طاسین گوئم تو به آوردن زن رقاصۀ عشوه فروش گوتم

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست

دانش مغریبان فلسفه ی مشرقیان

همه بتخانه و در طواف بتان چیزی نیست!

از خود اندیش و ازین بادیه ترسن مگذر

که تو هستی ووجود وجهان چیز نیست

در طریقی که بنوک مژه کاویدم من

منزل و قافله و ریگ روان چیز نیست

بگذر از غیب که این و هم و گمان چیز نیست

در جهان بودن و رستن زجهان چیزی هست

آن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچ

تا جزای عمل تست جنان چیزی هست

راحت جان طلبی ؟ راحت جان چیزی نیست

درغم همنفسان اشگ روان چیز هست

چشم مخموز و نگاه غلط انداز و سرود

همه خوبست ولی خوشتر از آن چیز هست

حسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیست

حسن کر دار و خیالات خوشان چیز هست



رقاصه 

فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را

یک دوشکن زیاده کن گیسوی تابدار را

از تو درون سینه ام برق تجلئی که من

با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد

باز به مرغزار ده طایر مرغزار را

طبع بلند داده ئی بند زپای من گشای

تا به پلاس تو دهم خلعت شهر یار را

تیشه اگر سنگ زد این چه مقام گفتگوست

عشق بدوش می کشد این همه کوهساررا