فقر

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

چیست فقرای بندگان آب وکل

یک نگاه راه بین ، یک زنده دل


فقر کار خویش راسنجیدن است

بردو حرف لااله پیچیدن است

فقر خیبر گیربا نان شعیر

بسته ی فتراک اوسلطان ومیر

فقرذوق وشوق وتسلیم ورضاست

ماامینیم این متاع مصطفی است

فقر برکروبیان شبخون زند

برنوامیس(۱)جهان شبخون زند

برمقام دیگری اندازد ترا

اززجاج الماس می سازد ترا

برگ وسازاوزقرآن عظیم

مرد درویشی نه گنجددرگلیم

گرچه اندربزم کم گوید سخن

یک دم اوگرمی صد انجمن

بی پران راذوق پروازی دهد

پشه راتمکین شهبازی دهد

با سلاطین درفتد مردفقیر

ازشکوه بوریا لرزدسریر

ازجنون می افکند هوئی به شهر

وارهاند خلق راازجبر وقهر

می نگیرد جزبآن صحرامقام

کاندروشاهین گریز دازحمام (۲)

قلب اورا قوت ازجذب وسلوک

پیش سلطان نعره ی اولاملوک

آتش ما سوزناک ازخاک او

شعله ترسدازخس خاشاک او

برنیفتد ملتی اندرنبرد

تادروباقیست یک درویش مرد

آبروی ماز استغنای اوست

سوزماازشوق بی پروای اوست

خویشتن رااندر این آئینه بین 

تا ترا بخشند سلطان مبین

حکمت دین دل نوازی های فقر

قوت دین بی نیازی های فقر

مؤمنان را گفت آن سلطان دین

«مسجد من این همه روی زمین»(۳)

الامان ازگردش نه آسمان

مسجد مؤمن بدست دیگران



سخت کوشد بنده ی پاکیزه کیش

تابگیرد مسجد مولای خویش

ای که ازترک جهان گوئی مگو

ترک این دیر کهن تسخیر او

راکبش بودن ازو وارستن است

ازمقام آب وگل برجستن است

صید مؤمن این جهان آب وگل

شاهین ازافلاک بگریزد چرا

وای آن شاهین که شاهینی نکرد

مرغکی ازچنگ او نامد بدرد

درکنا(۱)ما ندزاروسر نگون

پر نه زد اندر فضای نیلگون

فقرقرآن احتساب هست وبود(۲)

نی رباب ومستی ورقص وسرود

فقر مؤمن چیست؟تسخیر جهات

بنده ازتأثیر اومولا صفات

فقرکافر خلوت دشت ودراست

فقرمؤمن لرزه ی بحروبراست!

زندگی آن راسکون غاروکوه

زندگی این رازمرگ باشکوه!

آن خدارا جستن ازترک بدن

این خودی رابرفسان حق زدن

آن خودی راکشتن وواسوختن

این خودی راچون چراغ افروختن

فقرعریان گرمی بدروحنین

فقر عریان بانگ تکبیر حسین

فقرعریان گرمی بدروحنین

فقرعریان بانگ تکبیر حسین

فقرراتا ذوق عریانی نماند

آن جلال اندر مسلمانی نماند

وای ما ای وای این دیر کهن

تیغ لادرکف نه توداری نه من



دل زغیر اله به پرداز ای جوان

این جهان کهنه دربازای جوان

تاکجا بی غیرت دین زیستن

ای مسلمان مردن است این زیستن 

مرد حق بازآفریند خویش را

جزبه نور حق نبیند خویش را

برعیارمصطفی خود را زند

تا جهانی دیگری پیدا کند

آه زان قومی که ازپا برفتاد

میروسلطان زادودرویشی نزاد

داستان اومپرس ازمن که من

چون بگویم آنچه نایددرسخن

درگلویم گریه ها گردد گره

این قیامت اندرون سینه به

مسلم این کشور ازخود ناامید

عمر ها شد باخدامردی ندید

لاجرم ازقوت دین بد ظن است

کاروان خویش راخودرهزن است

ازسه قرن این امت خواروزبون

زنده بی سوز وسروراندرون

پست فکرودون نهاد وکور ذوق

مکتب وملای اومحروم شوق

زشتی اندیشه او را خوار کرد

افتراق اورا زخود بیزار کرد

تا نداند از مقام ومنزلش

مرد ذوق انقلاب اندر دلش

طبع اوبی صحبت مرد خبیر

خسته و افسرده و حق نا پذیر

بنده ی رد کرده ی مولاست او

مفلس و قلاش و بی پروا است او

نی بکف مالی که سلطانی برد

نی بدل  نوری که شیطانی برد

شیخ او لرد فرنگی را مرید

گر چه گوید از مقام بایزید

گفت دین را رونق از محکومی است

زندگانی از خودی محرومی است

دولت اغیار را رحمت شمرد

رقص ها گرد کلیسا کردو مرد

ای تهی از ذوق وشوق و سوز و درد

می شناسی عصر ما با چه کرد

عصر ما مارا زما بیگانه کرد

از جمال مصطفی بیگانه کرد

سوز او تا از میان سینه رفت

جوهر آئینه از آئینه رفت

باطن این عصر را نشناختی

داو (۱) اول خویش را درباختی

تا دماغ تو به پیچا کش فتاد

آرزوی زنده ئی در دل نزاد

احتساب خویش کن از خود مرو

یک دودم از غیر خود بیگانه شو

تا کجا ابن خوف ووسواس و هراس

اندر این کشور مقام خود شناس

این چمن دارد بسی شاخ بلند

بر نگون شاخ آشیان خود مبند

نغمه داری در گلوای بی خبر

جنس خود بشناس و بازغان مپر

خویشتن را تیزی شمشیر ده

باز خود را در کف تقدیر ده

اندرون تست سیل بی پناه

پیش او کوه گران مانند کاه

سیل را تمکین (۲) زنا آسودن است

یک نفس آسودنش نا بودن است

من نه ملا نی فقیه نکته ور

نی مرا از فقر و درویشی خبر 

در ره دین تیز بین وسست گام

پخته ی من خام و کارم تا تمام

تا دل پر اضطرابم داده اند

یک گره از صد گره بگشاده اند

از تب و تابم نصیب خود بگیر

بعد ازین ناید چو من مرد فقیر