صلاح الدین زرکوب قونیه
بعد از آخرین غیابت شمس مولانا حالتی داشت مه همه اشخاص و همۀ اشیاه را بطرف وجد و سماع دعوت میکرد و میخواند ، روزی در بازار زرکوبان آنجا که دوکان زرگری صلاح الدین در مقابلش قرار داشت در اتحاد و اشتراک سماع با اشیا آنقدر چرخید و رقصید که همه ذر های دکان صلاح الدین تباه شد و همۀ زرکوبان خسته شدند زیرا صلاح الدین که با شور و حال مولانا از سالیانی آشنایی داشت و به خلوت و جمع باو مربوط میشد به شاگردان امر کرد که از کار نه ایستند و تا مولانا سماع میکند دست از ضربه وا میگیرند و اگر زر تلف شود با کی نیست.
مولانا که بعد از شمس صلاح الدین را شکل وتجسمی از شمس می یافت . با وی در باطن اتحاد نموده و وی را بحیث خلیفۀ خویش تعین نمود در حالیکه او از هر گونه علم قال بی بهره بود. در میان مریدان و طالب العلمان عنوان شیخ و مرشد یافت . مولانا درین مرحلۀ از سلوک خود از هر چی رنگ تعلقات داشت دست شسته بود و احساس بی نیازی شدید او را به دست افشانی و پای کوبی که خود نشانۀ از ذوق و حال بود خودش را داخل یک عبادت عاری از ترتیب و اداب می نگریست ف حالتی که سالک را در دعایی که زبان از بیانش باز پس میماند گرم و تند و سوزان و عاری از تقید و لغزش به تقریر می اورد ف رقص در مجالس تذکیر یک دعای مجسم یک نماز بیخودانه بود ، زبانی آگنده از حمد و ثنا بود که چون یک دهان به پهنای فلک آن را نمیتوانست باز گو کند. استغاثه تضرع آمیز از زبان روح بود که از اعماق ورطۀ یک وجود متلاطم و بی قرار بر میخاست و چون زبان و دهان نمی توانست طنین گران آهنگ انرا تکرار کند تمام جسم استغاثه گر را به پیچ و تاب در می آورد . برای مولانا مجلس سماع معبد بی سقف و ستون و عاری ازز ر و ثروت بود که در فضای آگنده از قدس و طهارت آن هر چیز زمینی آسمانی میشد، همه چیز مقدس و روحانی ، همه چیز الهی بود کدام بدعت ؟ کدام گناه؟ کدام ابلیس میتوانست در چنین جو پاک الهی مجال ورود یابد؟ فقط خود بینی زاهد ظاهر نگر بود که اینجا را میتوانست به آینۀ برای مشاهده تیرگیهای وجدان خود او تبدیل کند . حالتی از تقدس و تسبیح روحانی را که در سراسر آن دائم تکرار میشد نشود.
اما این لطایف ورای ادراک روسای عوام و ظاهر بینان قشری عصر بود ، از این رو مولانابه اکثر اعتراضها و ایراد های که از جانب مفتیان قوم در حرمت سماع نقل میشد بچشم بی اعتنایی می نگریست و تا آنجا که مناقشه با مخالفان را لازم نمیدید آنها را به نحوی تحمل میکرد، با آنکه کثرت سماع و مداومت به ریاضت وروزه در آن ایام مزاج مولانا را گه گاه حساس و زود رنج هم میکرد ، رعایت حرمت و ادب ظاهر در برخورد با مخالفان را غالبآ از نظر دور نمیداشت. با این حال وقتی قول انها را در حوصله طاقت نمیدید به انها جواب های دندان شکن میداد و گاه با انچه دشنام خاص خراسانیان محسوب میشد آنها را در هم می کوفت و بخاموشی وا میداشت.
برای مولانا که درین سالهای اوج شور و سماع << یک سایه نسیم ، یک نفحه و حتی یک هیچ هم اورا از خویش می ربود .>> او علاقه ایکه به صلاح الدین داشت یک قدم تصادفی در یک سفر اتفاقی در جریان یک راه میانه بود که مولانا را به تعادل روحی نیل می بخشید. زیرا صلاح الدین نه مکتب رفته بود نه خواندن میدانست و نه قلم بدست گرفته بود نیایش وی شناخت خدای وی هر دو ورای وصل و فصل وحدت و کثرت مکتب دیده ها بود . خدای او که دم بدم بصورت امواج نور از وجود او عبور میکرد نور بی پایانش بود . نور بی پایانی که وجود او را در خود غرق میکرد و در همان حال عین خود وی و عین دنیای وی بود.
این تجربۀ نور که وی اهل مدرسه و اصحاب حرف و کتاب را از ان بی بهره مییافت ، او را از فکر سواد و حرف که نزد فقهیان و مدرسان تجربۀ طلمت یا تجربۀ تیرگیهای چون و چرا و شک و حیرت جای انرا میگرد. بیزار می ساخت. مولانا همین عاری بودن شیخ ( صلاح الدین) از خط و سواد را نیز برای مزیتی میداند، همان گونه که شمس برای مولانا حکم خضر (ع) را در برابر موسی (ع) داشت صلاح الدین هم به اعتقاد مولانا بخاطر همین امی بودنش برای معترضان یاو اور حال آن شبانی بود که خداوند موسی را به جهت پر خاش ناروایی که بر طرز مناجات او کرد معروض ملامت ساخت . موسی به این چوپان که قصه اش را مولانا بعد ها در مثنوی به نظم آورد اعتراض کرده بود که خداوند خطاب دوستانه و آنچه بوی تشبیه و تجسم میدهد نباید کرد اما وحی الهی باو به عنایت پرداخت که اهل انس و حال ازین گونه احکام آزادی دارند ، آداب دان را از اهل شریعت باید توقع داشت – سوخته جان و روانان دیگرند. مولانا زرکوب پیر را از همین سوخته جانا میدید که محبوبان خدا و محرمامن اسرار الهی محسوب اندو از این سبب بود که مولانا او را بمریدان خویش مرشد مقرر کرده بود.