138

جبلی

از کتاب: آثار هرات

اسم او عبدالواسع است در غرجستان تولد یافته و تحصیل کمالات را در هرات نموده و از ندمای بهرام شاه بن سلطان مسعود بن محمود سبكتكين بوده است. صاحب آتشکده مینویسد ص (۱۰۱) که عبدالواسع در اول حال دهقان بوده هنگامی که موکب سلطان از غرجستان عبور میکرد عبدالواسع را دید که در صحرا اشتر چرانی میکند و در هنگام چرانیدن شتر این ابیات را می سراید:

اشتر صراحی گردنا!

دانم چه خواهی گردنا

گردن درازی میکنی

پنبه بخواهی خوردنا

سلطان لطف طبع او را شناخته ملازم رکابش ساخت تا آن که محسود اقران گردید.

الحاصل عبدالواسع روزگار زندگانی خود را در هرات گذرانیده و صاحب طبع بلند و قریحه ارجمند بوده است خصوص در قصیده سرایی یک از شعرای نامی را پایۀ عبدالواسع به همان روش خود او حاصل نشده است. قصایدی را که ملّا آذر از آثار عبدالواسع در کتاب خود آورده در اینجا ثبت میگردد و غیر از همین قصاید آثار دیگری از ایشان به نظر نرسید.


معدوم شد مروّت و منسوخ شد وفا 

ز آن هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا 

شد راستی خیانت و شد زیرکی صفا

شد دوستی عداوت و شد مردمی بها 

هر عاقلی به زاویه ای مانده منحنی

هر فاضلی به داهیهای مانده مبتلا 

و آنکس که گوید از ره دعوی کنون همی 

کاندر میان خلق ممیز چو من کجا

دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی بگزیند بر آشنا

عالی است همتم به همه وقت چون فلک

صافی است نسبتم به بستم به همه نوع چون هوا

بر همت من است سخنهای من دلیل

بر نسبت من است هنرهای من گوا

هرگز ندیده و نشنیده است کس ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا 

در پای جاهلان نپرا کنده ام گھر

وز دست سفلگان نپذیرفته ام عطا

این فخر بس مرا که ندیده است هیچکس 

در نثر من مذمّت و در نظم من هجا

وله:


ای که دعوی چو دریا گاه معنی چون سراب

چند از این گفتار آبادان و کردار خراب

گر مجازی نیست عشق تو بشوی و باز کن 

روی چون لاله ز خون و چشم چون نرگس ز خواب 

زین قبل محبوس شد قمری که دارد طوق شوق 

ورنه از رنج قفس بودی مسلم چون غراب 

هر که باشد عاشق جانان نپردازد به جان 

هر که باشد طالب گوهر نیندیشد ز آب

چند باشم در دیار و منزل وعد و ذباب 

روز و شب گرینده و نالنده چون رعد و رباب

تاز حسن دلبرانِ کش جدا ماند این دیار 

تا زفر لعبتان خوش تهی گشت آن جناب

آب چشم عاشقان نوحه گر در هجرشان 

کرد چون طوفان نوح آن را همه یکسر خراب 

گر وطن گیری کنون در وی صبا بینی جلیس 

ور سخن گویی کنون در وی صدا یابی چو آب 

گه ز تنهایی در او دمساز گردم با طیور

گه ز شیدایی در او همراز باشم با ذباب 

گوش من سوی سماع و هوش من سوی صبوح 

چشم من سوی نگار و دست من سوی شراب 

زار و نالانم چو بلبل دیده پر خون چون تذرو 

تا نفورم کرد از آن کبک دری بانگ غراب

نرگسی دارد سیاه و سوسنی دارد سفید 

لاله ای دارد لطیف و سنبلی دارد به تاب

سنبل چنبرنهار و نرگس خنجر گذار

لاله شکر فشان و سوسن عنبر نقاب

این چو روی من به رنگ و آن چو پشت من به خم

این چو اشک من به لون و آن چو بخت من به خواب

هشت چیزم هشت چیز اندر غمش بگذاشتند

 تا مرا بگذاشت آن شکر لب و شیرین عتاب

تن قرار و دل مراد و جان نشاط و لب سخن 

دست جام و طبع کام و روی رنگ و چشم خواب 

از خیال رمح و عکس تیغ او در بحر و بر 

و ز نهیب گرز و بیم تیر او در کوه و غاب

بترکد چشم پلنگ و بفسرد خون نهنگ 

بشکند پای هژیر و بگسلد بال عقاب

گر بود با دوستان تو كَشَف را اتصال 

ور بود با دشمنان تو صدف را انتساب

نرم گردد چون فنک بر پشت او سنگ گران

تیر گردد چون خسک در کام این در خوشاب 

بر سبیل رشوه آرد پیش تو پیش تو گاه طعان

بر طریق جزیه آرد نزد تو گاه ضراب 

رنگ چشم و زاغ بال و کورسم و مار پوست 

کرک شاخ و پیل دندان شیر چنگ و ببر تاب

اندر آن وقتی کز آسیب دلیران سپاه

ساحت میدان شود چون موقف يوم الحساب

کوس چون رعد و فرس چون ابر و خنجر چون درفش

تیر چون باران و خون چون سیل و سرها چون حباب

هم بر آن صورت که هنگام تجلی کوه طور 

عالم از گام ستوران آید اندر اضطراب 

درغ زنگاری تن آلاید به شنگرفی عقیق 

تیغ مینایی رخ انداید به یاقوتی مذاب 

تا ز نار آید دخان و تا ز آب آید بخار

تا ز خاک آید درنگ و تاز باد آید شتاب 

بدسگالان تو را یک دم زدن خالی مباد

سر ز خاک و لب ز باد و دل ز نار و چشم از آب

صاحبی کز بزمگاه طبع و خلق و لفظ او

سال و مه باشند بی عز و محل بی قدر و آب 

روضه خلد برین و چشمۀ ماء معین

نافه مشک تتار و دانه در خوشاب 

مور و کبک و پشه و روبه بغولش آورند 

از برای طعمه نزد بچگان بسته رقاب

گرزه ماران را ز وادی جُرّه بازان را ز دشت 

ژنده پیلان را ز هامون شرزه شیران را ز غاب

از برای مجلسش زایند دایم هشت چیز 

نحل و آهو خار و نی بحر و جبل كان و سراب 

شهد خالص مشک از فر ورد احمر قند صرف 

در بیضا لعل روشن سیم صافی زر ناب


که دارد چون تو معشوق نگار و چابک و دلبر

بنفشه موی و لاله روی و نرگس چشم و نسرین بر 

نباشد چون جبین و زلف و رخسار و لبت هرگز

مه روشن شب تیره گل سوری می احمر 

ندارم در غم و جور و جفا و رنج تو خالی 

لب از یاد و سر از خاک و رخ از آب و دل از آذر 

به حسن و رنگ و بوی و طعم در عالم تو را دیدم 

قد از سرو و بر از عاج و خط از مشک و لب از شکر 

سزد گر من تو را دایم به طوع و طبع و جان و دل 

کنم خدمت برم ،فرمان نهم گردن شوم چاکر 

که تو داری به بزم و رزم لفظ و طلعت سلطان 

دل خرم خط زیبا لب شیرین رخ انور

جهانداری که بی یار و قرین و شبه و مثل آمد 

به علم و حلم ورزم و بزم و عزم و حزم و فخر و فر 

جهان بخشی که دارد وقت جود و حرب و مهر و کین

كف حاتم تن رستم دم عیسی دل حیدر

درخت عزّ و تمکین و جلال و قدر او دارد

سعادت بیخ و عصمت شاخ و رأفت برگ و حشمت بر 

ز بخت و دولت و تأیید و یمن او همی خیزد 

ز خار آذر، زنی شکر ز کان گوهر زیم عنبر 

حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت 

بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور 

چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در نیسان 

لطف نور در دیده چوکون روح در پیکر

بیندازند پیش رمح و گرز و تیغ و تیر او 

مراكب نعل و پیلان نسک و ماران زهر و مرغان پر 

ز شکر و آفرین و مدح و نعت تو فرو ماند 

زبان عاجز خرد حیران سخن قاصر قلم مضطر

ایا در ساعد و انگشت و گوش و گردن ملکت 

ظفر ياره امل خاتم هنر حلقه شرف زیور 

تو را زیبد که در جنگ و مصاف و حمله و هیجا

فرس گردون کمر جوزا سپر کیوان علم محور 

به چین و روم و ترک و هند پیشت بر زمین مالند 

جبین فغفور و رخ چیبال و سر خاقان و لب قیصر

بریزد پنجه و دندان و شاخ و زهره در بزمت

ز سر بردس ز پیل مست و کرک تند و شیر نر

همیشه تا بود تنگ و فراخ و خرّم و فرخ 

دل عاشق غم هجران شب وصل و رخ دلبر

مبادا بسته و دور و جدا و خالی ات هرگز

لب از خنده کف از ساغر دل از شادی سر از افسر

اگر داد ایزدت ملکی که آن را جمله شاهان 

طلب کردند و ز آن محروم ماندند این عجب مشمر

محمد یافت مقصودی که عیسی جست از ایزد 

چنان چون خضر خورد آبی کز ایزد خاست اسکندر 


رخش او صر صر نشان و رمح او آذرفشان 

تیغ او خار اشکاف و تیر او سندانگذار 

کوه گشته زین ستوه و دیو کرده ز آن غریو 

جبر دیده ز آن هژیر و مار جسته از آن کنار 

کرد قسم دوستان و بهرۀ خصمان او

شانزده چیز مخالف خالق ليل و نهار

گنج و رنج و عسر و یسر و لطف عنف کاه و چاه 

ناز و آز و ملک و حزم و بزم و رزم و نور و نار

وحی کرد ایزد به نحل و کرم و آهو و صدف 

تا ز بهر مجلس او پرورند این هر چهار 

در دهن شهد لطیف و در بدن قز دقیق 

در گلو در خوشاب و در شکم مشک تتار 

این اشارتها که ظاهر شد ز فضل کردگار 

وین بشارتها که صادر شد ز فتح شهریار

یافت خواهد ملت از اندازه آن دستگاه 

گشت خواهد دولت از آوازه آن پایدار 

چون به باطل سر برآوردند قومی از عراق 

شد فریضه دفع شان بر پادشاه حق گذار

وز برای قمع ایشان رایت منصور او

در زمستان کرد تحویل از خراسان اختیار 

لشکری بودند چون عفریت و شیر و غول و خرس 

تیره رای و تیره روی و عمرکاه و غمزکار 

سر به سر غافل از تقدیر خدای مستعان 

یک به یک غرّه به اقبال جهان مستعار 

خیل سلطان را سلامت با کرامت متصل 

اهل عصیان را هزیمت بر غریمت استوار

از هزاهز چون رخ معلول قرص آفتاب 

وز زلازل چون تن مفلوج جرم کوهسار

بر زمین زرنیخ رنگ از روی بدخواهان نبات 

چون هوا شنگرف گون از خون گمراهان بخار 

اسپتازان بادشکل و گرز گردان ابر وصف

تیغ رخشان برق سان و کوس نالان رعدوار

گاه پیچش هر کمند و گاه کوشش هر سمند

اژدهای بی قرار و آسمان بی مدار

موضع با زینت ذات البروج از تیغ و درع 

موقع باهیبت یوم الخروج از گیر و دار

گاو بیجان در زمین از نعل اسب شیر زور 

شیر بیجان بر سپهر از بیم گرز گاو سار 

گه چو گردون از تغیّر گشته هامون با شتاب 

گه چو هامون از تحیّر گشته گردون باوقار 

وز فراوان خون غدّاران و مکاران که ریخت 

در طرفهای جبال و در کنفهای بحار 

تا ابد بیحاده رنگ و لعلگون خواهند زاد 

زین یکی در یتیم و ز آن یکی زرّ عیار 

ایستاده پیش صف سلطان و زیرران او 

باره گردون تن و هامون کن و جیحون گذار 

ماه سیری ماه اندامی که کردی هر زمان 

پشت ماهی پرنعال و روی گردون پرنگار


ای دل طمع مبر که خدایی است مستعان 

وی تن جزع مکن که جهانی است مستعار 

بازی است مرگ و آدمیان نزد او تذرو 

بادی است دهر و عالمیان پیش او غبار

گر چون پلنگ پای نهی بر سر جبال

ور چون نهنگ جای کنی در بن بحار

از طرف آن در افکندت دور آسمان

و ز قعر این برآوردت جور روزگار


دارم ز انتظار تو ای ماه سنگدل 

دارم ز اشتیاق تو ای سرو سیمبر!

دل گرم و آه سرد و غم افزون و صبر کم 

رخ زرد و اشک سرخ و لبان خشک و دیده تر

در رزم چون کشیده شود تیغت ازغلاف 

در بزم چون گشاده شود جوشنت زبر 

قومی بیفکنند چو مار از نهیب پوست

جمعی برآورند چو مور از نشاط پر

از بهر بخشش تو طبایع نهاده اند 

بر مقتضای امر خداوند دادگر 

در ناف کوه نقره و در کام لعل سنگ 

در قعر آب گوهر و در جوف خاک زر

گنجشک و مور و پشه و روباه بگسلند 

گر در حریم جاه تو یابند مستقر

منقار باز جره و خرطوم پیل مست

دنبال مار گرزه و چنگال شیر نر


چیست آن مرغی که ناساید زمانی از صفیر؟

شخصش اندوده به زرّ و فرقش اندوده به قیر 

با تن باریک و از افغان او دولت سمین

بارخ تاریک و از آثار او ملت منیر

چون بنالد جسم او جسم هنر گردد قوی

چون بگرید چشم او چشم ظفر گردد قدیر

چه بیگوش است باشد در همه حالی سمیع

ورچه بیهوش است باشد از همه سرّی خبیر

سعی او بگشاید و تأثیر او بر هم زند 

کشوری گاه تحرک لشکری وقت صریر

گه ببارد همچو دست مهتر،عالم گهر

 گه برآرد همچو خصم مجلس عالی نفیر 

هست چون برهان عیسی با نکوخواهان شاه 

هست چون ثعبان موسی با بداندیشان منیر

 تا تو را حسّاد تو دیدند جون اجداد تو 

راندن شغل ولایت را نشسته بر سریر

 هست با طبع جواد و همت والای تو 

مایه دریا قليل پایه  گردون قصیر


ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل 

من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل

بر دانه لعل است تو را نقطه عنبر

 بر گوشه ماه است تو را خوشۀ سنبل 

تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی 

من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل

صرصر تک و پولاد رگ و صاعقه انگیز

 گردون تن و عفریتتن و کوه تحمل 

در معرکه اطراف زمین در حرکاتش

 چون نقطۀ سیماب نماید ز تزلزل


ز عید داد خبر خلق را طلوع هلال

 به آخر رمضان و به اوّل شوال

تبارک الله از آن طرفه صورتی کو راست

ز لاجورد بساط و ز کهربا سربال

 فتاده گویی بر فرش نیلگون گه رقص 

ز ساق لعبت رقاصه نیمۀ خلخال

ابو المعالى عبدالصمد که ننماید 

چهار چیزش هرگز ز چار چیز ملال 

نه نفس او زتواضع نه دست او ز سخا 

نه طبع او ز مروّت نه سمع او ز سؤال 

ز عدل او شده باز سفید جفت کلنگ 

ز امن او شده شیر سیاه یار غزال

 نه این فراز برد در هوا به آن چنگل 

نه آن دراز کند در زمین به این چنگال

 صفیر خامه تو لشکری است روز مصاف

 صریر خامۀ تو خنجری است گاه جدال

 به جز تو از وزرای زمان که ضم کرده است 

مراسم علما با کفایت عمال

چهار چیز برای تنعم تو مدام 

ز چار جای پدید آرد ایزد متعال 

عسل از خانه نحل و رطب ز باطن نخل 

عنب ز سینه تاک و شکر ز شیره نال

چهار چیز شوند از چهار چیز تهی 

چو دست تو کند آهنگ جود روز نوال

صدف ز در یتیم و حجر ز لعل ثمين 

زمین ززر عیار و جبل ز سیم هلال 

شنیده بودم از این پیشتر که راه سرخس 

بود نشمین آفات و مرکز اهوال 

طریقهاش به باریکی پل محشر

 مضیقهاش به تاریکی دل دجّال

 چو در مصاحبت تو بدیدم آن ره را 

مرا معاینه شد كان حدیث بود محال 

همی ز خار به فر تو رست برگ سمن 

همی ز خاره به یمن تو زاد آب زلال

مراز خاصه تو بود زیرران فرَسی

به تن چو کوه شمام و به تک چو باد شمال 

تکاوری که زمین از تحرّک سم او

بود چو نقطۀ سیماب دایم از زلزال 


چون زین جهان پرهوس ایمن نخواهد بود کس 

میخورد باید هر نفس چندین نباید خورد غم

 از دور آدم تا کنون دلها بسی گردید خون 

آگه نشد یک کس که چون رفته است در قسمت قلم


مرا ز دست برفته است سیم و زر جمله

از آن شده است مرا روی و موی چون زر و سیم

 به اضطرار جدا مانده ام از مسکن خویش

بود نتیجه غربت همه عذاب عذاب اليم

ز خاندان قدیمم من و تو خود دانی

 که واجب است مراعات خاندان قدیم 

ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم 

که داد من بستانی زروزگار لئیم


دولت پیروز و رای روشن و بخت جوان 

همت والا و عزم فرّخ و امر روان

 حصة مير بلنداختر شد اندر روزگار

 بهرة صدر نکو محضر شد اندر آسمان 

گر فتد در بیشه و وادی که حرب و قتال 

عکس پیکان و فروغ خنجر او ناگهان 

بتر کد ز آن مهره اندر تارک مار شکنج 

بفسرد ،زین زهره اندر پیکر شیر ژیان 

اندر آن مدت که او بر موجب فرمان شاه

از هری شد سوی توران با سپاه بیکران 

کینه توز و دیده دوز و خصم سوز و رزم ساز

 شیرجوش و درع پوش و سختکوش و کاردان

باد پایانی به گاه حرب هر یک جان نهاد 

چیره دستانی به گاه جنگ هر یک جانستان

 با فزع شیر سیاه از تیغشان در مرغزار 

با جزع باز سفید از تیرشان در آشیان

 نارسیده بانگ کوس او بدان شامخ حصار

 نافتاده عکس تیغ او بدان راسخ مكان 

چون سوی تولک روان شد لشکر منصور او 

کوتوال حصن او ببرید امید از روان

قلعه ای بستد که هر کس بر آن قادر نشد

از سلاطین گذشته و ز ملوک باستان

 غوریان چون از قدوم لشکر او یافتند

آگهی یکباره دل برداشتند از خانمان

از جوانب لشکری کردند جمع آنگه چنان

فیلسوفان را شمار آن نگنجد در دهان

 مشتبه گردد اسامی بر ملایک گاه عرض

گر بود در عرصه محشر خلایق نیم آن 

مرکبانی زیر زین پوینده چون باد سبک

 سرکشانی وقت کین پاینده چون کوه گران

 از شعاع تیغ هندی روی هامون پُر شرار 

وز غبار بور تازی روی گردون پُر دخان 

کوسها با صور اسرافیل گشته هم مثال

 روحها با دست عزرائیل گشته همقران

 ز آرزوی خوردن خون تیر بگشاده دهن 

از برای بردن جان رمح بربسته میان

کوه بر هامون ز دهشت مضطرب سیماب وار 

نسر بر گردون ز حیرت محتجب سیمرغ سان 

کرده از مرجان زمین را خون جاری پیرهن

داده از قطران هوا را گرد تازی طیلسان 

نفسها سیر از حیات و طبعها پاک از نشاط

پایها دور از رکاب و دستها فرد از عنان

از نعال باره پاره خاره اندر کوهسار

وز دماء کشته گشته پشته همچون ارغوان

از دم شمشیر او بر خاک ریزان سر چنانک

 از دم باد وزان برگرزان وقت خزان 

کرد ویران حصنهای غور سر تا سر چنانک

در زمین کرد ایزد او را چون درم گویا نهان

 تنگ شد چون چشمۀ سوزن همی بر دشمنت

 وز نزاری شخص وی در وی به جای ریسمان

 گر تورا بینند شیر و اژدها یک شب به خواب

 با حسام آبدار و نیزۀ آتش فشان

 آن ز بیم او بمیرد چون ز بوی گل جُعَل 

وین ز عکس آن بسوزد چون ز نور مه کتان

 از قدومت باز حاصل شد هری را چار وصف

 تا تو سوی او خرامیدی به طبع شادمان 

حرمت بيت الحرام و بهجت ذات العماد 

رتبت سبع الطباق و زینت دار الجنان

 تا شود سبز از نم ابر بهاری مرغزار

 تا شود سرد از دم باد خزانی بوستان 

باد احباب تو را همواره سرسبز از هوات

 باد اعدای تو را پیوسته رخ زرد از هوان

 گوهری نیکو چو دانش پیکری روشن چو جان 

عکس او اختر نمای و فرق او عنبر فشان

باد گردش سیل هیبت برق سیما بحر جوش

 صاعقه رخ ابر دم باران شرر تندر فغان

از شرار او شود بر پشته زرین فلک

 وز شعاع او شود پر ذره سیمین جهان

 روی او داده زمین را از شقایق پیرهن

فرق او کرده هوا را از بنفشه طیلسان

 عکس او دریا در خشنده چو از گردون قمر

نور او در خاک تابنده چو اندر تن روان

گه چو تابنده شهابی جرم او چون کهربا 

گه چو بارنده سحابی اشک او چون ارغوان

در دم مشکین او پیدا رخ رنگین او 

چون عقیق سرخ کز کوه سیه گردد عیان


بسا شیران گردنکش بسا پیلان گردون کش 

همه کوشنده چون آتش همه جوشنده چون خوبان

 که گشتند از سر شمشیر و آسیب سنان تو

 چو نقش پیل گرمابه به شکل شیر شادروان 

چو گردد تارک گردان شهاب تیغ را گردون

 چو گردد ناوک پران سحاب کرد را باران

در آن موضع بر آهخته ز پیروزی یکی خنجر

  در آن موضع برآورده ز بهروزی یکی ثعبان 

ز حنجر قوت هر خنجر به تارک سیل هر ناوک

 به کینه رای هر سینه به پیکر قصد هر پیکان 

تو آیی در صف هیجازکین دشمنان پر تف

 گرفته نیزه اندر کف به شکل رستم دستان

ز گرد مرکبت پر خاک روی ماه بر گردون 

ز نعل مرکبت پُر ماه روی خاک در میدان

 هوا پر صاعقه گردد ز شمشیرش که ضربت 

زمین پر زلزله گردد از شبدیزش که جولان 

زمانه بر نهد بر گردن گردون گردان غل

اگر جز بر مراد او معاذ الله کند دوران

 چو در دشمن کمین آرد چو در هیجا کمان گیرد 

چو نوشد باده در مجلس چو بازد گوی در میدان

 سپهر او را سزد مرکب شهاب او را سزد ناوک 

سهیل او را سزد ،ساغر هلال او را سزد چوگان

بساید زخم گرز او چو سرمه پیکر خارا

 بسنبد نوک رمح او چو مهره تارک سندان

 کرم بی طبع تو ناقص شرف بیذات تو مهمل

 سخا بی دست تو باطل سخن بی ذکر تو هذیان 

آیا خشمت مخالف را چو جمع عاد را صر صر

 آیا سهمت معادی را چو قوم نوح را طوفان 

الا تا بر فلک پروین بتابد در شب تاری

 الا تا در چمن نسرین بروید در مه نیسان

 ز شادی طبع احبابت چو نسرین باد پیوسته

 ز زاری اشک اعدایت چو پروین باد جاویدان


وله


بر فلک روز و شب از تیر غلامانت بود

 گاو را سفته سر و دم شیر را خسته سرین

گر ز پای مرکبش نعلی بیفتد گاه سیر

ورز قلب لشکرش خیزد غباری روز کین 

حلقه وار این را به گوش اندر کشد ذات البروج 

سرمه وار آن را به چشم اندر کشد روح الامین 

ز آن زمین از زلزله گه گه بجنبد کاندر او 

مضطرب گردد از بیم بذل تو گنج دفین

 گر نهد در بوستانی بدسگال تو قدم

 در بهار از وی خسک روید به جای یاسمین 

ور نشیند نحل در بام سرای دشمنت 

در مزاج او شود چون زهر افعی انگبین

 گردد از بیمش چو زندان و حصار و بند و غل

 گر کند بر عزم جنگ اندر خراسان اسب زین

 قصر بر خاقان ترک و تخت بر دارای روم 

طوق بر چپال هند و تاج بر فغفور چین 

ناصح او گر گذارد دست بر نار حریق 

مادح او گر فشارد پای بر کوه حصین

 آن چو ابراهیم بنماید از آن ریحان و گل 

این چو اسماعیل بگشاید از این ماء معین



وله


پیوسته کند زلف تو نقاشی گلنار 

همواره کند جعد تو فراشی نسرین 

آرام جهانی بد و یاقوت روان بخش 

آشوب روانی بد و هاروت جهان بین

در غمزه این است بلای دل مهجور 

در خنده آن است شفای من مسکین

شد باغ پر از مشغله از ناله بلبل شد

 زاغ پر از مشعله از لاله رنگین 

صدری که بزرگ است برِ صاحب عادل

 چون نزد رسول قرشی صاحب صفین 

هست این به بنان باسط ارزاق که جود

 بود آن به سنان قابض ارواح گه کین


چه چرخ است این برآورده سر از دریای موج افکن 

به کوه اندر دهان آتش به بحر اندر کشان دامن

 رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده

 دل هامون به عشق او به گوهر گشته آبستن 

بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه 

بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون

چوراه مردم ظالم جهان از خشم او تیره 

چو راه خسرو عادل زمین از چشم او روشن 

کنون نزدت فرستادم عروسی کز سخن او را

معانی هست پیرایه معالی هست پیراهن 

زمانه از شرف او را عصا بربسته  بر تارک 

ستاره از فلک وی را قلاده کرده در گردن



وله


به فر دولت دیدار او همی نازند

یکی سریر و دوم مسند و سوم ایوان

ز دست و نام مدیحش همی شرف یابند

یکی سفال و دوم خاره و سوم سندان 

سفال و خاره و سندان ز لطف ارایند

 یکی عبیر و دوم عنبر و سوم ریحان

ایا شهی که ز تو گر اجازتی یابند

 یکی عطارد و دوم مه و سوم کیوان 

گه مکاتبه و بزم و بار باشندت

 یکی دبیر و دوم ساقی و سوم دربان

 اگر شوند سه شاعر به عهد تو زنده 

یکی لبید و دوم بالغ و سوم حسّان 

در آفرین و ثنا و مدیح تو گردند 

یکی اسیر و دوم عاجز و سوم حیران

 کنند با تو همی عقل و دولت و اقبال

 یکی وفا و دوم بیعت و سوم فرمان



و له


در طاعتش ستاره و در مدحتش فلک 

از هیبتش زمانه و از بیمش آسمان

میان چو رمح و گشاده دهن چو تیر 

بسته دل پر شرر چو تیغ و دو تا پشت چون کمان