138

مرگ یاران

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

مرگ یاران آتشم بر جان فگند

لرزه در بنیان این ایوان فگند

کاروان دوستان بر بست بار

ز آتش شان ماند بر بست بار

ز آتش است این اه دود اندود من

و ختم بید است اینک دود من

زندگی بازیچه ی پندار بود

سر به سر درد و غم و آزار بود

خاک  من تقدیر با انده سرشت

نامه دل شام کردم روزها

شام عمرم گشت با ما تم سحر

تا سحر بیدار چون اختر شمر

ماه و پروین راز داران منند

هفت خواهر غم گساران منند

تن برهنه، گرسنه، بی برگ و ساز

همچو پولاری که بیند صد گداز 

در میان کوره ی رنج و الم 

تاب خوردم آب گشتم دمیدم

رگ رگم با درد و محنت آشناست 

بندم بندم خستۀ بند عناست

گاه در زندان به زنجیر قدر 

بسته ی سوء القضابئس المقر

روز ها محروم افزای سپهر 

تا چراغ زندگی افروختم 

حبس گشتم، طرد گشتم سوختم

بو العلا شد از دو محبس در فغان

من به چندین محبس افتادم دریغ

نشنود کس آه و فریادم دریغ 

حبس تن ، حبس قلم، حبس زبان

حبس زندان غم افزای جهان

تلخ تر زین ها که شد دستم دراز

پیش هر نا مردمی بهر نیاز

در بدر بی خان و مان بی آبرو

بهر نانی سالها در جستجو 

یک نفس مژگان من بی نم نبود

سینه ی من بی شرار غم نبود

لیک دایم از لب خندان من

بود پرده بر غم پنهان من

شادم از غم زآن مبارک اوستاد

آنکه راز زندگی بر ما کشاد

غم مگو، یار و فادار من است

سالها شمع شب تار من است

سالها شمع شب تار من است 

نیست جز از چنگ غم رفتن بدر 

این بواهای لطیف جانفزا 

می کند یک لحظه مان از غم جدا 

خامه ی نقاش در صورت گری

میکند مارا دمی از م بری

باده باغم داده اعلان نبرد 

تا فزود حرمتش در چشم مرد 

شعرم اشکی ز مژگان غم است 

ترجمان راز پنهان غم است 

شعربی درد است لبخندی دروغ

نی در آن آبی پیدانی فروغ 

گر نکردی غم ف عیان اسرار عشق 

در درون پرده بودی کار عشق 

در درون پرده بودی کار عشق 

من خطا گفتم که عشق از غم جداست

این سخن بس اصطلاحی نابجاست 

عشق  خود غم باشد اما جان غم 

در همه غمها بود سلطان غم

ای خوشا غم ای خوشا دنیای وی

ساقی و جام و خم و صهبای وی

نینوا از ساز شادی کم نواز

با نوای نی سروده غم نواز