جلال و هگل
از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری
، قطعه
می گشودم شبی بناخن فکر
عقده های حکیم آلمانی
آنکه اندیشه اش برهنه نمود
ابدی را ز کسوت آنی
پیش عرض خیال او گیتی
خجل امد زتنگ دامانی
چون بدریای او فرو رفتم
کشتی عقل گشت طوفانی
خواب برمن دمید افسونی
چشم بستم زباقی و فانی
نگه شوق تیز تر گردید
چهره بنمود پیر یزدانی
آفتابی مه از تجلی او
افق روم و شام و نورانی
شعله اش در جهان تیره نهاد
به بیابان چراغ رهبانی
معنی از حرف او همی روید
صفت لاله های نعمانی
گفت با من چه خفته ئی بر خیز
به سرابی سفیینه می رانی
«به خرد راه عشق می پوئی ؟
به چراغ آفتابی می جوئی ؟