الرضی ابوالقاسم نوج بن منصور
چون نوح بن منصور بخلافت بنشست، هنوز بالغ نبود، وبیست ویکسال ونه ماه و لایت داشت، و با امیر ابو الحسن و با ابوالحرث محمد بن احمد بن فریغون خویشی کرد، تا بدیشان پشت او قوی گشت. و کارهای خویش به فایق الخاصه و تاش الحاجب سپرد. و چون بولایت بنشست، ابو عبداللخ بن حفص سالار غازیان بخارا را بر سولی نزدیک امیر ابوالحسن فرستاد و اورا «ناصر الدوله» لقب کرد، و عهد و خلعت فرستاد اورا به سپه سالاری و عمل معونت و احداث نیشاپور و هرات قهستان. و پیغام داد بر زبان (ابو) عبدالله غازی که: «ما بجای تو اصطناع بیشتری از آن کردیم، که تو داد بزبان (ابو) عبدالله غازی که: «مابجای تو اصطناع بیشتری از آن کردیم، که تو چشم داشتی زیرا که اندر تو نشان وفا و دلیل رشد دیدیم، نگر تاظن ما خطا نکنی! و سه چیز بتو ارزانی داشتیم، که اسلاف ما نداشته بودند: یکی آنکه خویشی کردیم با تو، و آن دلیل راستی اعتقاد ما باشد اندر تو، و موجب ازدیاد شرف و قدر تو، دو دیگر: زیادت و لایت، و آن دلیل بزرگداشتن کار تو باشد. و سه دیگر: لقب نهادن مر ترا، اندر مخاطبات و مکاتبات. تا ترا رفعتی باشد، میان اقران و امثال تو.»
چون این عهد و خلعت و پیغام (201) بنزدیک ابو الحسن رسید، سخت شاد شد، و رسول را نیکو فرود آورد، و فرزندی هر چه کرمیتر نامزد کرد وسیلت را پس ابو عبدالله غازی را باز گردانید.
و ابو الحسن عبدالله بن عتبی را (به وزارت) بنشاندند، اندر ربیع الاخر سنه سبع و ستین و ثلثمائه. و چون امیر رضی وزارت ابو الحسین عتبی را خواست داد، نامه نوشت بامیررضی وزارت ابو الحسین عتبی را خواست داد، نامه نوشت بامیر ابوالحسن بمشورت. امیر ابوالحسن جواب نوشت که : « ابو الحسین عاجز است، از وی کار نیاید، و خراسان بدو ضایع است، و همت او اندر مصادره و استخراج است. خویشی کردن باوی نموهت و چندان بگفت ازین نوع تا امیر ری اورا معزول کرد، و نامۀ عزل بدو فرستاد.
و ابوالحسین عتبی مررسول را فرمود، تا پیغام در ملا به ابواحسن گذارد و به آواز بلند. چون رسول به نیشاپور رسید، امیر ابوالحسن اندر مرکب ایستاده بود. رسول این پیغام برحکم مثال وزیر بگذارد. امیر ابوالحسن تیره شد خشم گرفت و گفت:« والی خراسان منم، و سپه سالار ابو علی ست پسر من! والله که من ستاره بروز بدیشان نمایم» و طبل یزد، و لشکر بیرون آورد.
و چون خیر به ابوالحسین عتبی رسید تنگدل شد، و ازآنچه گفته بود، پشیمان شد، و اندیشه همیکرد، که امیر اورا خوشنود کند. و این (202) گناه بر گردن من کند، و مرا بند کند، و باز دارد. و دیگر روز نامۀ منهی آمد که : ابوالحسن از آن پشیما شد، راضی است بدانچه فرمانید از ولایت و عزل. و پس امیر ابوالحسن ثقات نیشاپور را با بونصر احمد بن علی المیکالی بفرستادف تا عذر او بخواستند، ابوالحسن شاد شد. و امیر ابو الحسن مرا احمد بن الحسین را که برسولی امده بود، پیش خواند و عذر خواست، و بر سبیل خوبی باز گردانید.
پس امیر رضی سپه سالاری به ابوالعباس تاض الحاجب داد، و امیر رضی نوح اورا « حسام الدوله» لقب کرد، و تاض به نیشاپور آمد، نیمۀ شعبان سنه احدی و سبعین و ثلثمائه و یکسال آنجا بنشست. و ابوالحسن عتبی در کارتاش عنایت داشت، که تاش از غلامان پدرش بود، و ابوالحسین مرفایق و قابوس را و چند سرهنگ دیگر را سوی گرگان فرستاد بحرب بویه و خود براه بیه برفت، و علی بن الحسن بن بویه آن حرب را از برادر خویش بخواست و اول بر علی کامه زد و اورا هزیمت کرد و خود باستر آباد بشد. و اهل خراسان بغارت مشغول شدند. و تاش مر علی راباز خواند، و ابو شجاع فنا خسرو و از بهر برادر خویش (مؤبد الدوله) بویه، هفت هزار مرد مردد فرستاد. چهار هزار از یک جانب، و سه هزار از دیگر جانب.
چون مدد بوییان در رسید، لشکر تاش را برگفتند و هزیمت کردند، و تاش بلشکر گاه خویش آمد، فرمود تا لشکر گاه را آتش زدند و خود برفت. چون لشکر بویه بن الحسن قصد کردند، که بر اثر هزیمتیان اندر خراسان آیند، ایشانرا خبر رسید (203) که فنا خسرو بمرد و لشکر بویه فرود ایستادند، و نیز سوی خراسان نیامدند، و گر نی خراسن و تاش را لاش کردندی.
و امیر ابوالحسن را از بخارا نامه رسیدکه: «وراعه پوش و بخانه بنشین»! و او چنان کرد، و لشکر به پسر خویش امیر ابو علی داد، و اورا بمد حسین بن طاهر به سیستان فرستاد، و امیر خراسان، پوشنگ اورا داد و ابو علی برفت.
چون خبر به سیستان به امیر خلف رسید، غلامان بایتوزی و احرااران را نامزد کرد با مقدار چهار هزار سوار، و چهار پیل تا بر امیر ابو علی تاختن آوردند، او با هزار سوار بود، شمشیر اندر نهادند، و بسیار مردم بکشتند، و آن پیلان را بستدند.
چون این خبر ببخارا رسید، ابو علی را احماد کردند، وولایت بادغیس اورا دادند، و میان وی از آن تاش وصلت کردندف و امیر ابو الحسن گلۀ ابوالحسین عتبی بفایق نوشته بود، و قصۀ آن سقط گفتن و استحفاف کردن. فایق گفت من حیلۀ آن بسازم. پس گروهی از غلامان ملکی را بفرقت از آن غلامان خدای ناترس. و هر یکی را مالی بداد، تا ایشان مرا ابوالحسن عتبی را بشکتند، و بنزدیک پدرش دفن کردند. و کارها مضطرب گشت. و تاش را بحضرت باز خواندند، و تاش قصد آن کرد که: کین ابوالحسین عتبی باز خواهد فرصت نیافت.
پس ابوالحسین محمد بن محمد المزنی را بوزارت بنشاندند(204) و کارها راست شد و امیر ابو علی خلیفتی به نیشاپور از تاش بخواست. تاش برو داد، و آن خطا بود که تاش کرد. و چون ابوالحسین عتبی بمرد، کارش سست شد، و فایق و ابوالحسن قصد او کردند، و مردمانرا بر انگیختند، تا تظلم تاش پیوسته کردند. و فایق و ابو علی ابو الحسن تدبیر کردند، و ابو علی عمال تاش را بگرفت، و مالی عظیم بستد.
و ابوالحسین مزنی را باز داشتند، اندر حال بیمار شد و بمرد، و ابو محمد عبدالرحمن بن احمد الفارسی را بوزارت بنشاندند. و غلبۀ ابو علی و فایق بسیار شد. آخر بران قرار گرفت: که نیشاپور تاش را، و بلخ فایق را و هرات ابوعلی را، و بادغیس و کنجر ستاق و قهستان ابوالحسن را باشد.
تاش به نیشاپور آمد، و طاعنان او فرصت یافتند و به بد گفتن و تحریض و تضریب و بد محضری همیکردند، تا تاش را معزول کردند، و عبداالرحمن را از وزارت باز نشاندند، اندر ماه ربیع الاول سنه ست و سبعیین و ثلثمائه و سپه سالاری خراسان به امیر ابوالحسن دادند و نسا و باورد تاش را دادند. چون تاش خبر عزل بشنیدف به سرخس بیستاد، و سوی نسا نیز نرفت. و ابو سعید شیبی و عبدالله بن محمد بن عبدالرزاق در نیشاپور بودند.
چون امیر ابوالحسن بیامد، شهر بپداختندف و بنزدیک تاش شدند، و... نظم اورا بدیدند. و امیر ابو الحسن اندر نیشاپور شد. تاش بیامد، و شهر برو حصار کرد، و علی بن حسن را بن بویه ، تاش را مدد فرستاد (205) تا حرب کردند. و ابو الحسن شهر بپرداخت و سوی قهستان رفت و از ابوالفوارس بن ابی شجاع مدد خواست. ابو الفوارس دو هزار مرد فرستاد. و فایق نیز بیامد، و به نیشاپور آمدند، و تاش را هزیمت کردند. و این هزیمت هفتم شعبان بو سنه سبع و سبعین و ثلثمائه.
وبسیار دیلم بگرفتند، و منصور بن محمد بن عبدالرزراق، اندر میان بود نیز گرفته شد.
همه را بخراسان فرستادند، و منصور را بر گاوری نشاندند، و بروز اندر بخارا آوردند، و تاش تا بگرگان شد، علی بن الحسن بن بویه اورا نیکو پذیرفت و هدیها بسیار داد، و خود سوی ری رفت، و گرگان با غله و مال بدو سپرد. و تاش بگرگان بمرد اندر سنه ثمان و سبعین و ثلثمائه.
و پس مر ابو علی محمد بن عیسی الدا مغانی را بوزیزی بنشاندند دهم ماه ربیع الاخر سنه ثمان و سبعین و ثلثمائه. حشم ابو نصر ابوزید را بپسندیدند تا دیگر بار (وزارت) مر بو علی دامغانی را دادند، و تاخان به بخارا آمد وزیر او بود. و چون خان باز گشت اورا ببرد بسمر قند فرمان یافت غرۀ رجب سنه اثنی و ثمانین و ثلثمائه.
و امیر ابوالحسن روزی بباغ خرمک شد، و کنیز کی را دوست داشت باوی بخفت، برشکم او خفته بود جان بداد اندر ذی الحجه سنه ثمان و سبعین و ثلثمائه. و اندرین وقت امیر ابو علی بهرات بود، و امیر ابوالقاسم نیشاپور نگاهداشت. دشمنان تضریبها کردند میان برادران. چون ابوالقاسم بدانست، از نیشاپور بهرات آمد، و خزینه و غلامان امیر ابوالحسن بنزدیک ابو علی آورد بهرات اندر سنه تسع و سبعین و ثلثمائه.
پس نوح [206] بن منصور سپه سالاری به ابو علی داد و عهد و لوا و خلعت فرستاد، و اورا « عمادالدوله» لقب کرد اندر سنه احدی و ثمانین و ثلثمائه. و فایق به بخارا باز گشت بیفرمان و انج حاجب و بکتوزون باوی حرب کردند اورا هزیمت کردند ببلخ بشد و چعانیان ابوالحسن طاهر بن الفضل را دادند.
امیر طاهر بن الفضل بیامد، و ابوالمظفر بنزدیک فایق شد، و فایق اورا نصرت کرد، و باطاهر بن الفضل حرب کرد، و طاهر اندران معرکه کشته شد. و چون ابو موسی هارون بن ایلک خان از ترکستان به اسپیجاب آمد، تاختن آورد، و سرهنگان فایق را به خرتنگ بگرفت، و فایق بزینهار خان شد، و باوی به بخارا آمد، و نوح بن منصور متواری بود. فایق بلخ از خان بخواست بدو داد و خود باز گشت.
وامیر ابوعلی را سپاه و سلاح و خزینه بسیار شد، دست اندر ولایت امیر خراسان کرد، و همه مادون النهر بگرفت، و بر خراج و اجلاب و معادن و احداث و ضیاع سلطانی مستولی گشت، و هر استخفانی که بتوانست به امیر نوح بکرد، و خویشتن را «امیر الامراء المؤید بن السماء» لقب کرد، و خطبۀ منبرها بر نوح بداشت.
و چون ایلک به اسپیجاب آمد، ابوعلی سوی ایلک نامه نوشت، و بدو میل کرد. ایلک به بخارا آمد، و به جوی مولیان فرود آمد، اندر ربیع الاول سنه اثنی و ثمانین و ثلثمائه. و نوح همی نوشت و رسول فرستاد، اندر ربیع الاول سنه اثنی و ثمانین و ثلثمائه. و نوح همی نوشت و رسول فرستاد به ابو علی که : «بیاکه خان آمد» البته ابو علی از آن نامه نیندیشید [207] و لشکر خواست از وی هم ، نفرستاد.
و خان یکچند بیمار شد بعلت بواسیر و باز گشت. و بوقت رفتن، ولایت عبدالعزیز بن نوح بن نصر را سپرد، و خلعت نیکو بداده شد، و اورا گفت.« این ولایت از نوح ستدیم ، و بتو سپردیم» وایلک به قچقار باشی برسید وبمرد. و نوح مر عبدالله بن محمد بن عزیز را از ولایت نفی کرده بود بخوارزم، چون به آموی رسید، اورا بخواند و کار خویش بدو سپرد، و چند بار به ابو علی نامه نوشت، اورا بخواند و مال خواست و لشکر خواست. البته هیچ اجابت نکرد و تکبر بکرد و گردن کشید، تا خدای عزوجل کار نوح نیکو کرد، و آن شغل بی منت کس شفاعت کرد، و ببخارا باز آمد.
امییر ابو منصور سبکتگین از پس الپتگین الحاجب مستولی گشت بر غزنه گردیز و پروان و کابل و بست، وآن ولایتها که غلامان قراتگین داشتند. و کار امیر سبکتگین بزرگ شد و نامور گردید. و چون جفا و استخفاف ابو علی بر امیر رضی بسیار شد، پس امیر نوح سوی امیر سبکتگین رحمه الله نامه نوشت، و از ابو علی (شکایت) کرد، و اورا بخواند.و امیر سبکتگین به کش و نخشب شد، و بر عهدی که بایست بکرد. و ابو علی از مرو به نشاپور آمد، اندر رجب سنه ثلث و ثمانین و ثلثمائه، و نامه های امیر سبکتگین رسید سوی وی برو عده ووعید. هیچ سودی نداشت و ابو علی مصر بسیتاد و بربی فرمانی، و هر چند که پند بیشتر دادند، تکبر زیاد کرد.
و چون از حد بشد، نیز جای احتمال نماند. نوح از بخارا بمرو آمد، و از مرو بهرات [208] آمد با لشکر خویش و امیر سبکتگین سالار بود، و ابو علی از نیشاپور بهرات آمد، بیرونه لشکر گاه زدبا برادران، و فایق و دیگر امیران و رسولان اندر میان شدند که صلح کنند. سرهنگان ابوعلی رضا ندادند و گفتند: نوح و سبکتگین یقین دارند، که غلبه مارا خواهد بود. دیگر روز سرعین هرات، مردان نوح و سبکتگین بگرفتند.
چون ابوعلی و لشکر او چنان بدیدند پشیمان شدند و نیز سود نداشت، و مرا ابو علی را صاحب خبری بود، و امیر سبکتگین اورا همی شناخت، اما چون درنا گفتن او صلاحی دید، هیچ پدید نکرد. روزی ثقه بیامد و امیر سبکتگین را بگفت: دارا بن قابوس ار حربگاه بزینهار خواهد آمد، و من بروم تاوی بیاید.
امیر سبکتگین شاد شد. پس آن جاسوس را حاضر کرد بر سبیل شغلی فرمودن. و پس با ندیمی از آن خویش همی گفت، چنانکه آن جاسوس همی شنید: که ابو القاسم سیمجور و فایق و دارا همی بزینهار ما آیند، و یکی از ایشان پذیرفته است، که ابو علی را بگیرد و بدست ما بسپارد. و این امیر عادل بکار دیگر مشغول گشت.
جاسوس ابو علی را آگاهی داد. ابو علی بددل گشت(و) رغبت صلح کرد، پس از آنکه اجابت نکرده بود، چشم داشت که مگر کسی بیاید بصلح، و هیچکس نیامد. و چون بامداد شد، خذلان اندر لشکر ابو علی پدید آمد، هیچ شک نکرد که هزیمت شوند. غلامان و ورایات از هر (209) سوی پدید آمد، و پیلان مست بسیار و سوار و پیاده چندان که زمین پدید نبود، و ابوعلی بر بالا ایستاده بود نگاه کرد، دارا زینهار ستد. اورا آن سخن جاسوس درست آمد، ترس او بیشتر شد.
پس بانگ طبل و بوق و دهل و دبدبه و گاودم و صنج و آینه فیلان و کرنای و سپیده مهره تجاست، و نعرۀ مردان و بانگ اسبان چنانکه جهان تاریکی گرفت و باد نجاست، و خاک و خنگ اندروی. ابوعلی برفت با گروهی از غلامان، و هر چه بود آنجا بگذاشت. و این حرب اندر سنه اربع و ثمانین و ثلثمائه بود.
و پس امیر خراسان و لشکر سبکتگین اندر آمدند، و اندر لشکر گاه ابو علی افتادند، و از همه خواسته ها غنیمت کردند، و ابوعلی و سپا او برفتند، و و بشب اندر نیشاپور در آمدند. و امیر رضی نوح مرا میر سبکتگین را «ناصر الدین و الدوله» نام کرد. پس او ابوالقاسم محمود بن ناصر الدوله را « سف الدوله» لقب کرد، و امیر محمود با امیر نوح بهرات باز ایستاد، تا آن شغلها که آنجا بود تمام کردند، و از آنجا به نیشاپور باز آمدند.
و چون ابو علی سیمجوری مذلت و حقارت خویش بدید، بعذر آمد، نیز عذرش نپذیرفتند، و چون نومیدشد، سوی گرگان رفت. و اندر سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه صاحب ابوالقاسم بن عباد بمرد بری. و امیر نوح ببخارا باز رفت، و امیر سبکتگین بهرات و پوشنگ بود، و امیر محمود به نیشاپور بود بضبط کرد اشغال آن ناحیت. و ابو علی و فایق با لشکر گران بیامدند اندرسنه خمس و ثمانین (201) و ثلثمائه.
پس امیر محمود بهرات آمد نزدیک پدر، و از هر جای مدد خواستند و ابو نصر ابوزید را برسولی نزدیک خلف احمد حاکم سیستان فرستاد. ( خلف) بیامد با لشکر ساخته و امیر فریغون از گوزگانان آمد، همچنین تره کان خلج را نیز بخوانند. و خلف را بپوشنگ بگذاشتند. و پسر او طاهر را با لشکر ببردند، و بطوس حرب کردند بده اندرخ . ابو علی را هزیمت کردند و اسیران از دست او بیرون کردند، و لشکرگاه اورا غارت کردند.
و ابوعلی از راه طبس بسوی ری رفت، و علی بن الحسن بن بویه بجای او بسیار نیکویی کرد، هر ماه پنجاه هزار درم اورا مشاهره داد، و هرگاه که اورا بخوان خواندی، اسبی با ساخت بفرستادی، و آن همه بدو گذشتی. پس دل ابو علی تنگ شد، و متنکر حال به نیشاپور آمد از بهر زنی را و امیر محمود اورا بگرفت و باز داشت . و از بند بگریخت و روی به خوارزم نهاد. چون به هزار اسب رسید، اندر باغی فرود آمد و کیلان ابوعبدالله خوارزم شاه بیامدند، که نزل ابوعلی را راست کنند. گفتند: فردا خوارزم شاه خود آید.
چون مردمان بخفتتد، خوارزمیان اندر آمدند، و بوعلی را فرو گرفتند و ببستند و بخوارزم بردند و باز داشتند. و میان اهل گرگانج و اهل خوارزم تعصبی بود قدیم. و مأمون امیر گرگانج لشکری فرستاد، به خوارزم حرب کردند، و ابوعبدالله خوارزم شاه را بگرفتند. و ابوعلی سیمجوری را از حبس بیرون آوردند، و همه را به گرگانج [211] بردند، و خوارزم شاهی مرا ابوعلی المأمون بن محمد را دادند. مأمون مر ابو علی را نیکو همی داشت، و بسیار مال بدو بخشید و کار ابو علی بهتر شد.
رسول نوح آمد سوی ابوعلی، و بسیارنیکو گفت، ووعدها نیکو کرد، و او را بخوانده بود ابو علی به بخارا شد. عبدالله بن عزیز و بکتوزون پیش باز آمدند. چون به سرای نوح اندر شد، ابو علی را بگرفتند. عبدالله بن عزیز و بکتوزون پی باز امدند. چون نوح اندر شد، ابوعلی بگرفتند با هجده تن برادران و سرهنگان و همه را بند کردند و به قهندز بردند، اندر سنه ست و ثمانین و ثلثمائه.
وچون امیر سبکتگین خبر ابوعلی بیافت، اورا از امیر رضی نوح در خواست کرد. پس نوع مرابو علی را و غلامش ایلمنکورا و امیرک طوسی را و ابو الحسین پسر ابو علی زا نزد امیر سبکتگین فرستاد، اندر شعبان سنه ست و ثمانین و ثلثمائه.
پس امیر سبکتگین فرستاد، این چهار تن را به قلعۀ گردیز فرستاد، که آنجای حصین بود و باز داشت. و اندر سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه ایشان هر چهار تن را بکشتند. و امیر رضی ابو القاسم نوح بیمار شد و در گذشت روز آدینه سیزدهم رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمائه.
واندر شعبان این سال ابو الحسن (علی بن حسن) بن بویه نیز بمرد. و امیر سبکتگین ببخ نالان شد، قصد غزنین کرد. اند راه بمرد. و این واقعه در شعبان سنه سبع و ثمانین و ثلثمائه بود. چون امیر رضی نوح بمرد. و اورا رضی لقب کردند.