کلبه های ویران
در پناه کوهسار سر فراز
بر فراز دره های دلنواز
آن دوکلبه سالها مادنده بجاه
یاد گار عشق وکانون وفا
با هکر غار تگریهای زمان
مانده آثاری از آنها درامان
می شدم دلگیر چون از وصع شهر
وزجنایت کاری ابنای دهر
عصر ها در دره می بردم پناه
بود در آغوش کوهم تکیه گاه
کوهسار ما بماه فرودین
کنتی بود آمده سوی زمین
خاک آن گلپوش ومشک آمیز بود
سنگ سنگ آن خیال انگیز بود
می نشستم پشت سنگی چون عقاب
پر شکسته تا غروب آفتاب
می نهادم گوش بر آواز کوه
بر نوای دلکش ودمساز کوه
سینه کهسار کانون صداست
در نوایش رنگ رنگ آواز هاست
خنده کبک وخروس آبشار
پرفشانیهای مرغان بهار
نغمه باران بروی آبگیر
همچو موسیقی جنت دلپذیر
روزها همچون معمای وجود
آن دو کلبه حیرتم را می فزود
بود عصر من چو ایام دگر
داشتم در جایگاه خود مقر
دیدم از آن سوی دره شد عیان
پیر مردی با عصایش کش کشان
در برش چون اهل ده کهنه قبا
تارتارش راز گوی سالها
زیر هر مژگان آن گشته نهان
از زمان رفته چندین واستان
بهر تعظیمش نمودم قد علم
گفتمش یکدم نشین ای محترم
لطف فرما ساعتی بنشین که من
از تو پرسم این معمای کهن
باز گو آن خم شده دیوار چیست
آن دو ویران کلبه های تار چیست
نی دران ویرانه بوی زندگیست
نی دران پیدا بجز دل مرد گیست
اهل آن منزل کجا بستند بار
از چه آنجا نیست فردی را گذار
پیر سویم کرد با حسرت نگاه
وزدل پرحسرتش بنمود آه
بر سر سنگی کنارمن نشست
با تبسم مهر خاموشی شکست
گفت این جاپایگاه مردمی است
آشیان عشق ویاس آدمی است
گرکنم سرعصۀ این داستان
جای اشکم خون چگراز دیدگان
هم تو می گردی چومن اندوه گین
مثل من خاطرپریشان وحزین
بار دیگر کردم ازوی آرزو
عاقبت بکشادراۀ گفتگو
گفت اندک دور ترزین جا بشهر
نوجوانی بود از خوبان دهر
نوخطی جنگ آزمای شیر گیر
جا گزین در خاطر برنا وپیر
ورادای سادۀ وی از عشق
در نگاهش برق سوزوسازعشق
تاشود در جمع یاران پیش تاز
نام او در نهاده (سرفراز )
بود در فصل زمستان وبهار
از سحر تا شام گرم کار وبار
در بهارش مجمع کلها بسر
نرگس ونسرین واقسام دگر
بردر هر خانه می کردی خروش
گلفروشم گلفروشـم گلفروش
بود کارش در زمستان و خزان
پروریدن چوچه های بلبـلان
کوچه کوچه هر سحر کردی صدا
می فروشم بلبلان خوشنوا
ناگهان آمد برایش دختری
ماه سیمای ستاره پیکری
قد چو سروناز دررفتن چو آب
جسم سیمینش به نرمش چون کلاب
مالک ملک وسرای وبوستان
ناز پرورده میان دختران
نام وی نسرین واز نسرین لطیف
نازک وزیبا وطنار وظریف
چشم وی افتاد تا بر گلفروش
رفتنش از بازو توان از مغرنبوش
دستۀ گل ناگرفته دل سپرد
عشق ننگ ونام از یادش ببرد
بی رضای مادر دادن پدر
آمد از شهر ودیار خود بدر
آمد ند این حبا که باباروی خود
با تلاش وهمت ونیروی خود
آب ونان ونعمتی پیدا کنند
کلبه ئی در گوشه ئی برپاکنند
کلبه برپا گشت اما از قضا
عام شد در روستای ما وبا
ای بسا مرد وزن وبرنا وپیر
پیش حکم مرگ شد فرمان پذیر
گلفروش سروقد نوجوان
پیش جلا واجل بسپرد جان
در کنار کلبه زیر سرو ناز
بنگر آنجا خوابگاۀ (سر فراز)
ماند (نسرین) ودل شبهای وی
کلبه وتنهایی وشب های وی
داشت شبهای بامه واختر نیاز
با غم وآه سر شک خوی راز
روزها می رفت بر بالین یار
بوسه می زد قبر مهر آگین یار
بار ها می کرد قصد انتحار
تا شود زان درد جانفرسا کنار
لیک مانع می شدش هردم زنو
مژده ئی از مقدم فرزند نو
داد (نسرین) را قضانیمه شبی
دختری گلچهره ئی شکر لبی
ماند مادر نام آن در یتیم
از کمال لطف وزیبایی (نسیم)
از قضا شد باز اینجا جا گزین
با نوی دیگر بنام (نازنین)
سر گذشت وی زنسرین تیره تر
غم فزا تر تلخ تر آشفته تر
درجوانی خویشتن را باخته
با جوانی بلهوس پرداخته
ناجوانمردی سفیلی با ده خوار
کرده در دام هوس اورا شکار
چند روزی برد چون بادی سبر
کرد پنهان خویشتن را ازنظر
کرد پنهان خویشرا از چشم خلق
تا نیفتد در بلای خشم خلق
خشم مردم آیت خشم خداست
مظهر قهر وجلال کبریاست
دختر از شرم تبار وآل خویش
کرد در پرده نهان احوال خویش
اندک اندک زردشد رخاروی
خشک شد نخل شکوفه باروی
مقصد ناگفتنی شد آشکار
دید مادر دخترش را بار دار
دید دختر را که آبستن شده
پیشتر آماده سفتن شده
لا جرم از خانه بیرون شد نهان
کرد طی راه دراز بی امان
در دل این دره آمد جا گرفت
ساخت اینجا کلبه وماوا گرفت
روز ها بارنج وخواری شد بسر
تا خدا دادش یکی زیبا پسر
ما در از دید اروی گردید شاد
ماند برفرزند خود نام قباد
مادر آن هردو فرزند یتیم
چون دوخواهر روز ها باهم ندیم
کودکان باهمد گرآمیختند
نقشه خرم بهشتی ریختند
چون دودل پهلوی هم کرده قرار
چون دوگل خندیده از یک شاخسار
هردومی خوردند از یک جام آب
هردومی خفتند در یک رخت خواب
هردوازیک نغمه رقصان می شدند
هردوازیک ناله گریان می شدند
غسل می کردند دریک آبگیر
درس می خواندند روی یک حصیر
گاه آن جان می شد واین بودتن
گاه آن تن بود وانیش پیرهن
گرنمودی خنده کبکی مابداد
شاد گشتی هم نیم وهم قباد
حمله کردی برغزالی گرپلنگ
یا گرفتی باز صیدی را بچنگ
هر دوشور وما جرا انگیختی
اشک بر دامان حسرت ریختی
یارم دلسوز هم دلدار هم
مونس هم عاشق وغمخوار هم
هردوباهم قد کشید وچون دوسرد
آن یکی شاهین شده آن یک ترزو
آن یکی چون سروبرپا خاسته
همچو طاووس بهشت آراسته
گیسوان چون خرمنی از مشک ناب
برسر دوشش فتاده تا ب تاب
نرگس خاموش وی گویا شده
نکهت پنهان وی پیدا شده
شانه برزلفش زده بادسحر
عطر بررختش زده گلبرگ تر
جامه اش را شته با باران سحاب
چادرش را خشک کرده آفتاب
وان دگر همسایه گشته با غزال
داده پنجه با پلنگان درجدال
از خرو شان رود در کسب معاش
خوانده درس رفتن ورسم تلاش
مهربانی از شبان آموخته
خشم از شیرژیان آموخته
آشنا گردیده با چشم عقاب
مانده بیگانه زدیوان وکتاب
درفضای خرم وآرام شان
این چنین می بود صبح وشام شان
ناگهان شد صحنه را رنگ دگر
سازدل راسر شد آهنگ دگر
عشق آمد خانه را تسخیر کرد
هر دودل را پابیک زنجیرکرد
خود سلیمان وارزد تکیه به تخت
عقل را بیرون کشید از خانه رخت
بردل شادان شان غم خانه کرد
در جگر داغ جفا کاشانه کرد
برق افگن شوق شد جای نگاه
جا گزین جای نفس دود آه
بوسه آمد تر جمان راز شد
اشک آمد در میان غمار شد
صبر ر الغزید پای اعتبار
عثل را لرزید دست اختیار
مهر رفت وعشق با لکشر رسید
پاد شه برجای فر مانبر رسید
آفتاب آمد باختر جا نماند
قطره پیش حنبش دریا نماند
داشت نسرین خاله پیری شهر
از افراوان مال وثروت برده بهر
شوهرش مرده نبودش جانشین
تا بملک ومال وی گردد امین
خواست تا نسرین شود غمخوار وی
مالک دارایی سر شار وی
نامه ها برنامه هاارسال کرد
آرزوی خویش را دنبال کرد
داد پاسخ دور باشد از وفا
از مزار یار گردیدن جدا
کیست جزوی تا بیارد هر سحر
بر سر بالین وی گلهای تر
کیست جز وی تا که این در یتیم
دختر محبوب زیبایش نسیم
شب نهد سر برسر زانوی وی
روی خود کالد سحر برروی من
راز های زندگی آموزوش
راه نیکی وبدی آموزوش
بار دیگر خاله با چندین نیاز
کردراۀ نوز روی عجز باز
کان در نغز یتیمت را فرست
گر نیایی خود نسیمت را فرست
خواست نسرین تا گل زیبایی وی
نازدانه دختر یکتای وی
خاله بیچاره را یاری کند
ثروت او را نگهداری کند
بعد ازین با شهر یان گردند یم
تا بکی در دره غرلت مقیم
در دم پیری ود همخوار او
شمع شبهای مصیبت یار او
بود از مادر همرا صرار ها
وزسوی دختر همه انکار ها
آنکه دل در جای دیگرداده بود
مهر مادر از کف بنهاده بود
مادر وآن سحر بیداریش
رنج ودر دو محنت غمخواریش
آن تپشها بر سر بالین وی
سشتن بالای وی پایین وی
پیش یک ایماز ابروی قباد
رفت رنج مادرش یکسر زیاد
پرده را برداشت از اسرار دل
کرد یکباره بیان اخبار دل
گفت ای مادر حیاب بی قباد
در جهان یکدم نصیب من مباد
این سخن اورا تکانی داد سخت
همچو طوفانی که لرزاند در خت
دید آهویش فتاده در کمند
مرغ آزادش شد در دام بند
تیر گرون راست خورده برهدف
گوهر امیدش افتاده زکف
گفت با خود در چنین مدهش خطر
نیست جز تسلیم تدبیری دگر
مادرانه دست بر رویش نهاد
بوسه ها برچشم وابرویش نهاد
اشکهای گرم بررخسار وی
تر جمانی کرد ازاسراروی
در ضمیر دخترش تاثیر کرد
آب دیده سنگر اتسخیر کرد
گفت ای مادر بفرمان تو ام
هر چه فرمائی بگو آن تو ام
گر بگوی خویش در آب افگنم
تن دران توفنده گرداب افگنم
گردهی فرمان بجنگل در شوم
طعمۀ آن خشمگین اژدر شوم
زین سخن ها قلب مادررام شد
دختر ازآشفتگی آرام شد
گفت ای دختر تو چون آواره ئی
بیکس وبی خانه وبیچاره ئی
هم بود همسنگ توروز قباد
حاصل ایام را داده بباد
بهتر آن ئانم که تو همت کنی
خاله پیر مرا خدمت کنی
بعد ما هی چند تدبیر وبلاش
چون بدست افتاد اسباب معاش
باز کردی تا ستانی کام خود
بگذرانی با خوشی ایام خود
گلشن نوسازی وایوان نو
زندگانی رانهی بنیان نو
آنگه از پهلوی تویابد قباد
وصل وثروت را بهم فیروز وشاد
گفت دختر چون بیار دلنواز
این حدیث روح سوز جانگذار
عاشق بیچاره پیش حکم یار
داد از دستش زمام اختیار
عاشقانرا چاره جز تسلیم کو
بندگان را پیشه چز تعظیم کو
صبحگا هان چون برامد آفتاب
زورقی افتاد از ساحل در آب
اهل زورق بادبان افراشتند
رهروان بار سفر برداشتند
با نسیم بینوا چیزی نبود
جز نگاه حسرت انگیز نبود
جزدلی یک نیمه اش در دست یار
نیمه ئی از مهر مادر بی قرار
ماه ها بگذشت وشد سالی بسر
از نسیم نو سفر نامد خبر
سال دیگر در طلوع نوبهار
قاصد آمد نامۀ وی در کنار
شرح داده ماجرای حال خود
از طلوع کوکب اقبال خود
کاندیرن مدت جهانی یا فتم
خاله ئی بس مهربانی یا فتم
روز ها بستم کمر در خدمتش
نظم دادم دستگاه ثروتش
چون زمن هر گونه خدمت دیده است
نیم مالش را بمن بخشیده است
کرده خواهش تا بشهرستان رویم
نزدوی زین کلبه ویران رویم
صبحگاهی بود و گردون از سحاب
پرده افگنده بروی آفتاب
دانه دانه می چکید از آسمان
آب چون اشک یتیم نا توان
باد ها توفنده وخشم آفرین
موجها طغیان گردد هشت قرین
بحر چون تند اژدهای کینه جو
گاه بالا آمدی گاهی فرو
خاک از بیم وفروغ لرزان شده
موج ره گمکرده سر گردان شده
مردم ده چشمها در انتظار
تا شودر ایات کشتی آشکار
دور تر برخاره سنگی چون عقاب
نوجوانی پای تا سر اضطراب
چشمها را سوی دریا دوخته
گویی آتش در دش افروخته
نا گهان پیدا شد از سوی شمال
بر فراز بحر شکلی چون هلال
گاه بالای گاه پایان می شدی
گاه عریان گاه پنهان می شدی
همچو گلبرگی میان موجها
بود لرزان بر فراز اوجها
فر قدر کشی شدی نزدیک تر
می شدی تهدید طوفان بیشتر
باد می آورد فرمان جنون
بحر کردی عرضه هردم موج خون
اهل کشتی دست شسته از حیات
یک بیک مایوس گشته از نجات
ناله ها فریاد ها بر آسمان
کود کان مردان زنان آوارگان
بر فراز عرشۀ کشتی نسیم
پرزنان بر عرصۀ امیدوبیم
موجها بالا وبالا تر شدند
اهل کشتی عاجزو مضطر شدند
هیچ سوپیدانه جز آواز مرگ
جزدهان سهمگین باز مرگ
نا گهان موجی بهم پیچان چودود
کوه آسا گشت بر کشتی فرود
شد نسیم از شدن آن واژگون
اندکی شد جامه اش از بربرون
خواست ملاحی که گیرد در برش
وار هاند از هلاک آنسو ترش
در چنان حال مهیب پر خطر
چهرۀ یار آمدش پیش نظر
گفت با خود : مرگ در کام نهنگ
هست بهترنی که دادن تن به ننگ
عیب با شد از برای حفظ جان
دست خود دادن بدست دیگران
چون ستون نقره بر جایش ستاد
پیش موج مرگ بر پایش ستاد
بال زدازروی سنگی نا گهان
چون عقاب گرسنه مردی جوان
خویش را افگند پران روی آب
راست گوی زاسمان تیر شهاب
با خروشان موجها در جنگ شد
با غریو مرگ هم آهنگ شد
دست وپامی زد که انداز دمهار
بر دماغ موجهای مرگبار
لیک هر موجش کشاندی دور تر
می نمودی از هدف مهجور تر
با گران موجی چومی شد روبروی
میزدش بر پای ساحل همچو گوی
ساحلش میزد چنان ضرب گران
گزدماغش موج خون گشتی روان
از پی این صحر های هول خیز
با غریوان موجها کردن ستیز
عاقبت در سینه ساحل فتاد
پیکر بیجان خونین قباد
چون نسیم آن سروراافگنده دید
شیررا در خاک وخون آگنده دید
جست زد ازبام کشتی با شتاب
خویش را افگند نالان روی آب
اندک اندک آبهار آرام شد
باد های دهشت افزارام شد
کشتی خورشید سوی شام رفت
روز از آغاز در انجام رفت
شد ازان سو چون خرامان ماهتاب
جسم زیبای روان بر روی آب
بود بین آرزو های نسیم
پیکر گلگون رعنای نسیم
داستان پیر چون این جارسید
اندکی خم گشت و خاموشی گزید
گفت: آن ویرانه ها ساز و عیان
کلبه ویران آن دلداده گان