نوبهار در جده
نو بهار آمد و آبی ز سحابی نچکید
غنچه بر شاخ نخندید و نسیمی نوزید
ابر آشفته نگسترد به صحرا دامن
سیل دیوانه در این دشت گریبان ندرید
باغبان صبح به رحمت در باغی نگشود
مرغ حق شب به چمن ناله ی زاری نکشید
برق بلخند امیدی به رخ ما ننمود
باد پیغام نویدی به سوی ماندمید
روزها گوش آواز نشستیم و دریغ
یک صدا این دل شوریده ز جایی نشنید
لاله در محفل کهسار نیفروخت چراغ
فرش در صحنه ی گلزار نگسترد خوید
نگه گرم به سوز دل من کس نفروخت
خرمن شوق مرا کس به شراری نخرید
ساقی سیستن از حجره نیامد بیرون
که صیابی به سبویی دهد از عیش نوید
ای خوش آن خاک که صحنش چو زمرد شده سبز
کوهسارش همه از برف سپید است سپید
نو بهار است و نشاط و حریفان جمعند
سایه و روشن شان سایه یی بید است و نبید
آسمانیست کنون باغ، همه اختر و مه
بسکه الوان شکوفه شده بر شاخ پدید
کوه از لاله و گل گشته چو طاووس بهشت
اینقدر هست که طاوس وش از نجا نپرید
یاد با آنکه چو خورشید بهاری می تافت
مشعل شوق در اعماق دلم می تابید
گلشن خلوت من بزمگه یاران بود
داشت در لیک برآن بود نه قفل و نه کلید
دوستانی همه روشن دل و شاعر مشرب
سرورانی همه صائب نظر و صاحب دید
گاه خواندن و رق باغ که استاد بهار
از دل خاک چه آثار نو آورده پدید
گاه رفتن بسوی دشت که آن طرفه غزال
از کمند که کمین جست و زدام که رمید
گاه در خلوت شب در دل دشت خاموش
به نگه بامه و انجم شده در گفت و شنید
گاه بر دوریکی گلبن زیبا شده جمع
او مراقب چو مراد وصف ماهمچو مرید
گاه دل بسته به حافظ که صفیر غزلش
خاکیان را دهد از کنگره ی عرش نوید
گاه آتش زده از سوزنی مولانا
به متاع کهن ونو به قریب و به بعید
گاه دل داده به بیدل که از اعجاز سخن
نقش کودک شده و خفته بدامان بهار
کودکی بی خبر از عالم پیدا و پدید
گاه، رندی و نظر بازی و مستی و جنون
وان سخن های نهانی که زوصف است بعید
گاه در حسرت پیکان نگاهی که چسان
جز دل سوخته ی ما به دل غیر خلید
گاه گریان که لب لعل فلان شاهد شوخ
از چه بر روی کسان چون گل رعنا خندید
شادم از حافظه کاین مونس دیرین از لطف
کرد پیرانه سرم یاد جوانی تجدید
معجز آسا بهم آورد به مرآت خیال
ماضی و حال و غم و شادی و یآس و امید
جده ثور ۱۳۴۶