138

آرزوی گمشده گنجشک طلایی

از کتاب: درسایه های خیبر

کودکی بودم زگیتی بی خبر

غافل از هنگامه های خیر و شر 

در گذشته سال عمرم از چهار 

گلبن عمرم ندیده جز بهار

بودآغوش پدر ماوای من 

باغ فردوس تمناهای من

گر خلیدی خار کی بر پامرا

مادرم برداشتی از جامرا

بامژه بیرون کشیدی  خار من

مادر من یار من دلدار من

بود روزی خوش زایام بهار 

شهر کابل دلنواز وفیض بار 

سنگ سنگش از بهاران سبز پوش

نرگسش از جام لاله باده نوش 

همچو طا ووس بهشت آراسته 

با خجسته نقشها پیراسته

شد بپا در منزل ماسازها 

بزم ها هنگامه آوازه ها 

شانه بر موهای مشکینم زدند

عطر بررخت نگارنیم زدند

رنگ دادند از حنا دستان من

سر مه مالیدند بر چشمان من 

مجمرد اسپند آوردندددعود 

تا کنند از بهر چشم زخم دور 

با هزاران ناز چون سلطان مرا

بر نشانیدند بر جهان مرا

بار برداران بصد ها احرام

در رکاب محمل من تا بشام 

هر یکی با لا بلند وسبز پوش

محمل من را نهاد در وی دوش 

جاده جاده در مزار  عارفان

بر مزار در ره حق کشتگان

آخرم در منزل آوردند باز 

بر سر تختی فگندندم دراز 

لرز لرزان هر طرف کردم نظر

تا ازان هنگامه کردم با خبر 

دیدم آنجا پیر مرد پخته سال 

کردمش از علت محفل سوال 

گفت این جاگر کنی اندک در نگ

صحنه ها آید بچشمت رنگ رنگ

طرفه گنچشک طلای بنگری 

بعدازان چیزی که خواهی بنکری 

میگذار وبیضۀ زر شامگاه 

بیضۀ سمین گذارد صبحگاه

زین بشارت همچو گل خندان شدم

مست وپاکوبان دست افشان شدم

بهر گنجشک طلایی در زمان

هر چه گفتا پیر کردم آنچنان 

خوی را کردم بر هنه زور تر 

از ورای کعبتینم تا کمر

پهلوی من مهربان مامای من

پهلوی دیگر بپا کاکای من

نا گهان گردید فـریادی بلند 

میرسد گنجشک چشمت را ببند

لحظه ئی نگذشت باز آمد صدا 

کار شد انجام چشمت راگشا

دیده بگشودم که در پای سیرر 

تیغ خون آلود بود ومرد پیر

روی دستش ظرف پرخون بود وبس

چیز کی از عضو مختون بود وبس

سال عمر من شده هشتادودو 

هست در خاطر هنوزم آرزو

کاش بینم روی آن گنجشک زر

بیضۀ سیم  و زرش شام و سحر