پیغام سلطان شهید به رود کاویری حقیقت حیات و مرگ و شهادت

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

رود کاویری یک نرمک خرام

خسته ئی شاید که از سیر دوام

در کهستان عمر ها نالیده ئی

راه خود را با مژه کاویده ئی 

ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات

ای دکن را آب تو آب حیات

آه شهری کو در آغوش تو بود

حسن نوشین جلوه از نوش تو بود

کهنه گردید شباب تو همان 

پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان

موج تو جز دانه ی گوهر نزاد

طره ی تو نا ابد شوریده باد

ای ترا سازی که سوز زندگی است

هیچ می دانی که این پیغام کیست

آنکه  صحرا ها ز تدبیرش بهشت

آنکه نقش خود بخود بخون خودنوشت



آنکه خاکش مرجع صد آرزوست

اضطراب موج تو از خون اوست

آنکه گفتارش همه کردار بود

مشرق اندر خواب او بیدار بود

ای من و تو موجی از رود حیات

هر نفس دیگر شود این کائنات

زندگانی انقلاب هر دمی است

زانکه او اندر سراغ عالمی است

تار و پود هر وجود از رفت و بود

این همه ذوق نمود از رفت و بود

جاده ها چون رهروان اندر سفر

هر کجا پنهان سفر پیدا حضر

کاروان و ناقه و دشت و نحیل

هر چه بینی نالد از درد رحیل

در چمن گل میهمان یک نفس

رنگ و آبش امتحان یک نفس

موسم گل ماتم و هم نای و نوش

غنچه در آغوش و نعش گل بدوش

لا له را گفتم یکی دیگر بسوز

گفت راز ما نمی دانم هنوز

از خس و خاشاک تعمیر وجود

غیر حسرت چیست پاداش نمود؟

در سرای هست و بود آئی میا

از عدم سوی وجود آئی میا

 ور بیائی چون شرار از خود مرو

در تلاش خرمنی آواره شو

تاب و تب داری اگر مانند مهر

پا بنه در وسعت آباد سپهر

کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز (۱)

ماهیان را در ته دریا بسوز

سینه ئی داری اگر در خورد تیر

در جهان شاهین بزی شاهین بمیر

زانکه در عرض حیات آمد ثبات

از خدا کم خواستم طول حیات

زندگی را چیست رسم و دین وکیش

یک دم شیری به از صد سال میش   

لاله را گفتم یکی دیگر بسوز

گفت راز ما نمی دانی هنوز

از خس و خاشاک تعمیر وجود

غیر حسرت چیست پاداش نمود؟

در سرای هست و بود آئی میا

از عدم سوی وجود آئی میا

ور بیائی چون شرار از خود مرو

در تلاض خرمنی آواره شو

تاب و تب داری اگر مانند مهر

پا بنه در وسعت آباد سپهر

کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز (۱)

ماهیان را درته دریا بسوز

سینه ئی داری اگر در خورد تیر

 در جهان شاهین بزی شاهین بمیر

زندگی را چیست رسم و دین و کیش

یک دم شیری به از صد سال میش

زندگی محکم ز تسلیم و رضاست

موت نیرنج (۲) و طلسم و سمیاست


بنده ی حق ضیغم و آهوست مرگ

یک مقام از صد مقام اوست مرگ

می فتد بر مرگ آن مرد تمام

مثل شاهینی که افتد بر حمام (۱)

هر زمان میرد غلام زا بیم مرگ

زندگی اورا حرام از بیم مرگ

بنده ی آزاد را شانی دگر

مرگ اورا می دهد جانی دگر

او خود اندیش است مرگ اندیش نیست

مرگ آزادان ز آنی بیش نیست

بگذر از مرگی که سازد با لحد

زانکه این مرگ است مرگ دام ودد

مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک

آن دگر مرگی که بر گیرد زخاک

گر چه هر مرگ است بر مؤمن شکر

مرگ پور مرتضی چیزی دگر

جنگ شاهان جهان غارت گری است

جنگ مؤمن سنت پیغبری است

جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست

ترک عالم اختیار کوی دوست

آنکه حرف شوق با اقوام گفت (۲)

جنگ را رهبانی اسلام گفت

کس نداند جز شهید این نکته را

کو بخون خود خرید این نکته را