بندی گنبدان دژ و بندی در کوه، اسفندیار و گشتاسپ
برآمد بر آن کوه خارافراز
چو روی پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر جای جست
ببوسید و بسترد رویش به دست
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم تو را شاد و روشن روان
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندۀ آشکار و نهان
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم تو را کشور و تاج و تخت
مرا آن بود تخت و گنج و کلاه
که خشنود باشد جهان دارشاه
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که خشنود باد از من شهریار
نه ارجاسپ مانم، نه آیاس و چین
نه کهرم نه خلخ، نه توران زمین
همان شب خبر نزد ارجاسب شد
که فرزند نزدیک گشتاسب شد
اسفندیار که در زندان (گنبدان دژ) به امر پدر بندی بود حالا که پدر در کوه قلعه بند است؛ به امر همان پدر رهایی یافته و در کوه حاضر شده است پدر چون چشمش بر اسفندیار افتاد به گریه شد و برخاست و روی فرزند را بوسید و گفت: اگر از این مشکلات و قلعه بندی رهایی یافتم تخت و تاج پادشاهی را به تو می بخشم. اسفندیار با بلند همتی که داشت جواب داد که هر چه که فرمان شاه باشد منت گذارم و جز رضای شاه آرزویی ندارم.