دُر سُچــۀ دری
در آن ادوار ، که بساتین صور و وجود ، بمیامن فلک بیکران ،و گنبد لاجوردین نشان ؛ کلاوۀ هستی نقش می بست؛ زنجیرۀ زمان دستور تحول و تحرک را ، بسان منشور خدیو جهان بر سریر عنایت نهاد!
مرغزار؛ حریر رنگین ، چمن وبوستان ، جامۀ زمردین برتن کردند ، که این پدیده را در انسلاک دوران و گردش چرخ به بهاران مسمی نمودند.
آنگه ، که نسیم بتمهید شبنم و بلبل بتحسین نکهت گل ، در اولین تشعشعات زرفامی ، درین بزم نگارین خُلدانی ؛ گوئی یکی بادف ، ودیگری با چغانه رامشگر فسحت رخسارۀ شبنم و گل شده اند !
شر،شر آب همنوا با ترنم بلبل وگل و غنچه ،برای استرداد و استرجاع رهائی خود ، از فتراک برودت و کدورت زمستان سیه جبین؛ در مقام عشاق ،خراسان و حجاز زمزمه میکند!
نیسان بهاران ، که سلالۀ حی را دربطن زمین و درقعر جهان ، بمانندۀ تجانس الحان موزون و روان، دانه ، دانه می افشاند ؛ اما میغ تند مست بطبع جوان با مهیب رعد وبرق ، همچو غرش سیاه مستان ، و آواز سرایان مکروه این زمان ؛ نهجی ببمی رعد ، واری بزیری برق ؛ واژگونگی این نظم را در مخیله خود ارتسام میکند !
طرفه تر از آن مفهوم ، که این فصل برازنده است ، این راهی پژوهنده است!
بهار که از فرزندی برف و آب آید ، در موج شگوفانش صد غنچه بشباب آید ؛ تموز چرا خوش است ؟چون ؛ وارث این نسل خلف باشد، که در تمادی ایامش لاله و گل و سنبل ؛ مستغنی از خاربندی خس باشند !
مورچه و ملخ ومور از دانۀ ناگرفت دهقان و از ذخیرۀ خدائگان بی نیاز باشند!
آژندبافان زرنگار و چهچه سرایان تلون لباس ؛ ازهجرت بدیار دیگران ، و از خورد و نوش در جک آنان ، که منزه از طعنه و تهدید نیست مبرا میشوند ! پس بهار نشآ هستی است ؛ چرا برما بهار نمی آید ؟؟
متنیکه در فوق از دیدگاه صاحبنظران و دانشوران با صفا عبورنمود ؛ دُرسُچۀ دری درقالب نثر مسجع است ، پارینه ترین اثری که از این طرز نگارش در دست داریم، بقرن چهارم هجری تعلق دارد .
همین سجع بهاران را که ملاحظه فرمودید ؛ اگرچه همچو پسته همه مغز است ، همچو غنچه همه عطر است و همچو سرو همه راست و نغز است ؛ اما خود این نه شعر است و نه گویندۀ آن شاعر !!
بنحویکه تقاطع چهار قطعه خط نابرار ، را مربع نمیتوان نامید ،بهمین معنی ، هر ظرفی که در آتش پخته شد چینی نباشد و هر فلزی که از دل زمین برون آید نجیبه نشاید بود ؛ در نثر مسجع نیز ؛ مثمر بر اینکه در قید بند ،ردیف و قافیه قرار دارد ؛ اما جوهر شعر ، یعنی وزن در کالبد آن ندمیده ؛ لهذا این شعر نیست ؛ بلکه کلام بدیهه است ، که به عصارۀ بند ردیف و قافیه تنویر شده است !!
پیشینان سلف ما ،که پیرو، و رهروان سُلک سالاران سرۀ معرفت و دانش بودند ؛ از فرغانه تا سیستان و نیمروز ، واز دهلی تا کابل و نیشاپور ، پابند باین آئین و جوشیده درین تمکین ؛ آغاز و انجام سخن فرمودند ؛ پس در عصر ما این امکان در وهم کی میگنجد و این ناسپاسی قاموس و فرهنگ به میزان کجا سنجند ، که کلام و بیاناتی بخامی دیوار پخسه ئی ، بشرنگی نان فتیری ، بدرشتی نمد و جعفری را، که از وزن ، قافیه، بند و ردیف تهی و منزوی است ؛ اما آنرا : « شعر نو »، فاعل و مرتکب این هجو را «شاعر» میخوانند؟؟؟
جرگۀ از هیچمدانان روزگار از پی هم صف کشیده ، و« دُر دری » را بگروگانی نزد بد سگالان نا مستعد برده اند ، جهت ابرای این جسارت،سفاهت و مداهنت؛ بخود منزلتی وارسته از فراخور خویشرانسبت میدهند؛ لهذا همدیگر را استاد ، علامه وگاهی هم نور هاتفی ،شأن سکندری و اعصای سروری ؛ خاطب و مخطوب قرار میدهند؛ اما در حقیقت از باد قلندری و از دمدمۀ دهل در مراسم ختنه سوری ارزش و اثر ادنا تر دارند!؛ چون وزن که معیر گردش زمین و پرکار کائینات و زمان است ،سامانۀ طپش قلب و انفاس هر زنده جانست و پایه سنگ سخن در فصاحت ، بلاغت ، قافیه و بیان است ، آنرا نمی شناسند !!؛ حتی در محدودۀ وزن راه تصور وخیال را هم نزده اند!!
بله ؛ این گروه سخن عاری از وزن را شعر میخوانند ، در واقع به مقام ،جاه ، شکوه ،جلال و به عظمت ، نزهت وتربت سخن گویان سلف ما هتک حرمت و ادای اهانت مینمایند ؛ وقیح تر از آن اینکه ، به پهلو کوبی این بزرگان ؛ خود را شاعر اعلام میکنند !
این مستاصلان عقل و اصل ، دربند تعلل و مسامحت ؛ از رنج آموزش و مشقت ریاض و پژوهش ، پهلو تهی کرده ؛ لهذا وزن ،قافیه ، ردیف ،یعنی فصاحت و بلاغت را از کلام در آورده اند ، و سخن بداهه تر از بدیهه را و نازلتر از نزول ، همین محاورۀ معمول را شعر نو خطاب میکنند! .
این جمعیت نقض و منافی این قول معروف را آبستن کردند؛ چون در نزد ایشان، نابرده رنج گنج میسر میگردد!!
گویا؛ هر پارسی نویسی قهرآ شاعر هم است !
در حقیقت لعل و سنگ را بجرم اینکه هردو از سینۀ کوه برخاسته اند ، در یک سبد انداخته و در عین رشته سفته میکنند ؛ اما نا واقف ازین نکته ، که سنگ چقدر جور زمین و فرسایش زمان دید تا که لعل شد !؛ اگرچه هر لعل سنگ است ؛ اما هر سنگ لعل نیست ؛ این تباین را جواهری داند ، نه گلخن افروز حمام!!!
بزرگواری درین مورد میفرماید :
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی
انتهی