سفربه غزنی وزیارت مزارحکیم سنائی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ازنوازشهای سلطان شهید

صبح وشامم صبح وشام روزعید

نکته سنج خاوران هندی فقیر

میهمان خسرو کیوان سریر

تازشهر خسروی کردم سفر

شدسفر برمن سبک ترازحضر

سینه بگشادم بآن بادی که پار

لاله رست ازفیض اودرکوهسار

آه غزنی آن حریم علم وفن

مرغزار شیرمردان کهن

دولت محمود را زیبا عروس

ازحنا بندان اودانای طوس

خفته درخاکش حکیم غزنوی

ازنوای او دل مردان قوی

آن حکیم غیب ،آن صاحب مقام

ترک(۱)جوش رومی ازذکرش تما

من زپیدا،اوزپنهان،درسرور

هردو راسرمایه ازذوق حضور

اونقاب ازچهره ی ایمان گشود

فکرمن تقدیر مؤمن وانمود

هردوراازحکمت قرآن سبق

اوزحق گوید من ازمردان حق

درفضای مرقد او سوختم

تا متاع ناله ئی اندوختم

گفتم ای بیننده ی اسرارجان

برتو روشن این جهان وآن جهان

عصرما وارفته ی آب .گل است

اهل حق رامشکل اندر مشکل

مؤمن ازفرنگیان دیدآنچه دید

فتنه ها اندر حرم آمد پدید

تا نگاه اوادب ازدل نخورد

چشم اورا جلوه ی افرنگ برد

ای حکیم غیب ،امام عارفان

پخته ازفیض تو خام عارفان

آنچه اندرپرده ی غیب است گوی

بوکه آب رفته بازآید بجوی




روح حکیم سنائی ازبهشت برین جواب میدهد


رازدان خیروشر گشتم زفقر

زنده وصاحب نظر گشتم زفقر

یعنی آن فقری که داند راه را

بیند ازنور خودی الله را

اندرون خویش جوید لااله

در ته شمشیر گوید لااله

فکرجان کن چون زنان برتن متن

همچومردان گوی درمیدان فکن

سلطنت اندر جهان آب وگل

قیمت اوقطره ئی ازخون دل

مؤمنان زیر سپهر لاجورد

زنده ازعشق اندونی ازخواب خورد

می دانی عشق ومستی ازکجاست؟

این نگه دارنده ی ایمان تست

باخبر شو ازرموز آب وگل 

پس بزن برآب وگل اکسیردل


دل زدین سرچشمه ی هرقوت است

دین همه ازمعجزات صحبت است 

دین مجو اندرکتب ای بی خبر

علم وحکمت ازکتب دین ازنظر

بوعلی داننده ی آب وگل است

بیخبر ازخستگیهای دل است

نیش ونوش بوعلی سینابهل

چاره سازیهای دل ازاهل دل

مصطی بحراست وموج اوبلند

خیزواین دریا بجوی خویش بند

مدتی برساحلش پیچیده ئی

لطمه های موج او نادیده ئی

یک زمان خودرابدریا درفکن

تا روان رفته بازآید به تن

ای مسلمان جزبراه حق مرو

ناامید ازرحمت عامی مشو

پرده بگذار آشکارائی گزین

تا بلرزد ازسجود توزمین

دوش دیدم فطرت بیتاب را

روح آن هنگامه ی اسباب را

چشم اوبرزشت وخوب کائنات

درنگاه اوغیوب (۱)کائنات

دست اوبا آب وخاک اندرستیز

آن بهم پیوسته واین ریزریز

گفتمش درجستجوی کیستی؟

درتلاش تاروپوی کیستی؟

گفت ازحکم خدای ذوالمنن

آدمی نوسازم ازخاک کهن

مشت خاکی رابصدرنگ آزمود

پی به پی تابید وسنجید وفزود

آخر اورا آب ورنگ لاله داد

لااله اندرضمیراو نهاد

باش تا بینی بهار دیگری

ازبهار پستان(۲)رنگین تری

هرزمان تدبیرها دارد رقیب

تانگیری ازبهار خود نصیب

بر درون شاخ گل دارم نظر

غنچه هارا دیده ام اندر سفر

لاله را در وادی وکوه ودمن

از دمیدن باز نتوان داشتن

بشنود مردی که صاحب جستجوست

نغمه ئی راکوهنوز اندر گلوست