خوری بکنج گلشن جنت تپید و گفت

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

خوری بکنج گلشن جنت تپید و گفت

مارا کسی زآن سوی گردون خبر نداد

ناید بفهم من سحر و شام و روز و شب

عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد


گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید

پا انچنین بعالم فردا و دی نهاد

وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی

گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد

زان نازنین که بند زپایش گشاده اند

آهی است یادگار که بو نام داده اند