138

فغان از پشه

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

سبحانک، سبحانک، سبحانک یاحق

تا چند سراسیمه بر این گوی معلق

این گوی معلق چو نیکی پیل کهنسال 

ما بر سر این پیل نشسته همه چون بق

این پیل سراسیمه دوان است شب و روز

وز رنگ شب و روز شده پیکرش ابلق

از بسکه شده کهنه تنش قرن پر قرن

پیداست زهر قرن به هر مفصل آن شق

ما خورده از آن پیکر گندیده بسی خون

پنداشته آن خون عفن راح مروق

مابق بچگانیم ولی جمله باین فکر

کز  نسر فلک که با بال و پر عجز

یک پشه بدان عزم که سوراخ کند چرخ

چون مورکه سوراخ کند صخره به سنجق

یک پشه در اندیشه که مکشوف  نماید

رازی که نهان است در این پردۀ ازرق 

تا باز شناسد که در این خیمه ی شبگون

این انجم و مه چیست فروزان و معلق

یک پشه بخود مانده به حیرت که چه باشد

این مهره ی نا چیز در این عرصه چو بیدق

من پشه و تو پشه و او پشه در این دهر

هم پیر و جوان پشه و هم عاقل  و احمق

*** 

ساقی تو از آن پیش که این پیل تناور

ما را فکند دور از آن پشت مطبق

می ریزد از آن جام بلورین ملون

چون خون شفق گون حمامات مطوق

چون خار شدم خشک  ازین زهد ریائی 

ای گل تو بر این خار بزن شعله چو چمقمق

پندار که این گوشه بود خوابگه عاد

انگار که این کلبه سدیر است و خورنق

می ریزد که چون دخترزر چهره فروزد 

ما مادر غم  را بنمائیم مطلق

می ریزد که خندیم بر افکار معری

می ریزد که رقصیم بر اشعار فرزدق