138

به ویرانه های غزنه

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

در احتفال ابو الریحان بیرون در دانشگاه کابل خوانده شد:



جهان ماست چون گردنده گوی ظلمت افزایی 

نتابد گریر آن از اهل دل شمع تجلایی

تجلی گاه انوار الهی سینه ای باشد

که تا بد تا ابد از مطلعش مهر دلارائی 

چراغ فیض را از کلبه ی خلوت گزینی جوی 

که آواز جرس بشنید شبها از دگر جایی 

حکیمان الهی رهروان کعبه ی تحقیق

که جز دنیای ما دارند خوش فرخنده دنیایی 

بود دنیای شان ایمان و ایثار و صلاح و صدق 

بود دنیای ما شکی و تزویری و اغوایی 

سخن از صلح میرانیم و ساز جنگ می سازم 

بدا آشفته تعبیری ، خوشا فرخنده رویایی

زمین خویش را سازیم گردای ز اشک و خون

چه شد بر کنگر کاخ قمر گرمی نهی پایی

در این وحشت سرا بستیم بر خود راه آزادی 

به هر سو از خطر بینی چراغ سرخ و ایمائی 

به شهری گرفتد آتش توان کشتن به فیض عقل 

دیار عقل اگر سوزد کجا جوئیم ملجایی 

به شهرستان عقل  آدمی آتش زدند اکنون

سیاست جو به لبخندی، حکمفرما به امضایی 

کنون زین آتش فتنه شگفتی هاست در گیتی 

که بینی شعله اش جایی و آید دود از جایی

خوشا غزنه کزان اقلیم دانش سالها تابید

گهی چون خواجه ی آزاد گان مجدود بن آدم

که چشم اخترش کم دیده زیر چرخ همتایی 

برهنه پای سلطانی، سریر آرای درویشی

که نازد خامه بر نامش بود تا لفظ و معنایی 

اگر اشکی ز مژگانی فروریزد چنان داند

که سیلابی شده بر پا ز توفان خیز دریایی 

بقلب مهر جویش دشنه ی پولاد را ماند

اگر درپای مجنونی  خلد خاری به صحرایی 

جهانی آفریند کاندران  مور ضعیفی را 

نیازارد بپای کبریا پیل توانایی 

جهانی کاندارن یکسان فروزد فجر آزادی 

به مزدوری به مولایی به بیضایی به سودایی

گدای خانقاه عشق کز گیتی ستاند باج

به شعر شور انگیزی به حرف معجز آسایی 

پیام دوست خواند در نوای لرزش برگی 

جمال یار بیند در صفای موج صهبایی 

سراپا سوزد از مستی بنای زندگانی را

چو بر نایی گذارد لب، شبی از عشق برنایی

دو دیگر رهبر دانشوران استاد بیرونی 

جهان در پیش ذهن ژرف بین حکمت آموزش

چو بگشوده کتابی بود هر حرفش معمایی

که یکسان است نزد فکرتش پنهان و پیدایی

کسی کو هر سحر از آفتابش بود الهامی 

کسی کو هر شبش با ماه و انجم بود نجوایی

به حکمت رازها بگشود زین سیما بگون پرده 

که بود از کشف ان ذهن  بشر پیوسته دروایی

بدان د تا بداند چیست این اجرام آواره

یکی سر گشته هر سویی یکی پیوسته برجایی

بداند چیست آن قرص فروزان آفتاب است آن

و یا آتش گرفته خرمنی در قلب صحرایی

درخشان ماه شب آرا عروسی هست شوق انگیز

و یا افگند سر بازی سپر در شام هیجایی

عطارد راستی طغر نگار آسمان باشد

و یا نرم آهن تفته کش از سیم است سیمایی؟

مگر رامشگر گردون بود زهره که می تابد

شب از حجله رقاص پریروی  تن آرایی 

کجا آخر کجا این کهکشان ها راه میجویند

که باشد از ازل سوی ابد پیوسته پویایی 

زمان بالاتر است از دید ما یاهست تقویمی 

که می نامند این اختر شناسان ثور و جوزایی 

چه آتش دارد این مهد رمادی در نهاد خویش 

که می غلطد چو گویی روز شب در زیر هر پایی

نه از شمس الکفاتش بود آهنگ تمنایی

زهر برگ گیاهی جست راز آفرینش را 

چه در خار بیابانی چه در ازهار بویایی

دو فرهنگ جهان را داد باهم ربط از حکمت

فری فرخنده پیوندی  که بندد رای والایی 

بسی پیوند کز بند و گشاد دهر بگسسته

جز این پیوند کزیست و گشودش نیست پروایی 

جهان بگسست پیوند وفا از دولت محمود

که بودش ز اصفهان تا هند زیر حکم دنیایی

امین الدوله بو القاسم نظام الدین و الدنیا 

به خنجر مملکت گیری به همت تاج بخشایی

برین گیتی شهنشاهی که شد مهر و ستیز او

یکی تا بنده خورشیدی دگر جوشنده دریایی 

کنون بنگر کزان حشمت نبینی در حریم وی

نه تخت عرش تمثالی، نه کاخ آسمان سایی

شهی کز زهر چشمش زهره ی شیر آب گردیدی 

بیک جنبداندن مژگان کنونش نیست یارایی 

نه از تیغ سوارانش به چشمی بر خورد برقی

نه از شیپور گردانش بگوشی هست هرایی 

سرود فرخی می آید از دیوان نیست آوایی

در اینجا سینه ی هز ذره را بشکاف تا بینی 

به حسرت خفته مجنونی به خون اغشته لیلایی

بهاران هر گل سرخی کزین صحرا بر آرد سر

بود خون سیه روزی به روی سبزه دیبایی 

به هر خار بیابانش نگر کلک سخن سنجی

به هر سنگ شیستانش ببین نقش الم زایی 

خموشی تیرگیف بیچارگی خواری بود حاکم

در آن شهری که وقتی بود خوش فردوس زیبایی 

قدح بشکست و ساقی خفت و شمع بزم شد خاموش 

از آن میخانه ی حکمت نمی می ماند و نه مینایی 


سرطان ۱۳۵۳