مهجوری

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

گلی بودم بطرف جویباران

شگفته همچو لاله در بهاران

فراغت داشتم از خلق عالم

اگر چه عندلیبم شد هزاران

گهی خر گه نشین بودم چو لیلی

گهی مجنون صفت در کوهساران

گهی با همسران در سیر گلشن

گهی در بوستان با گلعذاران

گهی در صحبت اموز گاران

گذاریدن بسوی چشمه ساران

گهی با دختران سرو قامت

نشسته شاد دل از روزگاران

ازان غافل که ایام ستمگر

مرا مهجور گرداند ز یاران

نه بیند هیچ کافر در جهنم 

که من دیدم ز دست دیو ساران

کنون «محجوبه» از جور زمانه

ز دیده اشک می بارد چو باران