138

بیدل، غرائب امور

از کتاب: فیض قدس

چنانکه گفتیم بیدل در عنصر چارم این کتاب از شگفتی ها که در زندگی دیده داستانهای دل انگیز و شیوا دارد.

این داستانها عنصر چارم کتاب او را سرتاسر احتوا نماید و بیدل آنرا مبنی بر آن نیروی معنوی میداند که خداوند متعال در نهاد آدمی آفریده و خلیفه خود را بران توانائی بخشیده است و به عقیده وی کسی که با جهان معنی رابطه دارد و دل وی از زنگار کدورت ها شسته است میتواند مصدر اعمالی خارقه آسا و بزرگ شود و با این نیروی روحانی مظهر شگرفی ها گردد که اندیشه دیگر آن دران مبهوت ماند . چون وعده داده ایم که به توفیق الهی راجع به افکار و اندیشه و معتقدات به تفصیل سخن رانیم عجالتاً داستانهای را که در چار عنصر ذکر نموده انتخاب و در اینجا می نگاریم . داستانی که در ذیل نگاشته میشود یکی از حوادث غریب است که حتی خود بیدل نیز آنرا با استعجاب و حیرت ذکر می نماید در سالی که شاه شجاع و اورنگ زیب چنان که مورخان ضبط کرده اند از بیماری شاه جهان دانسته در امر سلطنت نزاعها برپا کردند در آن سال یکدسته از سپاهیان شاه جهان سالارى میرزا عبداللطیف که از خویشاوندان مرزا قلندر بود برای تسخیر نواحی نزهت شمال پتنه گماشته شده بود بیدل نیز در اثر اتفاق و تصادف با این لشکر همراه بود در حالی که مردوار با دشمن میجنگیدند و در کمال شجاعت پافشاری داشتند خبر نفاق شهزادگان وسقوط شاه شجاع و اختلال احوال مرکز بگوش لشکریان میرزا عبداللطیف افتاد و یک باره معنویات خود را باختند ببدل شرح غرور نخستین را چنین می نگارد .


صور می خندید ز آهنگ قیامت ساز مرد 

شیهه کم میکرد رخش رعد در آواز مرد 

کهکشان را می شمرد از جاده های پی سپر 

هر کجا بر اوج میزدگرد گردون تاز مرد 

سر بکف می تازد این جا نیزه دار آفتاب 

بی تکلف پر بلند افتاده است انداز مرد

و هنگامی که لشکریان میرزا معنویات خود را می بازد و هر چه میرزا آنها را بجنگ تحریض می

کند نمی ایستند این واقعه را چنین می نگارد :

هیچ کس را در بساط آرمیدن جا نماند 

گرد وحشت بال زد چندانکه نقش پا نماند 

بر طبایع تنگ شد جولانگه سعی جهاد 

آنقدر میدان که کس مژگان کند بالا نماند 

تیغ نومیدی جهانی را زیکدیگر برید 

رنگ در رو حرف در اب ربط در اعضا نماند

و این رباعی لطیف را در انقلاب احوال زمانه می سراید

الم بخیال پی سپر میگردد

شب تا گذرد رنگ سحر می گردد

زاین نسخه عبرتی که داری بنظر

نا گشته تمام صفحه بر می گردد

بیدل با این لشکر شکست خورده و مغلوب با تشویش واضطراب تمام باز می گردد روزی که در مقام چانه چور منزل می پیمود نماز عصر که هنوز نافه خورشید به نزول آباد شام فرود نیامده بود تل سفیدی از دور سیاهی نمود و هر که در آن باره تعبیری کرد بعضی آنرا پشته رینگ و برخی گردباد می پنداشت .

بیدل را شوق دامنگیر گشت و بران شد که آن مجهول را معلوم گرداند با سر مست خان و مبارز خان که از سوران لشکر بودند و دو خادم جانب تل رهسپار گردید ناگهان به بنایی میرسند که دیوارهای آن با گلها اندوده شده و بس زیبا و رفیع بوده و آبهای حاری در آن بمشاهده پیوسته بیدل در ستایش این باغ گوید چون دروازه آن را گشودیم فضایی دیدیم که مشرب سینه صافان از تصور وسعت آن می بالید و فطرت معنی شناسان به سر مشق موزونیش می نازید . . . نه از نقش آدم در آن خانه کرد تمثالی و نه از نشان حیوان در ان مکان گنجایش خیالی در این باغ دو کاخ بود بر لب حوضی که نظارۀ آن بینندگان را از هوش می برد .


بسکه موج و قطره اش یک سر صفا آماده بود

شیشه از دست بشری در ماهتاب افتاده بود 

صبح میگردید روشن گر نفس میزد حباب

آفتاب از بسکه آن جار و بشستن داده بود

بیدل گوید اسپ ها سیراب شدند و ما هم نفسی آسودیم هوای بازگشتن نمودیم اما سخت در هراس بودیم که مبادا فتنه در کمین باشد و موجب اذیت ما گردد گاهی ریشه وار بحرکات شاخ و برگ اشجار میتنیدیم و گاهی چون سایه از جنبش خار و خس آموز سیاهی وا می کشیدیم در اینجا بیدل مشاهده می کند که از آن طرف تالاب پیچ و تاب دودی در هوا متصاعد است ناگزیر در پی تحقیق بر آمده و چون از غارتگران راه نا ایمن بودند کمانها رازه کرده و شمشیرها را بدست گرفته به تفتیش پرداختند . دیدند حجره چون نگین خانه در زمین کنده اند و دختری زیبا چون طراوت بر فرش سبزه نشسته آتشی در مقابل افروخته و نفس بانی قلیان دوخته علایم سودا از سیمایش نمایان است گوید :

هر چه از احوالش پرسیدم لب سخن نکشود چون بیشتر اصرار کردیم نگاهی چنان بی دماغانه بما افگند که پنداشتیم برق از کمین درخشید با لمعۀ آفتاب در چشم ما تابید چون مدعا در زبان لال مضطرب استادیم و مانند اشک دیده حیران چکیدن را فراموش کردیم . ناگهان رو وی آسمان کرد و آهی از دل بدر آورد و این بیت را خواند : 

سالها در طلب روی نیکو در بدرم

روی بنما و خلاصم کن از این در بدری

آنگاه از حجره بعمارت آمد و مکرر این بیت را خواند با سپها و رفقانان وخوراک داده بیدل با همراهان خود بخواب رفته چون صبح دیده از خواب برخاسته اند اثری ازان کیفیت ندیده اند و مجنون وار راه ارد و پیش گرفته اند و بهر که بر میخوردند همان بیت را تکرار میکردند است داستان شگفت دیگر حکایت شفا یافتن کنیز است هنگامی که بیدل متاهل شد و در دهلی اقامت گزید و از تجرید به تعلق گرائید و گرفتار پای بند عیال گردید کنیزی داشت که حریم داش وقف محبت او بود بوی کمال علاقه داشت .

کنیز بیمار گردید و هر چه کوشیدند آثار تندرستی در وی پدید نیامد بی اثریهای خواص ادویه طبلۀ عطار وال بریز عرق انفعال کرد و بی فائدگی های پرهیز از دماغ تقوی دود نومیدی برآورد عاقبت بیمار و بیمار دار تن به تقدیر دادند رضا با قضا همقافیه شد شبی که تند باد نزع چراغ حیات او را خاموش میکرد و شمع بقای وی از پای مینشست بیدل نظاره آن حالت سوزناک را طاقت نیاورد و بخانه یکی از دوستان پناه برد صبحدم خبر آوردند که آن نوگل باغ هستی بصر صرفنا پژمرده و فروغ آن شمع غبار قافله سحر گردید. بیدل به شنیدن این خبر سخت بیتاب شد و جنون زده بسر اوراد گردید و یک باره موج وار از محیط اختیار بدر آمد و مشتی بر سینه وی حواله کرد و آن زن دوباره جان گرفت و از بستر برخاست عبارت خود بیدل چنین است : نزدیک آن آتش خموش رسیدم لباس خاکستری کفن از سرش باز گرداندم بمجرد دیدن جنون وحشتی بر گریبان بی اختیاریم چنگ زد که اگر بقوت صبر استقامت نمی ورزیدم چشم از کسوت حیات میپوشیدم بشور اضطراری که زنده از مرده باز نمی شناختم بیرون پنجه اختیار مشتی بر سینه اش نواختم تا مشتی دیگر مهیای نوازش گردد چون نغمه جسته از تار بدر افتاده بود و بیرون خانه در صحن فراغ ایستاده از آن تاریخ تا امسال که سی و پنج سال میگذرد آن خادمه از مقیدان سلسله زندگیست این اسرار مایه تعجب حاضران گردید ولی بیدل آن را حرکتی خارج از اختیار خود میداند و خود را در اظهار آن معذور می پندارد و میگوید:

بیدل به دو روزه و هم مغرور مباش

بنیاد تو نیستی است معمور مباش

هر چند ابدال و قطب و غونت خوانند

ای خاک به این غبار مسرور مباش