138

تابوت آتشین

از کتاب: ماتمسرا

من بی وطن که دور ز آغوش مادرم 

بنشسته ام در آتش و در خون شناورم


برگم، که تند باد فکنده بهر برم

گردم، که حادثات نشانده بهر درم


خورشید، نیزه دار فلک، میبرد فرود

هر صبحدم به دیده تر نیش خنجرم


از هر ستاره برق غضب میجهد برون 

چون شامگاه چشم بیفتد، بر اخترم


دریای بیکرانۀ خون است، موج زن 

گلگون شفق که شام نماید برابرم


این کرۀ رمادی سر گشته سیاه 

آید به زیر پای چو سوزنده مجمرم


نی خاک جای میدهدم نی فلک پناه 

نی مرگ میکشد ز کرم، تنگ در برم


خاکی که پروریده مرا، دوستان کجاست؟ 

من خاک دیگران چه کنم خاک بر سرم



تیریست آتشین که بهر نیزه شعاع 

از ترکش کمانور خورشید، می خورم


زین کهکشان مارتن صد هزار چشم 

هر شب هزار نیش، خورد زار پیکرم


این کاخهای سرزده بر سقف آسمان 

کفر است اگر بخاک در دوست بعمرم


امواج "هدسنم" نبرد دل ز کف که من 

یوانه نوازش دریای دیگرم


"نیلاب" من کجاست که هر روز میگذشت 

غوغا کنان ز پیش چو سیمینه اژدرم


تاریک گشت یکسره ایام زندگی 

گر کس ز روز حرف زند نیست باورم


نا آشناست هر چه ازین پرده بشنوم 

بیگانه است هر که درین صحنه بنگرم


دل، همدمی ندید بدرد آشنا که من 

در پیش وی نشسته گریبان خود درم


این عصر، معبد زر و سیم است لیک من

نی طالب زرم که طلب گار "بوزرم"


شد روزها که نیست نوازشگر ضمیر 

گل بانگ آسمانی الله اکبرم


من راست مینگارم و این چپ نگارها 

خواهند آشنا، به حروف مزورم


بر آشیان مرغ دلم چنگ زد عقاب 

اینک به خون و اشک شده سرخ، هر پرم


دیگر مرا ز جام طرب بی نیاز کرد 

زهری که روزگار فگنده به ساغرم


هر لحظه زهر میخورم و زنده ام هنوز 

زین تنگنابه کوی عدم ره چسان برم


فرخنده مادرم چو ز دنیا کشید رخت

بسپرد با غرور، بدامان کشورم


کشور مرا به سینه گرمش گرفت تنگ

پرورد آنچنان که، نه پرورد مادرم


لب خند آفتابش، جان داد بر تنم 

ابر گهر نشارش شد سایه بر سرم


با عشق بر فروخت نهانخانۀ دلم 

با اشک شست گرد غم از دیدۀ ترم


از پرتو امید جلاء داد خاطرم 

از صبغۀ خدای بر آراست گوهرم


جز نقش سر بلندی و آزادی و وفا

با هیچ حرف هرزه نیالود دفترم


یاران! کجاست کشور زیبای من دریغ 

کاین نیمه جان بپای گرامیش بسپرم


چون کشته شمع، سر به رواقش فرو نهم 

چون بر شکسته مرغ، بیامش فرا پرم


عصر  مفاسد است، کجا رخت خود کشم 

دور مظالم است، کجا بار خود برم


دیروز بود چشم من و خاک کوى دوست

امروز اسیر قاصد و بال کبوترم


جان میدهم به مژده اگر آورد نسیم 

مشتی غبار از سر بالین مادرم


فرخنده طالعی که صبا دسته های خار 

آرد به من ز خاک شهیدان کشورم


کانرا نهم بجای مژه روی چشم خویش

یا بر فرازسر، چو گرانمایه افسرم


پیری رسید و جای گهر می چکد کنون

خونابۀ سرشک ز کلک سخنورم


یک داغ به نگشته، فلک آزمون کند

هر دم به رنگ دیگر با داغ دیگرم


جای عنان نهاد بدستم عصاء سپهر

تا من عصا زنانف سفر مرگ بسپرم


تابوت آتشین شده در چشم من جهان 

از هر جهت گرفته سراپا در اخگرم


گر مرده ام تپیدن بیجا برای چیست؟ 

ور زنده ام، چگونه به تابوت اندرم