پیر هرات
در سال ۱۳۴۲ جشن بزرگداشت خواجه عبدالله انصاری در کابل و هرات بر گزار شد. تنی چند از خاور شناسان نیز شرکت جستند. از ایران استاد فروزانفر و استاد رضا زاده شفق و شاعر شیوا بیان رهی معیری حضور داشتند .
شاعر قصیده ی زیر را به همان مناسبت سروده و خوانده است.
بود گر دیده ی دل را فروغ از نور بیداری
جهانی بیکران بیند برون زین چرخ زنگاری
جهانی از رسوم و وهم وظن و عقل ما عاری
نه بر ماه دل آرایش خسوف حادثه عارض
نه بر مهر دل افروزش کسوف تیره شب کاری
نه هر گز حزن را بر عرصه ی پاکش کله داری
جهانی کاندران نوزادگان آرزو هارا
نموده عشق گاهی مادری گاهی پرستاری
صواب آنجا نباشد جز کمال رحمت و رافت
چنان کانجا نباشد جز دل آزاری گنهگاری
دل آنجا کعبه ی جان و ستایشگاه جانان است
رسی در کعبه ی جان گر مقام دل نگه داری
شمار عمر آنجا بر حساب سال و مه نبود
که نبود آدمی مولود نیسانی و آذاری
قیاس زندگی آنجا به بنیان عمل گیرند
که تا انسان چه باشد از نکو کاری و بدکاری
در آن مینو بهشت عدن فرخ مردمی باشند
که دارند از شبستان ازل تعلیم بیداری
خجسته مردمی کز نور ایمان و عمل دارد
نشان از بندگی نقش ازهدیف توفیق از باری
دلی آئینه سان دارند کانجا باز می بینند
چه پیدایی چه پنهانی چه آسانیف چه دشواری
خرد در ظلمت اوهام چون گردید آواره
پناهی جز دل روشن نبودش زان شب تاری
بلای حرص مر آنرا که زنجیر است بر گردن
چو روباهی فتاده نزد این شیران بصد خواری
کی کو نفس سر کش را زبد مستی عنان پیچد
در این میدان بود شایان سالاری و سرداری
بود آنجا ره نیابی گر دل موری بیازاری
جهان در چشم این مردم همه زیبایی و نیکی است
اگر انده اگر شادی اگر عزت اگر خواری
بجز زیبا نمی آید ز زیبا آفرین نقشی
نگردد حرف زشت از خامه ی زیبای حق ساری
بشر چون مرکزی باشد که گردد در طواف آن
هزار سال این گردون سرگردان پر کاری
همه افراد انسانی بود اجزای این مرکز
چه دیروزی، چه امروزی چه تورانی، چه تاتاری
اگر عضوی زرنج دیگران روزی شود غافل
کمال اوست گمراهی عروج او نگونساری
جهان ماست دنیای که پیوسته در آن باشد
سلامت عین بیماری و آزادی گرفتاری
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هابل»
شود هر دم فرو کشتی خدایا نا خدایانرا
نگه کن زان گرانباری که بار آرد سبکباری
خوشا مردی که روزی یافت از بخت رسا راهی
در آن فردوس نورانی ازین غم خانه ی تاری
خوشا پیر طریقت پیشوای سالکان راه
امام اهل عرفان خواجه عبدالله انصاری
ز سوز سینه اش دریای احسان است در جوشش
ز مژگان ترش ابر عنایت در گهر باری
شکوه بوریای فقر اورا بین که تا امروز
بنازد آستانش بر صد اورنگ جهانداری
به گازرگاه شو کاندر حریمش خفتگا یابی
یکی در فر سلطانی یکی در زی سالاری
شمیم عشق آید بر مشام جان مشتاقان
هنوز از تربتش گرمشت خاکی را بیفشاری
مناجات دل شوریده اش جان را صفا بخشد
کنون هم بر سر بالین وی گرگوش بگذاری
تپش های دل سوزان اورا بشنوی هر دم
به آواز الهی های وی گر گوش بگماری
زبور جان و مز مار دل و موسیقی روحست
سخن هائیکه شد از خامه ی فیاض او جاری