مهراب شاه کابلی
مهراب شاه و خانواده اش یکی از دودمانهای سابقه دار افسانوی است که از پشت پرده ی اساطیری عین حقیقت را که عبارت از یک دودمان هندوی کابلستان میباشد نشان می دهد و شاهنامه یگانه مأخذ بزرگ تاریخی است که شخصیت این پادشاه بزرگ قبل از اسلام کابل را معاصر با سام و زال معرفی میکند و مانند سام و زال حقیقت وجود آنها در پرده های افسانه پیچیده شده است لیکن این افسانه در این داستان حقیقت را چنان وانمود میکند که از هر داستان تاریخی مسلم تر ، روشن تر ، خوش آیند تر و گیراتر است. فردوسی شخصیت او را خیلی تعریف میکند و او را: "به بالا به کردار آزادسر و به رخ مانند بهار وقت رفتن مانند کبک دلی چون بخردان مغزی مانند موبدان ، بازوی چون یلان و هوشی چون ردان میداند اسپان خاصه گنج و خواسته غلامان پیراسته دارد. از دینار و یاقوت و مشک و عنبر و دیبای زربفت و خز و حریر بسیار دارد. با تاج شهوار و طوق طلای زبرجد نشان سر و صورت خود را زینت میدهد در روزهای دربار روی تخت فیروزه جلوس میکند و اطراف او را غلامان زرین کمر فرار میگیرند پادشاه کابلستان شاه کابل زمین به استقبال (زال زر) از کابل بیرون تر می برآید و با لشکر از او پذیرایی می نماید.
این نظم و سنجش و رأی و بینش بر زال تأثیر زیاد می کند. زال خیمه گاه بزرگی برپا نموده از شاه کابل پذیرایی مینماید و سفره خاص میگسترد و بار اول برز و یال محراب شاه او را تحت تأثیر میگیرد مهراب شخصیت برازنده دارد و مختصات ویژه او را چون آیین و مذهب و سیاست خانوادگی او را در جاهایش شرح خواهم داد.
زیبایی رودابه دختر مهراب شاه
یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت ای پهلوان جهان
پس برده او را یکی دختر ست
که رویش ز خورشید روشن تر ست
ز سرتابه پایش به کردار عاج
به رخ چون بهار و به بالا چو ساج
برآن سفت سیمین دو مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه پای بند
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو به سان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز
اگر ماه جویی همه روی اوست
وگر مشک بویی همه موی اوست
سر زلف و جعدش چو مشکین زره
فگنده است گویی گرۀ به گرۀ
ده انگشت برسان سیمین قلم
برو کرده از غالیه صد رقم
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
به پیش پدر دیدمش چند بار
فرستاده بودم ز سام سوار
تو را زیبد ای نامور پهلوان
که مانند ماهیست بر آسمان
چو بشنید زال این سخنهای اوی
بجنید مهرش بر آن ماه روی
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش
در خیمه زال:
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
چو کافور شد روی گیتی سپید
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه ی زال زابل خدای
چوآمد به نزدیکی بارگاه
خروش آمد از درگه بگشای راه
نثار آورید او چو روز نخست
ز گوهر بسی اندرون مایه جست
بپرسید کز من چه خواهی بخواه
ز تخت و زمهروز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشاه
سرافراز و پیروز و فرمانروا
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آئی به شادی خان من
به خورشید روشن کنی جان من
چه مردست این پیر سر پور سام
همی تخت یاد آیدش یا کنام؟
چه گوید ز سیمرغ فرخنده زال
چگونست چهر و چگونست یال؟
جواب مهراب:
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر خوبروی
به گیتی در از پهلوانان گرد
پی زل زر کس نیارد (قسمت شعر خوانده نشد)
چو دست و عنانش به ایوان نگار
نبینی نه برزین چنو یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
اگرچه سپید است مویش به رنگ
ولیکن به مردی بدرد پلنگ
رودابه سخنان پدرش را میشنود و در دلش سخت تأثیر میکند:
چو بشنید رودابه این گفتگوی
برافروخت گلنارگون کرد روی
دلش گشت پر آتش از مهر زال
از و دور شد رامش و خورد و هال
رودابه پنج کنیز از دختران ترک داشت که نسبت به کدبانوی خویش وفادار بودن و ندیمه دختر شاه به حساب می آمدند ایشان را احضار و به ایشان گفت:
بدان بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید
پر از مهر زال است روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران ایران زمین
جواب کنیزکان:
که ای افسر بانوان جهان
سرافراز دختر میان مهان
ستوده ز هندوستان تا به چین
میان شبستان چو روشن نگین
به دل جویی دختر مهربان
شدند آن پرستندگان هم زبان
چو ما صد هزاران فدای تو باد
خرد ز آفرینش روای تو باد
سیه نرگسانت پر از شرم باد
رخانت همیشه پر آزرم باد
لب سرخ رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد
مهراب شاه کابلستان دختری داشت (رودابه) نام که زیبایی سرآمد تمام مهرویان جهان بود سر تا پایش به کردار عاج بود و چشمانش چون نرگس به باغ مژگانش سیاه چون پر زاغ و ابروانش چون کمان طراز رخسارش مانند برگ گل و گیسوان مشکینش چون مشک تتار خلاصه یک نفر از بزرگان دربار سام او را چندین مرتبه نزد پدرش دیده و تعریف او را نزد زال نمود و استدعا کرد تا نال این لعبت طناز را از پدرش خواستگاری نماید. فردا که مهراب شاه قرار موعود به خیمه گاه زال آمد و از او استقبال شاهانه به عمل آمد. مهراب و زال دوستانه مذاکره کردند زال با وجود این که از آتش عشق میسوخت به ظاهر خودداری میکرد و تا میتوانست در اعزار و ستایش مهراب شاه سعی به عمل آورد. این ملاقات اولی به خوشی انجام یافت شاه برخاست و به جانب کاخ خود روانه شد. سیمندخت زن زیبا و خردمند مهراب شاه کابلی خواست کمی از چه گونگی این مهمان نووارد آگاه شود و سوالات چندی از شوهر خود نمود شاه گفت: مهمان ما پهلوانی است خیلی زورمند که کسی پشت او را به زمین ننهاده سوار کار بی همتاست دل شیر و زور پیل دارد رخش سرخ و موی او سپید است و در نبرد پلنگ با او بس نیاید. رودابه که در مجلس خصوصی حاضر بود گفتگوی پدر و مادرش را شنیده در دل نسبت به این مهمان اظهار علاقه کرد و از جا برخاست و به اتاق خود رفت و پنج نفر کنیزکان خود را احضار کرد و راز قلبی خود را با آنها در میان نهاد کنیزان از بانوی خود دلجویی بسیار کردند و به انجام هرگونه خدمت اظهار آمادگی نمودند. رودابه دختر افسونگر زیبای کابل زمین که چون ستاره میان دختران طناز هند و چین و قنوج میدرخشید و قیصر روم و فغفور چین و شاهان ایران را به همسری قبول نمیکرد نادیده عاشق پهلوانی شد به نام (زال زر) که سیمرغ موکل هندوکش در (البرزکوه) تربیه نموده بود دختر راز مخفی خود را به کنیزان خود گفت ایشان حاضر خدمت شدند و به طرف خیمه ی زال که کنار جویهاری برافراشته شده بود رفتند.
برفتند هر پنج تا رودبار
به هر سوی و رنگی چو خرم بهار
مه فروردین و سر سال بود
لب رود لشکرگه زال بود
همی گل چدند از لب رودبار
رخان چون گلستان و گل در کنار
نگه کرد دستان ز تخت بلند
بپرسید کاین گل پرستان که اند
زال از بالای تخت کنیزان پری چهره را دید که در لب -جویبار گل می چیدند و به گردش مشغول اند. پرسید که اینها که هستند؟ و چه طور آمده اند؟
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان
پرستندگان را سوی گلستان
فرستد همی ماه کابلستان
چو بشنید دستان دلش بر دمید
ز بس مهر بر جای خود نارمید
چون زال کنیزکان را کنار رودبار دید و فهمید که از جانب رودابه آمده اند بسیار خوشحال شد فوراً از جا برخاسته و یکی از غلامان خویش را صدا کرد که تیر و کمان او را بیاورد و عقب او روان شود. در این وقت مرغی کنار آب رودبار نشسته بود از صدای پای ایشان متوحش شده پرواز کرد و زال آن را به هوا زد کنیزکان (ریدک) پرسیدند که این پهلوان پیلتن کی میباشد؟ غلام گفت:
شه نیمروز است و فرزند سام
که دستانش خوانند شاهان به نام
نگردد فلک بر چنو یک سوار
زمانه نبیند چنین نامدار
کنیزکان از سخن او خندیدند و به جواب گفتند که رودابه دختر مهراب شاه کابلی در شرق و غرب دنیا به زیبایی طاق است و از شاه تو به مراتب بهتر است.
که ماهیست مهراب را در سرای
به یک سرز شاه تو برتر به پای
به بالای ساجست و همرنگ عاج
یکی ایزدی بر سر از مشک تاج
دو نرگس دژم ابروان پر زخم
ستون دو ابرو چو سمین قلم
دهانش به تنگی دل مستمند
سر زلف چون حلقه پای بند
دو جادوش پر خواب و پر آب روی
پر از لاله رخسار پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چو او در جهان نیز یک ماه نیست
خرامان ز کابلستان آمدیم
بر شاه زابلستان آمدیم
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کنیم آشنا با لب پور سام
سزا باشد و سخت درخور بود
که با زال رودابه همسر بود
پرستندگان هر یکی آشکار
همی گفت از خوبی آن نگار
چو بشنید زان بندگان این پیام
رخش گشت زین گفتها لعل فام
چنین گفت یابندگان خوب چهر
که با ماه خوب است رخشنده مهر
از ایشان چو برگشت خندان غلام
بپرسید از او نامور پور سام
زال زر حقایق را شنید و خوشحال شد و فوری هدایایی برای کنیزکان و دو انگشتری که منوچهر شاه فرستاده بود با گوشواره خویش برای رودابه فرستاد و خواهش نمود تا از این راز به کسی چیزی نگوید:
درم خواست با در و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج
یکی درج پر گوهر شاه وار
برون کرد از گوش خود گوشوار
دو انگشتری از منوچهر شاه
گزین کرد از بهر فرخنده ماه
بفرمود کاین نزد ایشان برید
کسی را مگویید و پنهان برید
برفتند زی ماه رخسار پنج
ابا گرم گفتار و دینار و گنج
بدیشان سپردند زر و گهر
به نام جهان پهلوان زال زر
دو انگشتری و گوشواره را طور مخفی برای رودابه و زر پول و پارچه های زربفت را برای کنیزکان داد. دخترها هدیا را گرفته و به طرف کاخ مهراب شاه روانه شدند. شاه که رفت و آمد ایشان را ملاحظه میکرد ایشان را نزد خود طلبیده و علت را جویا شد و گفت اگر حقیقت را نگویید شما را به زیر پای فیل خواهم کشت. از میان این پنج نفر کنیزکان یکی لب به سخن گشود و گفت روابط عشقی میان رودابه و زال شروع شده و با آنکه هنوز یکدیگر را ندیده اند از هر دو جانب سخت مایل یکدیگراند. مهراب از استماع سخن نرم و آرام گشت و سخنان کنیزک را به خوبی شنید.
سکالش بکردند از این سان بهم
دل پهلوان گشت خالی ز غم
برگشتن کنیزکان به سوی رودابه
پری چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جای سخن یافتند
برافروخت رودابه را دل ز مهر
بامید آن تا ببندش چهر
نهادند دینار و گوهرش بیش
بپرسید رودابه از کم و بیش
کنیزکان گفتند:
که مردی است برسان سرو سهی
همش زیب و هم فرشاهنهشی
همش رنگ و بوی و زهمش قد و شاخ
سوار میان لاغر و بر فراخ
سراسر سپیدست مویش به رنگ
از آهو همینست و این نیست ننگ
به رخ جعد آن پهلوان جهان
چو سمین زره بر گل ارغوان
به دیدار تو داده ایمش نوید
زما باز برگشت دل بر امید
دیدار زال و رودابه
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی
چنان چون بود مردم جفت جوی
برآمد سیه چشم گلرخ به بام
چو سرو سهی بر سرش ماه تام
چو از دور دستان سام سوار
بدید آمد آن دختر نامدار
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که شاد آمدی ای جوان مرد شاد
درود جهان آفرین بر تو باد
بر آنکس که او چون تو فرزند زاد
سپهبد کزان باره آوا شنید
نگه کرد و خورشید رخ را بدید
شده بام از گوهر تابناک
ز تاب رخش سرخ یاقوت خاک
زال در پای قصر دختر میرسید. رودابه از کنج بام به او نگاه میکند. زال از دیدار معشوق سر از پا نمیشناسد کمند میاندازد و بر بام بالا می شود.
گرفت آن زمان دست دستان به دست
برفتند هر دو به کردار مست
فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرون دست شاخ بلند
داخل خانه ی رودابه:
یکی خانه بودش چو خرم بهار
ز چهر بزرگان برو برنگار
ز دیبای چینش بیار استند
طبقهای زرین بپیراستند
عقیق و زبرجد فرو ریختند
می و مشک و عنبر بر آمیختند
بنفشه گل و نرگس و ارغوان
سمن شاخ و سنبل به دیگر کران
سوی خانه زرنگار آمدند
بران مجلس شاه وار آمدند
بهشتی بد آراسته پر ز نور
پرستنده بر پای در پیش هور
شگفت اندران مانده بد
بدان روی و آن موی و آن زیب و فر
ابا باره و طوق و با گوشوار
ز دیبا و گوهر چو باغ بهار
دو رخسار چون لاله اندر چمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
همان زال با فر شاهنشهی
نشسته بر ماه بر فرهی
حمایل یکی دشته اندر برش
زیاقوت سرخ افسری بر سرش
ز دیدنش رودابه مینارمید
بد ز دیده در وی همی بنگرید
همی بود بوس و کنار و بنید
نگر شیر کو گور را بشکرید
زال و رودابه در حالی که مشغول راز و نیاز در اتاق مخصوص شاهانه هستند زال به فکر مسایل مذهبی و خانوادگی و سیاسی می افتد و میگوید:
سپهبد چنین گفت با ماه روی
که ای سرو سیمین بر مشک بوی
منوچهر چون بنشود داستان
نباشد بدین کار همداستان
همان سام نیرم برآرد خروش
کف اندازد و بر من آید به جوش
و لیکن سرمایه جانست و من
همان خوار گیرم بپوشم کفن
رودا به راضی میشود صدای عشق را میشنود و به خاطر ندای باطنی و سوز نهانی عشق به زال از آیین هندویی خود میگذرد و دیانت یزدانی را قبول میکند.
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
شوم پیش یزدان ستایش کنم
چو یزدان پرستان نیایش کنم
مگر کو دل سام و شاه زمین
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
جهان آفرین بشنود گفت من
مگر کاشکارا شوى جفت من
بدو گفت رودابه من هم چنین
پذیرفتم از داور کیش و دین
جهان آفرین بر زبانم گوا
که بر من نباشد کسی پادشا
ز بالا کمند اندر افگند زال
فرود آمد از کاخ فرخ همال