32

نگاهی به تاریخ اسلام و فتنه‌های وارده بران

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

مرد همی هادی خیر البشر 

امتان را داد درس خیر و شر 

اهرمن از قهر او واژون فتاد 

راه بهبود امم را او کشاد 

بعد ازو فرخنده بوبکر صدیق(رض)  

هم عمر(رض)  آمد با هدای طریق 

فقر و شاهی را بهم آمیختند 

لشکر صلح و صفا انگیختند 

از مساوات و اخوت درس داد 

آن عمر آن راد مرد نیکزاد 

امتیازات نژاد و کیش و دین 

جنگهای نسل و آئین و زمین 

از میان جمع انسانی ربود 

رنگها کهنه را یکسر زدود 

رنگ واحد داد آدمزاد را 

رونقی افزود  عدل و‌ داد را 

پر تو نو این چرخ کهن 

گشت پیدا در میان انجمن 

بندکانرا داد جنبش در جهان 

کش ندیدم چشم نیلی آسمان 

اسود و ابیض بهم شد هم پله 

در نگاه میر و صدر قافله 

شد برابر با عرب شخص بلال رض 

تاکه شد در حلقۀ اهل کمال 

تا درآمد در میان اهل حق 

داد او امئ هادی سبق 

بند شد سر حلقۀ آزادگان 

بندگان را داد بانگ الامان 

اینچنین نور خدا  تابنده شد 

بنده از وی از سر نو زنده شد 

ناگهان چرخ کهن شد فتنه ریز 

طرح نو افگند و آئین ستیز 

کرد پیدا کیش بیداد و ستم 

آنکه زو شد خوار اقوام عجم 

فتنه زائید از فراز چرخ دون 

روح حریت از آن زار و زبون 

آن خلافت آن نظام عدل و داد 

از دم افسونگران از پا فتاد 

گشت بر پا، شاهی و ظلم و ستم 

آنکه بوده کیش شاهان عجم 

از یزید آن شهر یار پر فسون 

گشت بنیاد خلافت واژگون 

طرح استبداد از نو تازه شد 

در جهان از و بلند آوازه شد 

از حرم بر خاست بس مدهش خروش 

در جهان ازو بلند آواز شد 

از حرم بر خاست بس مدهش خروش

آل پیغمبر (ص) از و شد تیره پوش 

او نه تنها ریخت خون سبط پاک 

زو نیامد عترت حیدر هلاک 

او نه تنها کرد بر پاکان ستم 

رفت بر آئین شاهان عجم 

باز شاهی را فزود از دستگاه 

شد فراوان. قرن تاج و کلاه 

او ز منبر شد بگاه خسروان 

دشنه یازیدی بخون این و آن 

از یزید آن مرد ناپاک پلید 

اینهمه پستی ز بهر ما رسید 

فتنه ها زائید از چرخ برین 

بر سریر آمد شۀ منبر نشین 

تیغ خون آلود او شد خونچکان 

بر فراز تیره خاک این جهان 

روح آزادی از و شد ناله زن 

زو شکسته رونق این انجمن 

دست او مینا و جام ما شکست 

بر روانش باد آنچیزی که هست 

منصب فقر و خلافت شد تبه 

الفغان از ظلم این قوم سفه 

خون سبطین رسول نامدار 

شد سریر شاهی او را نگار 

عرش حق لرزید و کیشش شد بدل 

الامان از رای آن مرد دغل 

بارگاه خسروی آراست و رفت 

مسند استمگری آراست و رفت 

بعد ازو رسم خلافت شد تباه 

اهرمن شد چیره بر این بارگاه 

می نیامد باز یزدانی سروش 

بامداد تیره تر از تیره دوش 

او شکوه فقر ما را در شکست 

بر جهان آبرو یازید دست 

کیش بوبکر (رض) و عمر (رض) را کرد خوار 

فتنه ها گردید هر سو آشکار 

هر کسی در فکر شاهی اوفتاد 

تاج شاهی نا کسی بر سر نهاد 

زور و زر شد حاکم این قافله 

ایدریغا صد دریغا بر همه 

اشک حسرت ریزم و خون جگر 

ای برادر آی ! و درد من نگر ! 

ولایزید الظالمین  الا تبار (الآیه) 

چیره شد بیداد و ظلم و هم ستم 

اهرمن افزود، و مسلم گشت کم 

هر طرف افزود شاهی را شکوه 

صد دریغ بر رهنمایی این گروه 

پشت پا زد مسلک اجداد را 

بر فزوده ظلم و استبداد را 

آنچه می شایست نا شایسته شد 

درب آزادی بهر سو بسته شد 

شاه ما یازید  بر بیچاره تیغ 

آفتاب ما بیامد زیر میغ 

ظالم آمد بر فراز تخت شه 

او فراهم کرد بی پایان سپه 

تاخت و تازی کرد بر گیتی چنان 

زو نماندی آبروی دیگران 

آل سفاح و گروه رو گران 

آل ناصر دوده سامانیان 

همچنان آن شهریاران دگر 

از بخار و روم و ایران و تتر 

طرح بوبکر رض و عمر رض بر هم زدند 

دست خود در شیوۀ استم زدند 

شیوۀ ظلم و ستم شد زنده باز 

ظالمان را شد فزون بیداد و از 

آزمندآمد فراز تخت و زد 

مسند عدل و خلافت با لگد 

تازه تر شد شیوه های بتگری 

ای برادر بر مسلمان خون گری 

کشور عدل و مساوات و بهی 

تیره تر گردید  کم شد فرهی 

اندران خاکیکه ظلم آمد بکار 

میفزاید رنج و آندوه  وتبار 

تیره شد روز غریبان از ستم

هر طرف بر خاست بانگ الفغان 

غیرت حق ناگهان آمد بجوش 

باز ماند در زمین فرخ سروش 

از ختا انگیخت تا تاری سپه 

تا کشد از تیغ این قوم سفه 

هر یکی صد پاره از تیغ عدو 

آفتاب شوکت شأن شد فرو 

بدر روشن تیره شد همچو سلخ 

این بود فرجام بیداد و ستم 

میرساند مردمانرا تا عدم 

نی ستمگر ماند و نی استمگری 

نی ستم کش ماند از خواری بری 

شعلۀ ظلم و ستم سوزد جهان 

زینهار ای همرهان ای همرهان 

جور باشی مرده ریگ اهرمن 

می نباید سوخت زین شعله وطن 

از ستم گردید حال ما تباه 

آنچه آمد از ستمگر پادشاه 

قرن‌ها سوزیم اندر نار و دود 

هر نفس رنج و الم بر ما فزود 

خون ما ریزد بسود آزمند 

آنکه گویندش شهنشاه بلند 

او بود در کاخ خود راحت گزین 

ما همی سوزیم و می خیزد انین 

می شود قربان شه آن رنجبر 

کو ندارد نان زاد ره ببر 

تن برهنه ، گرسنه ، مرد فقیر

جان فدا. سازد برای شاه و پیر 

ای فلک!  بر هم زن این طرح کهین 

تا بر آمد دست حق از آستین