مجسمۀ آزادی
خطاب به جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا از زبان مجسمه آزادی که در نیویورک نصب است و درین روز ها صدمین سال تاسیس آنرا جشن می گرفتند و در کابل حکومت کمونیستی تشکیل شده بود این قصیده از آلمان به کارتر فرستاده شده.
تیره شبی بود و هوای دژم
خورده سراپای وجودم بهم
پیری و نومیدی و بیچارگی
غربت و مطرودی و آوارگی
درد وطن سوخته بنیاد من
سوی فلک بر شده فریاد من
حافظه بیدار و زبانم خموش
چشم بهم بسته و دل در خروش
نیمه شبان لشکر خوابم ربود
از دل دنیا و نه دنیای ما
خواب بود طرفه معمای ما
داخل دنیا و نه دنیای ما
تن بزمین جان شده برآسمان
رفته بدنیای مه و اختران
برد مرا خواب بجای دگر
بال گشا سوی فضای دگر
برد بشهری که در آن کاخها
سوده به پهنای فلک شاخها
مرکز نیروی زمان و زمین
هست در آن ثروت دنیا دفین
مردم آن برده بخورشید راه
رایت حکمت زده بر پشت ماه
کرد مرا جلب در آن شهر بند
پیکر رویینه چو سرو بلند
غرقۀ پولاد سرا پای او
دست و دل و پایۀ پایای او
ریخته بر گیسوی وی ماه و سال
از سفر دهر غبار ملال
محو شدم بر برو بازوی آن
بر نگه ساکت و نیروی آن
بود در آن پیکر افراخته
صورت مادر ز هنر ساخته
داشت بسر پنجه پولادیش
مشعل رخشندۀ آزادیش
گر چه هنر مند بود چیره دست
صورت مادر نتوان نقش بست
صورت مادر هنر کبریاست
نادره نقشی زکتاب خداست
نقش خدا در خور تقلید نیست
هیچ در این داعیه تردید نیست
عرش خداوند دل مادر است
عالم اسرار در آن مضمر است
در نگهش جلوۀ رحمن بود
شرح چنین جلوه نه آسان بود
خامۀ تقدیر در انگشت اوست
گنج خدا در گرۀ مشت اوست
آب حیاتست نهان در لبش
رشتۀ جانست بتاب و تبش
خورد در آن وهله صدای بگوش
طرفه صدائی که زمن برد هوش
یک دو قدم گام زدم پیشتر
حیرت من گشت بسی بیشتر
کز لب آن مادر پولاد پوش
می رسد این نالۀ سوزان بگوش
نالۀ وی گرمی آوای وی
بود نمایانگر غمهای وی
در دولبش بودفروزان سخن
کس سخن از نور ندیده چو من
حرف کجا جرقه آتش کجا
آهن و این ناله دلکش کجا
گوش نهادم چو بگفتار او
خشک شدم خشک ز پندار او
بود خطابش همه با کار تر
می کنم اینک سخنش مختصر
زمزمه می کرد بصورت حزین
کای دلم از دست تو کشته غمین
ایکه کنون ملک جهانی تراست
(دست و دل ملک ستانی ترا است)
یاد کن از درد امم یاد کن
ز این همه بیداد و ستم یاد کن
رای تو در مجلس بین الدول
یار شود با ضعفهای ملل
داده خدا دیده بینا ترا
ملت هشیار و توانا ترا
آنچه درین مظقه بنیادیست
عدل و بشر خواهی و آزادیست
حیف که با دست تو گردد نگون
رایت حق از سرطاق قرون
آتش مسجد به کلیسا رسد
غلغله در طارم مینا رسد
دیر و حرم هر دو حریم خداست
هر دو بشر را سوی حق رهنماست
عصر تو خون ریزی و غارتگریست
عصر ترور است و جنایت گریست
عصر تو خرساز بود بهتر است
یا که بشر ساز بود بهتر است؟
هان که زمان نیست توقف پذیر
هست شتابان سوی فردا چو تیر
آه که فردا چه نکو داور است
دادرس و منصف و روشنگر است
پرده بیک سوزند از کارها
فاش نماید همه اسرار ها
ای تو بگردونۀ دولت سوار
باز نما چشم بانجام کار
وای از آن دم که بچرخ جلال
لانۀ موری شودت پای مال
کار چو در حضرت داور کشد
مور ضعیفی ز تو کیفر کشد
بار گران داری و راه دراز
فکر رسا باید و چشمان باز
خامه تاریخ نماید رقم
نامه اعمال ترا دمبدم
نامۀ تو ثبت نماید بخون
یا بخط زر برواق قرون
مرگ ستاده است بهر رهگذار
تا کشد از عالی و سافل دمار
مرگ ترا جای دگر میبرد
نزد خدا نزد پدر میبرد
در نظر خلق خجالت بری
بار گناهت بقیامت بری
مادر روئین تن پولاد پوش
گرم سخن بود به جوش و خروش
مهر بدر کرد ز کهسار سر
کرد بمن تابش گرمش اثر
این سخن تل بود یادگار
از من دل سوخته چون مشت خار
خار فگندم که درین رهگذر
چون گذرد موکب شام و سحر
رنجه کند بلکه کف پای وی
گوش جهان بشنود آوای وی