به بند خود در ارد

گلوی ما سوا را هم فشارد

دو عالم می شود روزگاری شکارش

فتد اندر کمند تابدارش

اگر این هر دو عالم را بگیری

همه افاق میرد تو نه میری

منه پا در بیابان طلب سست

نخستین گیر آن عالم که در تست

اگر زیری زخود گیری زبر شو

خدا خواهی بخود نزدیک تر شو

به تسخیر خود افتادی اگر طاق

ترا آسان شود تسخیر آفاق

خنک روزی که گیرد این جهان را

شکافی سینه ی نه آسمان را

گذارد ماه پیش تو سجودی

برو پیچی کمند از موج دودی

درین دیر کهن ازاد باشی !

بتان را بر مراد خود تراشی

بکف بردن جهان چار سو را

مقام نور و صوت و رنگ و بو را


فزونش کم کم او بیش کردن

دگر گون بر مراد خویش کردن

برنج و راحت او دل نه بستن

طلسم نه سپهر او شکستن 

فرو رفتن چو پیکان در ضمیرش

ندادن گندم خود با شعیرش

شکوه خسروی این است این است

همین ملک است کوتو ام بدین است


سؤال دوم

چه بحر است این که علمش ساحل آمد؟

ز قعر او چه گوهر حاصل امد؟


جواب

حیات پر نفس بحر روانی

شعور و آگهی او را کرانی

چه دریائی که ژرف و موجدار است

هزاران کوه و صحرا بر کنار است

مپرس از موج های بیقرارش

که هر موجش برون جست از کنارش

گذشت از بحر و صحرا را نمی داد

نگه را لذت کیف و کمی داد

هر آن چیزی که آید در حضورش

منور گردد از فیض و شعورش

بخلوت مست و صحبت ناپذیر است

ولی هرشی (۱) زنورش مستنیر است

نخستین می نماید مستنیرش

کند آخر به ائینی اسیرش

شعورش با جهان نزدیک تر کرد

جهان او را ز راز او خبر کرد

خردبند نقاب از رخ گشودش

ولیکن نطق عریان تر نمودش

نگنجد اندرین دیر مکافات

جهان اورا مقامی از مقامات

برون از خویش می بینی جهان را

درو دشت و یم و صحرا او کان را


جهان رنگ و بو گلدسته ی ما

زما آزاد و هم وابسته ما

خودی اورا بیک تا رنگه بست

زمین و آسمان و مهر و مه بست

دل مارا باو پوشیده راهی است

که هر موجود ممنون نگاهی است

گر او را کس نبیند زار گردد

اگر بیند یم و کهسار گردد

جهان را فربهی از دیدن ما

نهالش رسته از بالیدن ما

حدیث ناظر و منظور رازی است

دل هر ذره در عرض نیازی است

تو ای شاهد مرا مشهود گردان

ز فیض یک نظر موجود نیازی است

کمال ذات شی موجود بودن

برای شاهدی مشهود بودن

زدانش در حضور ما نبودن

منور از شعور ما نبودن

جهان غیز از تجلی های ما نیست

که بی ما جلوه ی نور و صدانیست

تو هم از صحبتش یاری طلب کن

نگه را از خم و پیچش ادب کن

«یقین می دان که شیران شکاری

درین ره خواستند از مور یاری»

بیاری های او از خود خبر گیر

تو جبریل امینی بال و برگیر

به بسیاری گشا چشم خرد را

که دریابی تماشای احد را

نصیب خود زبوی پیرهن گیر

به کنعان نکهت از مصر و یمن گیر

خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر

اسیر بند تدبیرش مه و مهر

چو آتش خویش را اندر جهان زن

شبیخون برمکان و لامکان زن


سؤال سوم

وصال ممکن وواجب بهم چیست ؟

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟


جواب 

سه پهلو این جهان چون و چند است

خرد کیف و کم او را کمند است

جهان طوسی و اقلیدش است این

پی عقل زمین فرسا بس است این

زمانش هم مکانش اعتباری است

زمین  و آسمانش اعتباری است

کمان را زه کن و اماح دریاب

زحرم نکته ی معراج دریاب

مجو مطلق درین دیر مکافات

که مطلق نیست جز نور السموات

حقیقت لا زوال و لا مکان است

مگو دیگر که عالم بی کران است

درونش خالی از بالا و زیر است

ولی بیرون او وسعت پذیر است

ابد را عقل ما ناسازگار است

یکی از گیرد و دار او هزار است

چو لنگ است او سکون را دوست دارد

نه بیند مغز و دل بر پوست دارد

حقیقت را چو ما صد پاره کردیم

تمیز ثابت و سیاره کردیم

خرد در لامکان طرح مکان بست

چو زناری زمان را برمیان بست

زمان را در ضمیر خود ندیدم

مه و سال و شب  و روز افریدم

مه و سالت نمی ارزد بیک جو

بحرف «کم لبثتم : غوطه زن شو

بخود رس از سرهنگامه بر خیز 

تو خود را در ضمیر خود فرو ریز

تن و جان را دو تا گفتن کلام است

تن و جان را دو تا دیدن حرام است

بجان پوشیده رمز کائنات است

بدن حالی ز احوال حیات است

عروس معنی از صورت حنابست

نمود خویش را پیرایه ها بست

حقیقت روی خود را پرده باف است

که اورا لذتی در انکشاف است

بدن را تا فرنگ از جان جدا دید

نگاهش ملک و دین را هم دو تا دید

کلیسا سبحه پطرس شمارد

که او با حاکمی کاری ندارد

بگار حاکمی مکر و فنی بین

تن بی جان و جان بی تنی بین

خرد را با دل خود همسفر کن

یکی بر ملت ترکان نظر کن

به تقلید فرنگ از خود رمیدند

میان ملک و دین ربطی ندیدند

«یکی » را آن چنان صد پاره دیدیم

عدد بهر شمارش افریدیم

کهن دیری که بینی مشت خاکست؟

دمی از سر گذشت ذات پاک است

درین حکمت دلم چیزی ندید است

برای حکمت دیگر تپید است

من این گویم جهان در انقلاب است

درونش زنده و در پیچ و تاب است 

ز اعداد و شمار خویش بگذر

یکی در خود نظر کن پیش بگذر

در ان عالم که جزو از کل فزون است

قیاس رازی و طوسی جنون است

زمانی با ارسطو (۱) آشنا باش 

دمی با ساز بیکن هم نوا باش 

ولیکن از مقام شان گذر کن

دمی با ساز بیکن همو نوا باش

ولیکن از مقام شان گذر کن

مشو گم اندر این منزل سفر کن

بآن عقلی که داند بیش و کم را

شناسد اندرون کان و یم را

جهان چندو چون زیر نگین کن

بگر دون ماه و پروین را مکین کن

ولیکن حکمت دیگر بیاموز

رهان خود را از این مکر شب و روز

مقام تو برون از روزگار است

طلب کن آن یمین کو بی یسار است


سوال چهارم

قدیم و محدیث از هم چون جدا شد

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

اگر معروف و عارف ذات پاک است

چه سودا در سر این مشت خاک است


جواب 

خود را زندگی ایجاد غیر است

فراق عارف و معروف خیر است

قدیم ومحدث ما از شمار است

شمار ما طلسم روزگار است

دمادم دوش و فردا می شماریم

به هست و بود و باشد کار داریم

ازو خود را بریدون می شماریم

به هست و بود و باشد کار داریم

ازو خود را بریدن فطرت ماست

تپیدن نا رسیدن فطرت ماست

نه ما را در فراق او عیاری

نه اورا بی وصال ما قراری

نه او بی ما نه ما بی او چه حال است

فراق ما فراق اندر وصال است

جدائی خاک را بشخد نگاهی

دهد سرمایه ی کوهی بکاهی

جدائی عشق را آیئنه دار است

جدائی عاشقان را ساز گار است

اگر ما زنده ایم از دردمندی است

وگر پاینده ایم ازدرد مندی است

گهی از سنگ تصویرش تراشیم

گهی نا دیده بر وی سجده پاشیم

گهی هر پرده ی فطرت دریدیم

جمال یار بی با کانه دیدیم

چه سودا در سر این مشت خاکست

از این سودا درونش تابناکست

چه خوش سودا که نالد از فراقش

ولکین هم ببالد از فراقش

فراق او چنان صاحب نظر کرد

که شام خویش را بر خود سحر کرد

خودی را دردمند امتحان ساخت

غم دیرینه را عیش جوان ساخت

گهر ها سلک سلک از چشم تر برد

زنخل ما تمی شیرین ثمر برد

خودی را تنگ در اغوش کردن

فنا را با بقا هم دوش کردن

محبت در گره بستن مقامات

محبت در گذشتن از نهایات 

محبت ذوق انجامی ندارد

طلوع صبح او شامی ندارد

براهش چون خرد چیپ و خمی هست

جهانی در فروغ یکدمی هست

هزاران عالم افتد در ره ما

بپایان کی رسد جولانگه ما

مسافر جاودان زی جاودان میر

جهانی را که پیش آید فرا گیر

به بحرش گم شدن انجام ما نیست

اگر اورا تو در گیر فنا نیست

خودی اندر خودی گنجد محال است

خودی را عین خود بودن کمال است


سؤال پنجم

 که من باشم مرا از من خبر کن ؟

چه معنی دارد اندر خود سفر کن؟


جواب

خودی تعویذ (۱) حفظ کائنات است 

نخستین پر تو ذاتش حیات است


حیات از خواب خوش بیدار گردد

درونش چون یکی بسیار گردد

نه او را بی نمود ما گشودی

نه ما را بی گشود او نمودی

ضمیرش بحر نا پیدا کناری

دل هر قطره موج بیقراری

سرو برک شکیبائی ندارد

بجز افراد پیدائی ندارد

حیات آتش خودی ها چون شررها

چو  انجم خلوت نشین است

یکی بنگر بخود پیچیدن او

زخاک پی سیر بالیدن او

نهان از دیده ها درهای و هوئی

دمادم جستجوی رنگ و بوئی 

نشیمن را دل آدم نهاد است

نصیب مشت خاکی اوفتاد است

جدا از غیر و هم وابسته غیر

گم اندر خویش و هم پیوسته ی غیرا

خیال اندر کف خاکی چسان است

که سیرش بی مکانی و بی زمان است

بزندان است و آزاد است این چیست؟

کمندو صید و صیاد است این چیست

چراغی در میان سینه ی تست

چه نور است این که در آئینه ی تست ؟

مشو غافل که تو او را امینی

چه نادانی که سوی خود نه بینی


پرسش ششم

چه جزو است انکه او از کل فزون است؟

طریق جستن جز و چون است ؟


جواب

خودی ز اندازه های ما فزون است

خودی زان کل که تو بینی فزونست

زگردن بار بار افتد که خیزد

به بحر روزگار افتد که خیزد

جز او در زیر گردون خود نگر کیست؟

به بی بالی چنان پرواز گر کیست؟

به ظلمت ما نده و نوری در آغوش

برون از جنت و حوریدر آغوش

به آن نطقی دل آویزی که دارد

زقعر زندگی گوهر بر آرد

ضمیر زندگانی جاودانی است

بچشم ظاهرش بینی زمانی است

بتثقدیرش مقام هست و بود است

نمود خویش و حفظ این نمود است

چه میپرسی چه گون است و چه گون نیست

که تقدیر ز نهاد او برون نیست

چه گویم از چگون و بی چگونش

برون مجبور و مختار اندرونش

چنین فرموده ی سلطان بدر(۱) است

که ایمان درمیان جبرو قدر است

۱-سلطان کنایه از حضرت رسول اکرم است.

تو هر مخلوق را مجبور گوئی

اسیر بند نزد و دور گوئی

ولی جان ازدم جان آفرین است

بچندین جلوه ها خلوت نشین است

زجبر او حدیثی در میان نیست

که جان بی فطرت آزاد جان نیست

شبیخون برجهان کیف و کم زد

زمجبوری به مختاری قدم زد

چو از خود گرد مجبوری فشاند

جهان خویش را چون ناقه راند

نگردد آسمان بی رخصت او

نه تابد اختری بی شفقت او

کند بی پرده روزی مضمرش را

بچشم خویش بیند جوهرش را

قطار نوریان در رهگذار است

پی دیدار او در انتظار است

شراب افرشته از تاکش بگیرد

عیار خویش از خاکش بگیرد

چه پرسی از طریق جستجویش

فرو آرد مقام های و هویش

شب و روزی که داری بر ابدزن

فغان صبحگاهی بر خرد زن

خرد را از حواس آید متاعی

فغان از عشق می گیرد شعاعی

خرد جز را فغان کل را بگیرد

خرد میرد فغان هر گز نمیرد

خرد بهر ابد ظرفی ندارد

نفس چون سوزن ساعت شمارد

تراشد روز ها شب ها سحر ها

نگیرد شعله و چیمد شرر ها

فغان عاشقان انجام کاوی است

نهان در یکدم او روزگار است

خودی تا ممکناتش وا نماید

گره از اندرون خود گشاید

از آن نوری که وابیند نداری

تو او را فانی و آنی شماری

از آن مرگی که می آید چه باک است

خودی چون پخته شد از مرگ پاک است

زمرگ دیگری لرزد دل من

دل من جان من آب و گل من

زکار عشق و مستی بر فتادن

شرار خود بخاشاکی ندادن

بدست خود کفتن بر خود بریدن

بچشم خویش مرگ خویش دیدن

ترا این مرگ هردم در کمین است

بترس از وی که مرگ ماهمین است

کند گور تو اندر پیکر تو

نکیر و منکر از در بر تو


سؤال هفتم

مسافر چون بود رهرو کدام است ؟

کرا گویم که او مرد تمام است ؟


جواب

اگر چشمی گشائی بر دل خویش

درون سینه بینی منزل خویش

سفر اندر حضر کردن چنین است

سفر از خود بخود کردن همین است

کسی اینجا نداند ما کجائیم

که در چشم مه و اختر نیائیم

مجو پایان که پایانی نداری

بپایان تا رسی جانی نداری

نه مارا پخته پنداری که خامیم

بهر منزل تمام و نا تمامیم

بپایان نا رسیدن زندگانی است

سفر مارا حیات جاودانی است

زماهی تا بمه جولانگه ما

مکان و هم زمان گرد ره ما

بخود پیچیم و بی تاب نمودیم

که ما موجیم و از قعر و حودیم

دمادم خویش را اندر کمین باش

گریزان از گمان  سوی یقین باش

تب و تاب محبت را فنا نیست

یقین و دید را نیز انتها نیست

کمال زندگی دیدار ذات است

طریقش رستن از بند جهات است

چنان با ذات حق خلوت گزینی

ترا او بیند و اورا تو بینی

منور شو زنور من یرانی

مژه برهم مزن تو خود نمانی

بخود محکم گذر اندر حضورش

مشو نا پید اندر بحر نورش

چو رهزن کاروانی در تک و تاز

شکمها بهر نانی درتک و تاز

روان خوابید و تن بیدار گردید

هنر بادین و دانش خوار گردید

خرد جز کافری کافر گری نیست

فن افرنگ جز مردم دری نیست

گروهی را گروهی در کمین است

خدایش یار اگر کارش چنین است

زمن ده اهل مغرب را پیامی

که جمهور است تیغ بی نیامی

چه شمشیری که جانها می ستاند

تمیز مسلم و کافر نداند

نه ماند در غلاف خود زمانی 

برد جان خود و جان جهانی 


سؤال هشتم

کدامی نکته را نطق است اما الحق 

چه گوئی هرزه بود آن رمز مطلق 


جواب 

من از رمز انا الحق باز گویم

دگر با هند و ایران راز گویم

مغی در حلقه ی دیر این سخن گفت

«حیات از خود فریبی خورد و (من) گفت

خدا خفت ووجود ما زخوابش 

وجود ما نمود ما زخوابش

مقام تحت و فوق و چار سو خواب

سکون و سیر و شوق و جستجوی خواب

دل بیدار و عقل نکته بین خواب

گمان و فکر و تصدیق و یقین خواب

ترا این چشم بیداری بخواب است

ترا گفتار و کرداری بخواب است

چو او بیدار گردد دیگری نیست

متاع شوق را سودا گری نیست »

فروغ دانش ما از قیاس است

قیاس ما زتقدیر حواس است

چو حس دیگر شد این عالم دگر شد

سکون و سیرو کیف و کم دگر شد

توان گفتن جهان رنگ و بو نیست

زمین و آسمان و کاخ و کو نیست

توان گفتن که خوابی یا فسونی است

حجاب چهره ی آن بی چگونی است

توان گفتن همه نیرنگ هوش است

فریب پرده های چشم و گوش است

خودی از کائنات رنگ و بو نیست

حواس ما میان ما و او نیست

نگه را در حریمش نیست راهی

کنی خود را تماشا بی نگاهی 

حساب روزش از دور فلک نیست

بخود بینی ظن و تخمین و شک نیست 

اگر گوئی که (من ) و هم و گمان است

نمودش چون نمود این و آن است

بگو با من که داری گمان کیست ؟

یکی در خود نگر ان بی نشان کیست

جهان پیدا و محتاج دلیلی

نمی آید بفکر جبرئیلی

خودی پنهان زحجت بی نیاز است

یکی اندیش و دریاب این چه رازست

خودی را حق بدان باطل مپندار

خودی را کشت بی حاصل مپندار

دوام حق جزای کار او نیست

که اورا این دوام از جستجو نیست

وجود کوهسار و دشت و در هیچ

جهان فانی , خود باقی , دگر هیچ

دگر از شنکر (۱) و منصور کم گوی

خدا را هم براه خویشتن جوی

بخود گم بهر تحقیق خودی شو

انا الحق گوی و صدیق خود شو


سؤال نهم

که شد بر سر و حدت واقف آخر ؟

شناسای چه آمد عارف آخر؟


جواب

ته گردون مقام دل پذیر است

ولیکن مهر و ماهش زود میر است

بدوش شام نغش آفتابی

کواکب را کفن از ماهتابی

پرد کهسار چون ریگ روانی

دگر گون می شود دریا بآنی

گلان را در کمین باد خزان است

متاع کاروان از بیم جان است

زشبنم لاله را گوهر نماند

دمی ماند دمی دیگر نماند

نوا نشنیده در چنگی بمیرد

شرر ناجست در سنگی بمیرد

مپرس از من ز عالمگیری مرگ

من و تو از نفس زنجیری مرگ