بگو ابلیس را

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

بگو ابلیس را از من پیامی 

تپیدن تا کجا در زیر دامی

مرا این خاکدانی خوش نیاید

که صبحش نیست جز تمهید شامی


***


جهان تا از عدم بیرون کشیدند

ضمیرش سردوبی هنگامه دیدند

بغیر از جان ما سوزی کجا بود

ترا از آتش ما آفریدند


***


جدائی شوق را روشن بصر کرد

جدائی شوق را جوینده تر کرد

نمیدانم که احوال تو چون است

مرا اینت آب و گل از من خبر کرد


***


ترا از آستان خود براندند

رجیم و کافر و طاغوت خواندند

من از صبح ازل در پیچ و تابم

از آن خاری که اندر دل نشاندند


***


تو می دانی صواب و ناصوابم

نروید دانه از کشت خرابم

نکردی سجده و از درد مندی

بخود گیری گناه بیحسابم


***


بیا تا نرد را شاخانه بازیم 

جهان چار سو را در گدازیم

بافسون هنر از برگ کاهش

بهشتی این سوی گردون بسازیم 


***


ابلیس خاکی و ابلیس ناری


فساد عصر حاضر آَشکار است

سپهر از زشتی او شرمسار است

بشر تا از مقام خود فتاد است

بقدر محکمی او را گشاد است

گنه هم می شود بی لذت و سرد

اگر ابلیس تو خاکی نهاد است


***


مشو نخچیر ابلیسان این عصر

خسان را غمزۀ شان سازگار است

اصیلان را همان ابلیس خوشتر

که یزدان دیده و کامل عیار است

***


حریف ضرب او مرد تمام است

که آن آتش نسب والا مقام است

نه هر خاکی سزاوار نخ اوست 

که صید لاغری بروی حرام است

***


زفهم دون نهادن گر چه دور است

ولی این نکته را 

گفتن ضرور است

به این نوزاده ابلیسان نسازد

گنهکاری که طبع او غیور است