138

خواجه عبدالمجید بیخود

از کتاب: آثار هرات ، فصل دوم ، بخش ب

خواجه عبدالمجید پسر خواجه عبدالحمید در اواخر صد دوازدهم زندگانی داشته در قریه بیچق تولد و هم در آنجا دفن شده است. بیخود از شعرای مقتدر و زبر دست هرات است طبع رسا و قریحه بلندی دارد قصاید را با نهایت علو غزلیات را با یک لهجه پرسوز و رباعیات را با کمال لطف می نویسد. افسانه سیف الملوک را با نهایت شیرینی نظم نموده و کتابی هم در برابر تحفة العراقین حکیم خاقانی نوشته است. از آنجا که به مقتضای عادت این محیط آثار او به خوبی تدوین نشده این چند سطر از بیاضی که به دست خط خود او دیده شد نقل گردید.


از قصاید او:

باز جهان رشک کارخانه چین است

گلشن فردوس و دور ماد معین است

دامن آفاق پر زعنبر سار است

سلسله دهر پر ز نافه چین است

منزل عیش است هر چه ساخت دنیاست

محفل امن است هر چه عرصه دین است

 جام غنی پر زجوش بادۀ ناب است

 کاسه درویش پر ز در سیمین است 

دست امل اندر آستین مراد است 

پای مروت به شاهراه یقین است

هر که بپرسد از چه عالم و آدم  

باز به معموری و نشاط قرین است

عقل بگوید مگر ندیدۀ کامروز

 جشن و سرور خدایگان زمین است

 خسرو گردون سریرسید محمد

 آن که کفش فاتح کنوز و دفین است


از قصیدهٔ دیگر او:

بر رخ چو زلف یار پریشان شکست و ریخت 

از هر خمش هزار دل و جان شکست و ریخت

کیفیت تبسم لعل لبش به بزم

از شوخی ای که داشت نمکدان شکست و ریخت

 چشمم چو دید غمزۀ آن چشم مست او

 بس شیشه های اشک به دامان شکست و ریخت

 از شرم خط غالیه سایش به طرف باغ

 یاسای یاس رونق ریحان شکست و ریخت

رویین تنی که روز دغا از نهیب او

بهرام چرخ نیزه و خفتان شکست و ریخت

ظل آله یار محمد که موکبش

رایات خصم و گردن گردان شکست و ریخت

این بارگاه تو که پناه جهان بود

هرگز مبادش ز آفت دوران شکست و ریخت


از غزلیات او 

(به تتبع حافظ و ناظم)

 در بزم طرب چشم خوشت نغمه طراز است

 وحشی نگهت ساکن میخانه ناز است

 محمود دلی نیست در این باغ و گرنه 

هر برگ گل آیینه دیدار ایاز است

 شد عمر دلا چند کشی بادۀ غفلت 

 هشدار که استاد فلک شعبده باز است

خضر ره مقصود بود پاک ضمیری

در سینه چو دل آینه گلشن راز است

 هر چند که بر لب زده ام مهر خموشی 

 رک بر تنم از ناله چو ابریشم ساز است 

آن را که کند نشئه سودای تو بیخود 

گر خاک شود فرش سرکوی نیاز است


صفا از بس که دارد چهره حیرت نقاب من 

نیاید در نظر چون جلوه گل آفتاب من 

سرشک دیده در پای نگه زنجیر میگردد

 خیال طره اش هر گاه میآید به خواب من 

ز بس کردم به یاد گل عذاران نکته پردازی

بود گلبرگ اوراق پریشان در کتاب من

چو شمعم شعله خویی کرده گرم سوختن بیخود

 که آتش میجهد چون برق از چشم پر آب من


رند و نظرباز و لاابالی و مستم 

دردکش و لای خوار و باده پرستم

هست مرا خون صاف شیشه به گردن 

هم سر ببریده و پیاله به دستم 

لاف درستی کجا زنم که ز مستی

بر سر هر خُم هزار توبه شکستم

عقده تسبیح را از حلق گشادم

رشته زنار را به جاش بیستم

 زاهد ظاهر پرست هر چه بگوید 

در حق بنده خلاف نیست که هستم

با همه رندی هزار شکر که بیخود

خاطر یاران به عمر خویش نخستم


( رباعیات)

بیخود خُم باده میپرستی بوده است 

پیمانه می حریف مستی بوده است 

این کوزه که افتاده به میخانه تهی 

میخوارۀ پیمانه به دستی بوده است


گل روی بتی عشوه فروشی بوده است

نرگس چشم پیاله نوشی بوده است

خاکی که در این چمن در او میگذری

پای و سری و چشم و گوشی بوده است


بیخود به جهان به نبود در همه حال

چیزی دگر از بادۀ فرخنده خصال

اندر عجبم به حشر کز عیش جهان

زآن کس که نخورده می چه سازند سوال


دلکم برده عارض گلکی

گلکی مشکبوی کاکلکی

رشته جانکم بود به خدا

تارک جعد زلف سنبلکی

گلک رویک تو تا دیدم

می سرایم غزل چو بلبلکی

ساقی سیم ساقکم به کجاست

تا برآرد ز شیشه قلقلکی

بیخودک کیست جانم از پیکت

سگکی در قفای محملکی