ديپلوم بدست رختشوى خانه ها شدم
دختر خانمی در حدود 28 یا 30 سال عمر داشت با چشمان اشکبار ، و صدای بغض آلود ؛ چشمان زیبایش جلایش و شفافیت جوانی را از دست داده بود و رنج وفشار روز گار بر چهره زرد و استخوانی اش هویدا بود ، قطرات اشک مروارید گونه بر رخسارش جاری بود.
آهی کشیده گفت : مادر خدا بیامرزم سال پار سکته کرد. گریه مجال سخن را از وی گرفت . بعداز اینکه اشک هایش را سترد مکث نمود و ادامه داد ؛من و برادرم کودکی بیش از 4 و 5 ساله نبودیم که پدرم توسط راکت های کورکه هرروزدشمنان کشورحواله مردم کابل مینمودند شهید شد . در آنزمان دولت وقت معاش و مواد کوپون برای فامیل شهدأمیداد. مادرم ما را بزرگ ساخت وهمیشه میگفت: یگانه آرزویم این است که شما با تحصیلات عالی صاحب بهترین کار و زندگی با سعادت شوید .
چند سال نگذشته بود که دولت سقوط کرد ، معاش و مواد کوپون قطع شد. مادرم چون هزاران خانواده شهید و معلول به بسیار خواری و زحمت با کالا شوئی و پاک کاری خانه های مردم مصارف بخور نمیر برای ما تهیه میکرد . من و برادرم اصرار می کردیم ؛ مادر جان شما خسته و مریض هستید ، ما کار پیدا میکنیم درس بس است . مادرم اجازه نمی داد و میگفت نه . شما باید فاکولته بخوانید .تا اینکه با زحمات شباروزی هردوی ما با نمرات عالی شامل پوهنتون کابل شدیم. ازاینکه هر دوی ما به رشته های دلخواه خویش مؤفق شده بودیم از خوشی در لباس نمی گنجیدیم .
من شامل پوهنځی حقوق و برادرم به پوهنځی اقتصاد ره یافت. هرروز با هزاران امید و آرزو های بزرگ درس خواندیم .در 24 ساعت فقط یک وقت غذای نیم شکم خوردیم یا نخوردیم با شکم های گرسنه بالباس های کهنه و بوت های پینه دوزی شده کرایه موتر دادیم . چپتر های هر مضمون را چاپ کرده با هزاران فقر و بیچارگی پوهنتون را با صدها خاطرات دردناک از استادان و همصنفان خویش که چقدر نمرات ما را کم دادند ، چون پسر و دختر فلان قوماندان و ... در صنف ما بودند به پایان رساندیم . به امید روز بهتر ... صدای گریه اش بلند و بلند تر میشد.
هرروز دستان مادرم را می بوسید یم ومی گفتیم ؛کم مانده مادر جان، من و برادرم بخیر برایت زندگی مملو از خوشی و شادی میسازیم که دیگر خودت کار نکنی. دسترخوان ما با غذا های رنگارنگ تزئین شده باشد. لباس های زیبا برایت میخریم چادر های رنگارنگ و نو ... .با درد و دریغ که هرگز چنین نشد. سرش را بر زانو گذاشت. صدای گریه اش دل هر انسان با احساس را کباب میکرد .
بعد از لحظه ای سر را بلند نمود، چشمانش سرخ شده بود و اشک هایش بر رخسارش جاری بود . با گوشه چادر رنگ و رو رفته اش چشمان و رخسارش را سترده ادامه داد : من و برادرم دیپلوم خود را گرفتیم و با عالمی خوشی و آرزوهای زیاد به وزرات خانه های مربوطه مراجعه کردیم .
افسوس صد افسوس ، رئیس های مربوط سر تا پای ما را ورانداز نموده می گفتند با معذرت دیروز بست های کمبود ما پُر شد . از شما معذرت میخواهم ... آه خدا ! نزدیک بود دیوانه شویم هرگز من و برادرم چنین تصور نمی کردیم ... .
این جوابی بود که بعد از سالها زحمت و تلاش نصیب من و برادرم شد . به خدا قسم که در یکی از روز ها که جواب رد شنیده بودیم برای رفتن بخانه کرایه سرویس نداشتیم و تا خانه پیاده رفتیم .
همان روز در گوشه سرک نشسته بلند بلند چون دیوانه ها گریه کردم . یک وقت با صدای برادرم به خود آمدم که چهار طرفم مردم جمع شده بودند. بدون اینکه به سوالات شان جواب بدهم از بین شان راه برای خود باز نمودم .با دل پُرخون با اشک های جاری چون باران هردو پیاده پیاده بسوی کلبه ویرانه ما روان شدیم. شب ها در روشنی ضعیف شیطان چراغک در س خواندیم . از دود آن اشک های ما جاری بود واز بوی آن سردرد میشدیم ، با آن همه زحمت آخر هم ... . صاحب خانه بر ق های ما را قطع نموده بود که شما پول آنرا پرداخت نمی توانید . راست میگفت ؛ مادر بیچاره ام هرقدر زحمت میکشید پول بیشتر بدست نمی آورد .