تربیت او از نبوت است

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

تربیت او از نبوت است

از چه روبر بسته ربط مردم است

رشته ی این داستان سردر گم است

در جماعت فرد را بینیم ما 

از چمن اورا چو گل چینیم ما

فطرتش وارفته یکتائی است

حفظ اواز انجمن آرائی است

سوزدش در شاهراه زندگی

آتش اورد گاه (۲) زندگی

مردمان خو گربیک دیگر شوند

سفته در یک رشته چون گوهر شوند

در نبرد زندگی یار همند

مثل همکاران گرفتار همند

محفل انجم ز جذب باهم است

هستی کوکب ز کوکب محکمت 

خیمه گاه کاروان کوه و جبل

مرغزار و دامن صحرا اوتل (۲)

سست و بیجان تارو پود کار او

نا گشوده غنچه ی پندار او

ساز برق آهنگ او ننواخته 

نغمه اش در پرده نا پرداخته

گوشمال جستجو نا خورده ئی

زخمه های آرزو نا خورده ئی

نا بسامان محفل نو زاده اش

می توان با پنبه چیدن باده اش


نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز

سرد خون اندر رگ تاکش هنوز

منزل دیو و پری اندیشه اش

از گمان خود رمیدن پیشه اش

تنگ میدان هستی خامش هنوز

فکر او زیر لب بامش هنوز

بیم جان سرمایه ی آب و گلش

هم ز باد تند می لرزد دلش

جان او از سخت کوشی رم زند

پنجه در دامان فطرت کم زند

هر چه از خود می دمد برداردش

هر چه از بالا فتد بر داردش

تا خدا صاحبدلی پیدا کند

کو زحرفی دفتری املا کند

ساز پردازی که زا اوازه ئی

خاک را بخشد حیات تازه ئی

ذره ی بی مایه ضو (۱) گیرد ازو

هر متاعی ارج نو گیرد ازو


زنده از یک دم دو صد پیکر کند

محفلی رنگین زیک ساغر کند

دیده ی او می کشد لب جان دمد

تا دوئی میرد یکی پیدا شود

رشته اش کو بر فلک دارد سری

پارهای زندگی را همگری (۲)

تازه انداز نظر پیدا کند

گلستان در دشت و در پیدا کند

از تف (۳) او ملتی مثل سپند

بر جهد شور افکن و هنگامه بند

یک شرر می افکند اندردلش

شعله ی در گیر می گردد گلش

نقش پایش خاک را بینا کند

ذره را چشمک زن سینا کند


عقل عریان را دهد پیرایه ئی

بخشد این بی مایه را سرمایه ئی

دامن خود میزند بر اخگرش

هر چه غش باشد رباید از زرش

بند ها از پا گشاید بنده را

از خداوندان رباید بنده را

گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی

زین بتان بی زبان کمتر نه ئی

تا سوی یک مدعایش می کشد

حلقه ی آئین بپایش می کشد

نکته ی توحید باز اموزدش

رسم و آئین نیاز آموزدش