138

نای شعر

از کتاب: سرود خون

چه باشد جز ندامت سود ازین هر سو دویدنها

ازین بیهوده گفتن ها ازین بیجا شنیدنها 

سراسر قطرۀ خونست ومی لرزد بصد خواری 

دل بیحاصل من از گداز ناچکیدنها 

جدا ماندیم ما مرگ از هم روزگار شد

وی از بی مهردید من از پس پس خزیدنها 

نگیرد دست من ساقی بیک ساغران ازان ترسد 

که در پای خم افتم پیشتر از سرکشیدنها

رسیدنهای موج زندگی آتش بجانم زد

خوشا کنج لحد وان ایستگاه آزمیدنها 

زبس دست حوادث داد مالش پشت ورویم را 

برنگ در همی گشتم که ماند از چلید نها 

دریغا عمر صرف شعر شد اما ندانستم 

کزین سرنا نباشد حاصلی غیر از دمیدنها