سرو آزاد
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
تویی بلبل ترا گل باید و بس
نباشد لایقت هر خارو هرخس
تو سحبانی و خلاق المعانی
نمی زیبد ترا پیوند اخرس
نمی پوشد کسی پشمینه خرقه
بجای جامه ء دیبا و اطلس
مگر مجنون بود آنکس که خود را
بدست خود در اندازد بمحبس
درین بستان چو سرو آزاد گشتم
نسازم خویشتن را بندۀ کس
بگیتی این سخن مشهور باشد
اگر در خانه کس حرفی بود بس
بود «محجوبه » مایوس از همه خلق
امید او بخالق باشد و بس
چو بودی زیرک ای مرغ سخنگوی
چگونه هم قفس گشتی به کرگس
فتادی از دو پا در دام ناجنس
به عقل خویش کردی تکیه از بس
رود گردون به فرمان مقبلی را
که سازد تکیه بر ذات مقدس
«توکل نر بود اندیشه ماده»
تو این زیبا مسئل نشنیدی از کس
بود بی همدلی فردوس دوزخ
بود بی هدملی فردوس دوزخ
بود بی روی یوسف خلد – محبس