الامین
او ابو عبدالله محمد بن هرون الرشید بود، و چون رشید بطوس فرمان یافت، فضل بن الربیع وصالح را گفت. این مال که بخراسان آوردم مرمأمون راست بدو رسانید. که من از بهر او فراوان مال بگذاشتم و ایشان بر وصیت او کار نکردند و خیانت کردند، و سپاه بکشیدند و خزینها برداشتند و ببغداد شدند، و آن سپاه و خزائن پیش محمد امین بردند و از همه لشکر بیعت ستده بودند، و امین ایشانرا بر کرده و لشکر را بر کردهف و لشکر را درم بیعتی داد، و مأمون از مال و خزینۀ پدر محروم ماند، وسوی هر ثمه کس فرستاد، تا بارافع صلح کرد، و از سمرقند باز آمد، و مأمون اندر خراسان عدل بگسترد و رسمهای نیکو نهاد، و بشهر مرو اندر سرای شایگان بنشست، و هر روز اندر مسجد جامع آمدی و مظالم کردی، و علما و فقها را بنشاندی و سخن متظلمان بشنیدی، داد ایشان بدادی، و یکساله خراج بخشیدی، و محمد امین ببغداد بطرب مشغول شد، همه کار پادشاه به فضل بن الربیع (بود) و روزها بگذشتی که کس اورا ندیدی از مستی و لهو. و چون یک چندی بگذشت، امین مر برادر خویش مؤتمن را از ولایت جزیرۀ مغرب باز کرد، که پدر اورا داده بود، و مؤتمن را ببغداد آورد و چون مأمون این خبر بنشنید، حزم خویش بگرفت، و فضل بن الربیع دل محمد امین بر مأمون تباه کرد، و اورا از عهد بگردانید، و امین قصد آن کرد، که ولیعهد مر پسر خویش را کند و مأمون را خلع کند. و فضل بن الربیع مر علی بن عیسی بن ماهان را با خویشتن یار کرد، و هر دو تن همی گفتند: تا دل امین بگشت.
پس رسولان فرستاد سوی او نامه نوشت که: خویشتن را خلع کن که من پسر خویش را بیعت کردم. مأمون اجابت نکرد. چون خبر بامین رسید، علی بن عیسی را با پنجاه هزار سوار بحرب او فرستاد، و کس بمکه فرستاد تا آن محضر که رشید نوشته بود بیاورند و پاره کرد. و چون مأمون خبر آمدن علی بن عیسی بشنیدف با فضل بن سهل تدبیر کرد که بحرب او کرا بفرستد؟ و دوبان منجم عجمی گفته که : کسی را باید فرستاد که یک چشم باشد و نام او چهار حرف بود، و برین گونه طاهر بن الحسین بود. اورا بخواند و گفت: هر چند بخواهی سپاه ببر طاهر گفت: چهار هزار مرد خواهم و زیادت ازین نخواهم .
پس مردان بگزید و از مرو بیرون آمد، و چون به ری رسید، علی بن عیسی فراز رسید، ومیان قسطانه و مشکوی حرب کرد، و آن حرب دیرتر بداشت، که علی بن عیسی را بکشتند و سر او برداشتند و سوی مأمون فرستاد.
پس امین مر عبدالرحمن بن جبله را با بیست هزار مرد بفرستاد، و چون به حلوان رسید، طاهر آنجا رسیده بود، برآویختند، عبدالرحمن هزیمت شد، و اندر خصار همدان شد، و دوماه حصار داشت، آخر زینهار خواست و بیرون آمد. پس عبدالله بن محمد الحرشی بمدد عبدالرحمن آمد با دو هزار سوار، و عبدالرحمن با طاهر حیلتی ساخت و نامه برو عرض کرد و گفت: ایشانرا بلشکر خویش بیار، تا سپاه و یار تو باشند. چون بیامدند شبیخون کردند و بر لشکر طاهر کوفتند، و از لشکر بسیار بکشتند و چون طاهر واقف شد لشکر را بر نشاند و حربی عظیم کرد. آخر عبدالرحمن کشته شد، و سر او بمأمون فرستاد. پس محمد بن یزید و عبداللله بن حمید بن قحطبه را بفرستاد با چهل هزار مرد و به خانقین فرود آمدند بریک منزلی حلوان و طاهر حیلت کرد و خلافت اندر ایشان افگند که : امین همی ببغداد حشم را مال بخشید و شما را بجان بیرون فرستاد.
هم باز گشتند و طاهر حلوان بگرفت و خبر بمأمون فرستاد، و حشم شهر ببغداد بشوریدند، و حسین بن علی بن عیسی لشکر را بر انگیخت و گفت: از امین کار نیاید که بطرب و نابکاری مشغولست و خویشتن را اندر سرای محمد امین افگند، و اورا بیرون آوردند، و بسرای زبیده بنشاندند، وو بند پای او نهادند، و بیعت مأمون بستدند. و چون سپاه درم بیعتی خواستند. حسین گفت: تا از خلیفه مأمون مسئلت کنم. گفتند نخواهیم وشغب کردند و محمد را بیرون آوردند و باز بخلافت بنشاندند و بنداز پای او برداشتند و برپای حسین نهادند.
پس یک چندی برآمد، طاهر بدر بغداد آمد، و هر ثمه نیز برابر طاهر بیامد و بغداد را بر امین حصار کردند و هر روز حرب همی کردند، وو کشتن بسیار همی بود، تا شهر بر مردمان تنگ شد، و منجنیقها بنهادند و بتدریج بیشتری همی آمدند تا بسرای امین رسیدند و کار بدان جا رسید که اندر سرای امین طعام نماند و او بماند با تنی چند از خاصگان خویش و متحیر شد. و نیز شهریان یاری ندادند و نه مولایان.
پس رقعه نوشت سوی او که من بنزدیک تو آیم هر ثمه اورا اجابت کرد، و امین اندر شب بیرون آمد برجانب دجله، و اندر زورق نشست و طاهر خبر یافت، همه ساحل دجله بگرفت و بفرمودف تا سنگ برآن زورقها همی زدند و همی شکستند، تا آن زورق امین و هر ثمه شکسته شد، وو کشتیان هر ثمه را بگرفت، و امین بآب فروشد، و امین آشنا نیکو دانست، بآشنا بر کرانه آمد. غلامی از آن طاهر اورا بگرفت و مر طاهر را خبر داد.
طاهر مر آن غلام را فرمود: تا اورا به خر پشتۀ خویش برد و کس فرستاد، تا سر او بگرفتند و پیش طاهر آوردند، و طاهر سوی مأمون فرستاد. دیگر روز آن خبر اندر همه لشکر و شهر بغداد شایع گشت. طاهر فرمود: تا ندا کردند اندر بغداد، که ایمن باشید و دل قوی دارید. همه ایمن گشتند و بیرون آمدند، و درها بگشادند و خلق بیارامید، و نیز از لشکریان رنجی نبود.