می باقی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

بهار تا بگلستان کشید بزم سرود

نوای بلبل شرویده چشم غنچه گشود

گمان مبر که سرشتند درازل گل ما

که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود

به علم غره مشو کار می کشی دگر است

فقیه شهر گریبان و آستین آلود

بهار برگ پرا کنده را بهم بر بست

نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود

نظ بخوش فرو بسته را نشان این است

دگر سخن نه سراید زغایب و موجود

شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی

به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود

چه نقشها که نه بستم بکار گاه حیات

چه رفتنی که نه رفت و چه بودنی که نبود

بدیریان سخن نرم گو که عشق غیور

بنای بتکده افکند در دل محمود

بخاک هند نوای حیات بی اثر است

که مرده زنده نگردد زنغمه ی داود

حلقه بستند سر تربت من نوحه گران

دلبران , زهره و شان و گلبدان نان سیم بران

در چمن قاله لاله و گل رخت گشود

از کجا آمد اند این همه خونین جگران

ای که در مدرسه جوئی ادب  و دانش و ذوق

نخردد باده کس از کار گه شیشه گران

خرد افزود مر ادرس حکیمان فرنگ

سینه افروخت مرا صحبت صاحب نظران

برکش آن نغمه که سرمای ی آب و گل تست

ای زخود رفته تهی شوز نوای دگران

کس ندانست که من نیز بهائی دارم

ان متاعم که شود دست زد بی بصران

باین بهانه درین بزم محرمی جویم

غزل سرایم و پیغام آشنا گویم

بخلوتی که سخن می شود حجاب آنجا

حدیث دل بزبان نگاه میگویم

پی نظاره ی روی تو میکنم پاکش

نگاه شوق به جوی سرشک می شویم

چو غنچه گر چه بکارم گره زنندولی

ز شوق جلوه گه آفتاب می رویم

میانه ی من واو ربط دیده و نظر است 

که در نهایت دوری همیشه بااویم

کشید نقش جهانی به پرده ی چشمم

زدست شعبده بازی اسیر جادویم

درون گنبد دربسته اش نگنجیدم

من آسمان کهن را چوخارپهلویم

به آشیان نه نشینم زلذت پرواز

گهی به شاخ گلم گاه بر لب جویم

خیز و نقاب بر گشا پرد گیان ساز را

نغمه تازه یاد ده مرغ نوا طراز را

جاده ز خون رهروان تخته لاله در بهار 

ناز(۱) که راه میزند قافله ی نیاز را ؟

دیده ی خوابناک او گربه چمن گشوده ئی

رخصت یک نظر بده نرگس نیم باز را

«حرف نگفته ی شما بر لب کودکان رسید»

از من بی زبان بگو خلوتیان راز را

سجده تو بر اورد از دل کافران خروش

ای که دراز تر کنی پیش کسان نماز را

گر چه متاع عشق را , عقل بهای کم نهد

من ندهم به تخت جم , آه جگر گداز را

برهمنی به غزنوی گفت کرامتم نگر

تو که صنم شکسته ئی بنده شدی ایازی 

همه ناز بی نیازی همه ساز بی نوائی 

دل شاه لرزه گیرد زگدای بی نیازی

زمقام چه پرسی به طلسم دل اسیرم

نه نشیب من نشیبی نه فراز من فرازی

ره عاقلی رها کن که باو توان رسیدن

بدل نیازمندی به نگاه پاکبازی 


به ره تو نا تمامم ز تغافل تو خامم

من و جان نیم سوزی تو وچشم نیم بازی

ره دیر تخته ی گل زجبین سجده ریزم

که نیاز من نگنجد بدورکعت نمازی

زستیز آشنایان چه نیازو و ناز خیزد

دلکی بهانه سوزی نگهی بهانه سازی

بیا که ساقی گل چهره دست بر چنگ است

چمن زباد بهاران جواب ارژنک است

حنا زخون دل نو بهار می بندد

عروس لاله چه اندازه تشنه ی رنگ است

نگاه می رسد از نغمه ی دل افروزی

بمعنی که برو جامه ی سخن تنگ است

بچشم عشق نگر تا سراغ او گیری 

جهان بچشم خرد سیمیا و نیرنگ است 

تنش از سایه بال تذروی لرزه می گیرد

چو شاهین زاده ی اندر قفس بادانه می سازد

بگو اقبال را ای باغبان رخت از جمن بندد

که این جادو نوا مار از گل بیگانه می سازد

از ما بگو سلامی آن ترک تند خورا

کاتش زدار نگاهی یک شهر آرزو را

این نکته را شناسد ان دل که دردمند است

من گرچه توبه گفتم نشکسته ام سبورا

ای بلبل از وفایش صد بار با تو گفتم

تو در کنار گیری باز این رمیده بورا 

رمز حیات جوئی جز در تپش نیابی

در قلزم آرمیدن ننگ است آب جورا 

شادم که عاشقان را سوز دوام دادی

درمان نیافریدی آزار جستجورا

گفتی مجو وصالم بالاتر از خیالم

عر نو آفریدی اشک بهانه جورا

از ناله بر گلستان آشوب محشر اور

تا دم به سینه پیچد مگذار های و هورا

آشنا هر خار را از قصه ی ماساختی

در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی

جرم ما زا دانه ئی تقصیر او از سجده ئی

نی به آن بیچاره می سازی نه با ماساختی

صد جهان میروید از کشت خیال ما چو گل

یک جهان و ان هم از خون تمنا ساختی

پرتو حسن تو می افتد برون مانند رنگ

صورت می پرده از دیوار مینا ساختی 

طرح نو افکن که ما جدت پسند افتاده ایم

این چه حیرت خانه ئی امروز فردا ساختی

خوش انکه رخت خرد را به شعله ی می سوخت

مثال لاله متاعی زاتشی اندوخت

تو هم ز ساغر چهره را گلستان کن

بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت

دلم تپید زمحرومی فقیه حرم

که پیر میکده جامی بفتوئی نفروخت

مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم

زبرق نغمه توان حاصل سکندر سوخت

صبا بگلشن ویمر (۱) سلام ما برسان

که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت


بیار باده که گردون بکام ما گردید

مثال غنچه نوا ها زشاخسار دمید

خورم بیاد تنک نوشی امام حرم

که جز به صحبت یاران را ازدان نچشید

فزون قبیله ی آن پخته کار باد که گفت:

چراغ راه حیات است جلوه ی امید

نواز حوصله ی دوستان بلند تر است

غزل سرا شدم آنجا که هیچکس نشنید

عیار معرفت مشتری است جنس سخن

خوشم از انکه متاع مرا کسی نخرید

ز شعر دلکش اقبال می توان دریافت

که درس فلسفه میداد و عاشقی (۱) ورزید

تیروسنان و خنجر و شمشیرم آرزوست

بامن میا که مسلک شبیرم آرزوست

از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر

باز این نگر که شعله ی در گیرم آرزوست 

گفتند لب به بند و زاسرار ما مگو

گفتم که خیر نعره تکبیرم آرزوست

گفتند هر چه در دلت آید زما بخواه

گفتم که بی حجابی تقدیرم آرزوست

از روزگار خویش ندانم جز این قدر

خوابم زیاد رفته و تعبیرم آرزوست

کو ان نگاه ناز که اول دلم ربود

عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست

دانه سبحه به زنار کشیدن آموز

گرنگاه تو دو بین است ندیدن اموز

پاز خلوت کده ی غنچه برون زن چو شمیم

با نسیم سحر آمیز ووزیدن آموز

اگر ت خار گل تازه رسی ساخته اند

پاس ناموس چمن دار خلیدن آموز

باغبان گر زخیابان تو بر کند ترا

صفت سبزه دگر باره دمیدن آموز

تا تو سوز ترو تلخ تر آئی بیرون

عزلت خم کده ئی گیرو رسیدن اموز

تا کجا در ته بال دگران می باشی

در هوای چمن آزاد پریدن اموز

در بتخانه زدم مغ بچگانم گفتند

آتشی در حرم افروز تپیدن اموز


ز خاک خویش طلب اتشی که پیدانیست

تجلی دگری در خور تقاضا نیست

بملک جم ندهم مصرع نظیری (۱) را

کسی که کشته نه شد از قبیله ی ما نیست

اگر چه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت

تودل گرفته نه باشی که عشق تنها نیست

توره شناس نه ئی وز مقام بی خبری

چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست

نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه ی دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست

بیا که غلغله در شهر دلبران فکنیم

جنون زنده دلان هرزه گرد صحرا نیست

زقید و صید نهنگان حکایتی اور

مگو که زورق ما روشناس دریا نیست

مریدهمت آن رهروم که پا نگذاشت

به جاده ئی که درو کوه و دشت ودریا نیست

شریک حلقه ی رندان باده پیما باش

حذر زبیعت پیری که مرد غوغا نیست

برهنه حرف نه گفتن کمال گویائیست

حدیث خلوتیان جز به رمزو ایمانیست

موج را از سینه ی دریا گسستن می توان

بحر بی پابان به جوی خویش بستن میتوان

من فقیر بی نیازم مشربم این است و بس 

مومیائی خواستن نتوان شکستن میتوان 

صد ناله ی شبگیری صد صبح بلا خیزی

صد آه شرریزی یک شعر دل آویزی

در عشق و هوسناکی دانی که تفاوت چیست

ان تیشه ی فرهادی این حیله ی پرویزی

با پردگیان بر گو کاین مشت غبار من

گردیست نظر بازی خاکیست بلا خیزی

هوشم برد ای مطرب مستم کند ای ساقی

گلبانگ دل آویزی از مرغ سحر خیزی 


از خاک سمرقندی ترسم که دگر خیزد

آشوب هلا کوئی هنگامه ی چنگیزی

مطرب غزلی بیتی از مرشد روم اور

تا غوطه زند جانم در آتش تبریزی

باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای را

ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای را

نقش دگر طراز ده ادم پخته تربیار

لعبت  خاک ساختن می نه سرد خدای را

قصه ی دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است

خلوتیان کجا برم لت های های را

آه درونه تاب کواشک جگرگداز کو

شیشه بسنگ می زنم عقل گره گشای را

بزم به باغ و راغ کش زخمه به تار چنک زن

باده بخور غزل سراب بند گشاقبای را

ضبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست

تو نشنیده ئی مگر زمزمه ی درای را

ناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورم

در نگرای هوس فریب همت این گدای را

فریب کشمکش عقل دیدنی دارد

که میر قافله و ذوق رهزنی دارد

نشان راه زعقل هزار حیله مپرس

بیا که عشق کمالی زیک فنی دارد

فرنگ گر چه سخن باستاره می گوید

حذر که شیوه ی اورنگ جوزنی دارد

زمرگ و زیست چه پرسی  درین رباط کهن

که زیست کاهش جان مرگ جا نکنی دارد

سرمزار شهیدان یکی عنان درکش

که بی زبانی ما حرف گفتنی دارد

دگر بدشت عرب خیمه زن که بزم عجم

می گذشته و جام شکستنی دارد 

این گنبد مینائی این پستی و بالائی 

درشد بدل عاشق با این همه پهنائی

اسرار ازل جوئی ؟ بر خود نظری وا کن

یکتائی و بسیاری پنهانی و پیدائی

ای جان گرفتارم دیدی که محبت چیست

در سینه نیاسائی از دیده برون آئی

بر خیز که فروردین افروخت چراغ گل

بر خیزو دمی بنشین بالا له ی صحرائی

صدره بفلک برشد صدره به زمین درشد

خاقانی و فغفوری جمشید و دارائی 

هم با خود و هم با او هجران که وصال است این ؟

ای عقل چه می گوئی ای عشق چه فرمائی