نظارهٌ شب و زندان
یادم آمد باز شبهای شباب
روز های دور از فروغ آفتاب
شب جدایی از جهان اختران
روز دور از جلوه گاه آسمان
کلبۀ زندان وتنهایی وبیم
قفل پولا دین ودیوار ضخیم
خشت خشتش باستم آمیخته
مشعلی از سقف آن آویخته
مشعلی خطهای نورش تیروار
دیده دوز وروح سوزوجان شکار
اخگری ازخشم ووحشت تافته
مغزجان را پرتوش شگافته
روز وشب روشن فراز بسترم
شعله هایش سوخته مغز سرم
دکمه اش پنهان بدست پاسبان
میر زندان حاکم زندانیان
نی فروغ روز را آنجا کذر
نی ذ تاریکی شب آنجا خبر
نی نسیمی مژده آور از بهار
نی خبر از یار واز اهل دیار
کلبه کلبه تیره چون چاه جحیم
دردل هرکلبه مظلومی مقیم
یک هوایک منظره یک رنگ وبو
هریکی با خویشتن در گفتگو
نی شب وروز وبهارانوخزان
بسته گویی آسمان پای زمان
مانده گویی ازجهش نبض حیات
خون فرده در عروق کاینات
ناید آهنگ وصدای از برون
بٌدسکون اندر سکون اندر سکون
جزصدای خوردن شلاق ها
دردل شب ضربت قفاق ها
نی گرامی مصحف خاطرنواز
آفتاب روشن محنت گداز
نی قلم آن مونس غمخوار من
تا شود در بیکسی ها یار من
اندران زندان شوم مغزسوز
من نبودم در پی دیدار روز
بیشتر می سوختم یاللعجب
از فراق منظرزیبای شب
آسمان کابل وشبهای آن
اختران وماه شب آرای آن
از فراق اختران آشنا
دوستان مهربان باوفا
هر یکی دارای عنوان دگر
سیر دیگر عزت وشانی دگر
ای بسا کز پاسبان کردم نیاز
تا کند آن روزن منحوس باز
زیر سقف آسمان بگذاردم
پیش ماه وکهکشان بگذاردم
طوق آهن باشد اندر گردنم
بسته در زنجیرسرتاپاتنم
لیک من یک لحظه بینم آسمان
جلوۀ شب با شکوۀ اختران
طوق زرین ثریابنگرم
چل چراغ آسمانها بنگرم
باز بینم در فضا از دٌوردور
کهکشانها را چودریا های نور
باز بینم نوعروس شام را
زهرۀ رقاص سیم اندام را
آنقدر نالم کزان بام بلند
هفت خواهر همنوای من دند
دیگرانراشب بود رنج وتعب
ما اسیران عاشق دیدار شب
پاسبان را کار جز بستن نبود
قدرت وی بند بگستن نبود
بود در دست کسی حکم گشود
کوندای کبریایی می نمود
فکرتش جز ظلم سرمایه نداشت
ماکیان همتش ... نداشت
مدتی بگذشت و فصل وی رسید
لشکرسرما پی اندر پی رسید
باسبانرا اندکی دل گشت نرم
کلبۀ من رابمنقل کرد گرم
من زغالش را قلم پنداشتم
ازسوادش بهره برداشتم
می نوشتم خفیه بردیوارها
دردها غمنامه هاآزارها
هر چه راشب می نوشتم من بسوز
پاسبانس محومی کردی بروز
عزر وی آن بود گرزین مخبران
کس باین کلبه بیاید ناگهان
باز خواندنقش این دیواررا
این شکایت نامه این اشعاررا
بنده را مثل تو زندانی کند
بعد ازان چیزی که میدانی کند
هفته ئی دیگر گذشت وپاسبان
گفت از میلاومیرانس رجان
زین بشارت نور ایمان یافتم
زنده گشتم از نووجان یافتم
حالتی آمد که از اظهارنیست
خامه را یارای آن گفتار نیست
محوگشتم پیش آن فرخنده حال
آه نیم شب نوشنم بازغال
پاسبان از هیبت نام رسول
ماندن آن چامه کردار من قبول