ای فرزند صحرا
سحر گاهان که روشن شد درو دشت
صدا زد مرغی از شاخ نخیلی
فروهل خیمه ای فرزند صحرا
که نتوان زیست بی ذوق رحیلی
***
عرب را حق دلیل کاروان کرد
که او با فقر خود را امتحان کرد
اگر فقر تهی دستان غیور است
جهانی را ته و بالا توان کرد
***
در آن شب ها خروش صبح فرداست
که روشن از تجلی های سیناست
تن و جان محکم از بادودرودشت
طلوع امتان از کوه و صحراست
تو چه دانی که درین گرد سواری باشد
دگر آئین تسلیم و رضا گیر
طریق صدق و اخلاص ووفا گیر
مگو شعرم چنین است و چنان نیست
جنون زیرکی از من فرا گیر
***
چمن ها زان جنون ویرانه گردد
که از هنگامه ها بیگانه گردد
از آن هوئی که افکندم درین شهر
جنون ماند ولی فرزنانه گردد
***
نخستین لاله ی صبح بهارم
پیاپی سوزم از داغی که دارم
بچشم کم مبین تنهائیم را
که من صد کاروان گل در کنارم
***
پریشانم چو گرد ره گدازی
که بردوش هوا گیرد قراری
خوشا بختی و خرم روزگاری
که بیرون آید از من شهسواری
***
خوش آن قومی پریشان روزگاری
که زاید از ضمیرش پخته کاری
نمودش سری از اسرار غیب است
زهر گردی برون ناید سواری
***
به بحر خویش چون موجی تپیدم
تپیدم تا بطوفانی رسیدم
دگر رنگی ازین خوشتر ندیدم
بخون خویش تصویرش کشیدم
***
نگاهش پر کند خالی سبوها
دواند می بتاک آرزو ها
ز طوفانی که بخشد رایگانی
حریف بحر گردد آب جوها
***
دل اندر سینه گوید دلبری هست
متاعی آفرین غارتگری هست
بگوشم آمد از گردون دم مرگ
«شگوفه چون فروردیز بری هست
خلافت و ملوکیت
عرب خود را به نور مصطفی سوخت
چراغ مرده ی مشرق برافروخت
ولیکن آن خلافت راه گم کرد
که اول مؤمنان را شاهی آموخت
***
خلافت بر مقام ما گواهی است
حرام است آنچه بر ما پادشاهی است
ملوکیت همه مکر است و نیرنگ
خلافت حفظ ناموس الهی است
***
در افتد با ملوکیت کلیمی
فقیری بی کلاهی بی گلیمی
گهی باشد که بازی های تقدیر
بگیرد کار صرصر از نسیمی
***
هنوز اندر جهان آدم غلام است
نظامش خامو کارش نا تمام است
غلام فقر ان گیتی پناهم
که در دینش ملوکیت حرام است
***
محبت از نگاهش پایدار است
سلوکش عشق و مستی را عیار است
مقامش عبد هو آمد ولیکن
جهان شوق را پروردگار است
ترک عثمانی
بملک خویش عثمانی امیر است
دلش آگاه و چشم او بصیر است
نه پنداری که رست از بند افرنگ
هنوز اندر طلسم او اسیر است
***
خنک مردان که صحر او شکستند
به پیمان فرنگی دل نه بستند
مشو نومید و با خود آشنا باش
که مردان پیش ازین بودند و هستند
***
به ترکان آرزوی تازه دادند
بنای کارشان دیگر نهاندن
ولیکن کو مسلمانی که بیند
نقاب از روی تقدیری گشادند