138

شمع و پروانه

از کتاب: از بلخ تا قونیه ، قصیده

شامگاهی در کنار بوستان 

گشت بر پا مجمع پروانه گان 

هر یکی از گوشه گردید جمع          

در هوای سوختن در پای شمع

ناگهان زنبور سرخی شد پدید          

در صف پروانه گان مأوای گزید

نغمه محزون خود را ساز کرد         

پر زد و پروانه کی آغاز کرد

آن یکی گفتا که این آواز چیست      

جز سکوت مرگ ما را ساز چیست؟

از حریم عشق مهجورش کنید         

از صف دلدادگان دورش کنید

آن دگر گفتا که باید راز جست         

حکم بر تخمین نمی آید درست

در ره عشق آزمونش می کنیم         

گر نشد ثابت برونش می کنیم

گفت ای پروانه بگشا بال و پر         

بازده از شمع یاران را خبر

گر بود روشن بشهر اندر چراغ       

باز آ چون باد بکسر سوی باغ 

رفت آن نا آشنای راز عشق           

بی خبر از درد و سوز و ساز عشق 

دید در هر خانه شمعی روشن است  

پر فروغ شمع کوی و بر زن است 

شد شتابان شاد و خرم سوی باغ          

گفت روشن بود در هر جا چراغ 

یکسره گفتند تو عاشق نه ئی          

در صف پروانگان لایق نه ئی 

کر تو درس عشق می آموختی

شمع را میدیدی و می سوختی

ای خوشا عشق و خوشا سلطان عشق

ای خوشا فرمانده و فرمان عشق 

ای خوشا عشق و خوشا سودای عشق

داستان درد جان افرای عشق 

پادشاه عشق درام البلاد

سکه بر نام جلال الدین نهاد 

عشق باشد آفتاب معنوی   

تا فته از قلب پاک مولوی 

با نوای نی سرود آسمان

دمبدم خواند بگوش خاکیان 

"بشنو از نی چون حکایت می کند

وز جدائی ها شکایت می کند"

"نی حدیث عشق پر خون می کند

قصه های سوز مجنون می کند" 

شاد باش ای بلخ وای فرزند بلخ

ای مهین فرزند بی مانند بلخ 

شاد باش ای قونیه ای خاک عشق

کز تو تابد آفتاب پاک عشق 

باز گو از عشق و از دنیای عشق

باز گو از عشق و از مولای عشق 

چند پوشی آفتابی را بخاک ؟

ماه را پنهان نمائی در مغاک

چند پوشی آسمان را بر زمین ؟

دست موسی را برار از آستین 

بحر را در کوزه پنهان میکنی

مهر را تا چند کتمان می کنی 

"گر بریزی بحر را در کوزه ئی

چند گنجد قسمت یکروزه ئی" 

ای دل شوریده مست از جام

پنج نوبت عشق را بر نام تو تو 

چون جهان من تو باشی بی گمان

شد زیاد تو فراموشم جهان 

از جهان خویش چون جویم فرار

جز جهان تو کجا گیرم قرار ؟

"در جهانی و ز جهان والا ترى

در زمینی ز آسمان بالا تری" 

ای جهان وای جهان آرای ما

ای تو هم پنهان و هم پیدای ما ؟ 

طبع تو بحر گهر زای دلست

جوشش طوفان دریای دلست 

جذبه و جوش و جلال است و جمال

شور وعشق و مستى و وجد است و حال 

داستان عشق را تعبیر نیست

این معانی در خور تفسیر نیست 

ملک دل را نیست روز و ماه و سال

هست خورشیدش مبری از زوال 

آسمانش زين فلک بالاتر است

کهکشانش را مدار دیگر است 

اخترانش جمله سعد و خوبچهر

هر یکی زیبا تواند از ماه و مهر

خانه دل خانقاه کبریاست

پادشاه کشوردلها خداست

رازهای عشق در ایمای تست               

شعله جانسوز دل درنای تست

"آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد"

هم تو آتش هم تو خرمن سوخته

این دو رسم بوالعجب آموخته؟

بس شگفتی ها بود در کار تو

گفتگو لالست از اسرار تو

عقل را آتش زنی پا تا سرش

عشق را می سازی از خاکسترش

شادباش ای عقل سوز عشق ساز

ای حکیم روح بخش دلنواز 

"شاد باش ای عشق خوش سودای ما

اى طبيب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالينوس ما

آنچه میجوئی تو از انوار دل

عقل جوید از مغاک آب و گل

اوفر و مانده در استار حجاب

میکند چون گنگ تعبیری زخواب

آدمی سر گشته تعبیر اوست

بی گنه محکوم از تقصیر اوست 

او برون پرده محروم و صال

تو درون خانه با وی در سوال

تو بقلب آسمانها در شدی

پر زدی وزچرخ آنسوتر شدی

رازهای آن جهان بشکافتی

آنچه می جستند آنجا یافتی

"يک دهان داری به بهناک فلک

فاش گوئی راز ها را یک بیک

تا دل مومن حریم کبریاست

بلخ را با قونیه پیوند هاست

این دو گلشن خورده از یک چشمه آب

هر دو خرم گشته از یک آفتاب

ترک وافغان راز داران همتد

باستانی غمگساران همتد

چشمه ئی کز بلخ روزی سرکشید

بحر شد چون رخت این سو تر کشید

بحر شد آشفته شد بیتاب شد

جوش زد مواج شد سیلاب شد

آندرانجا بانگ نای شد بلند

آمد اینجا شورصد محشر فگند

چون صدای شهپر جبریل شد

شور رستاخیز اسرافیل شد

دور و نزدیکی ندارد آفتاب

آفتابا ! هر کجا خواهی بتاب!

هر کجا عشق است آنجا جای تست

هر کجا دل می تپد مأوای تست

ای بهار فیض را فرخنده باغ 

خانقاه عشق را روشن چراغ

ارمغان آورده ام از کوی تو

این گل سرخی که دارد بوی تو

این شقایق رسته از خاک شقیق 

کاروان سالار مردان طریق

گشته اندر دامن صحرا پدید

یادگاری مانده از خون شهید

دیده شاهنشاه بی دیهیم را

میر ملک عشق ابراهیم را

صبح بلخ و نوبهارش دیده است

شب بروی ماه آن خندیده است

از غزالی گشته مشکین بوی آن

اشک جامی شسته گرد از روی آن

از حکیم غزنوی دارد سلام

از الهی نامه می خواند پیام

بشنو از وی شور الا الله را

ناله های پیر گازرگاه را

ای شده از جام وحدت مستحق

دست بیرون کن که بوسم دست حق

زنده گشتم از نسبم کوی تو

پرده بگشا تا ببینم روی تو

چشم بیدار تو تاکی مست خواب؟

آفتاب من برون شو از حجاب