ای فرزند صحرا

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

سحر گاهان که روشن شد درو دشت

صدا زد مرغی از شاخ نخیلی

فروهل خیمه ای فرزند صحرا

که نتوان زیست بی ذوق رحیلی


***


عرب را حق دلیل کاروان کرد

که او با فقر خود را امتحان کرد

اگر فقر تهی دستان غیور است

جهانی را ته و بالا توان کرد


***



در آن شب ها خروش صبح فرداست

که روشن از تجلی های سیناست

تن و جان محکم از بادودرودشت

طلوع امتان از کوه و صحراست

تو چه دانی که درین گرد سواری باشد



دگر آئین تسلیم و رضا گیر

طریق صدق و اخلاص ووفا گیر

مگو شعرم چنین است و چنان نیست

جنون زیرکی از من فرا گیر


***


چمن ها زان جنون ویرانه گردد

که از هنگامه ها بیگانه گردد

از آن هوئی که افکندم درین شهر

جنون ماند ولی فرزنانه گردد


***


نخستین لاله ی صبح بهارم

پیاپی سوزم از داغی که دارم

بچشم کم مبین تنهائیم را

که من صد کاروان گل در کنارم


***


پریشانم چو گرد ره گدازی

که بردوش هوا گیرد قراری

 خوشا بختی  و خرم روزگاری

که بیرون آید از من شهسواری


***


خوش آن قومی پریشان روزگاری

که زاید از ضمیرش پخته کاری

نمودش سری از اسرار غیب است

زهر گردی برون ناید سواری


***


به بحر خویش چون موجی تپیدم

تپیدم تا بطوفانی رسیدم

دگر رنگی ازین خوشتر ندیدم

بخون خویش تصویرش کشیدم


***


 نگاهش پر کند خالی سبوها

دواند می بتاک آرزو ها

ز طوفانی که بخشد رایگانی

حریف بحر گردد آب جوها


***


دل اندر سینه گوید دلبری هست

متاعی آفرین غارتگری هست

بگوشم آمد از گردون دم مرگ 

«شگوفه چون فروردیز بری هست



خلافت و ملوکیت


عرب خود را به نور مصطفی سوخت

چراغ مرده ی مشرق برافروخت

ولیکن آن خلافت راه گم کرد

که اول مؤمنان را شاهی آموخت


***


خلافت بر مقام ما گواهی است

حرام است آنچه بر ما پادشاهی است

ملوکیت همه مکر است و نیرنگ

خلافت حفظ ناموس الهی است


***


در افتد با ملوکیت کلیمی

فقیری بی کلاهی بی گلیمی

گهی باشد که بازی های تقدیر

بگیرد کار صرصر از نسیمی


***


هنوز اندر جهان آدم غلام است

نظامش خامو کارش نا تمام است

غلام فقر ان گیتی پناهم

که در دینش ملوکیت حرام است


***


محبت از نگاهش پایدار است

سلوکش عشق و مستی را عیار است

مقامش عبد هو آمد ولیکن 

جهان شوق را پروردگار است 




ترک عثمانی

بملک خویش عثمانی امیر است

دلش آگاه و چشم او بصیر است

نه پنداری که رست از بند افرنگ

هنوز اندر طلسم او اسیر است


***


خنک مردان که صحر او شکستند

به پیمان فرنگی دل نه بستند

مشو نومید و با خود آشنا باش

که مردان پیش ازین بودند و هستند


***


به ترکان آرزوی تازه دادند

بنای کارشان دیگر نهاندن

ولیکن کو مسلمانی که بیند

نقاب از روی تقدیری گشادند