111

قسمت نهم

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

عربده ها در سینه ابرهای سیه مست بهار گره شد دیگر از کشمکش شبانه شان، آتش در دامن آسمان شعله ور نمی شد. خوشه های گندم به زردی می گرایید و در نیمه های روز پرستوها بالای دیوارهای باغها ، قطار مینشستند و هل هل نفس میزدند آیدن روزها تا شام استفراغ میکرد و یک قدم راه رفته نمی توانست شکمش، آنقدر بزرگ شده بود هر کدام گفتند حملش دوگانه است. همان مادر ؟ خیرو شب ، وروز پرستاری میکرد. شبها در کنارش می خفت که نترسد روزها برایش هوسانه میپخت . . تازه روی زخم های سلیمان را ارچق گرفته بود و به كمک چوبی که زیر بغل میگرفت میتوانست آهسته آهسته میان باغ قدم بزند

پاسی از يک شب تاريك وهول انگیز گذشته بود که درد شدیدی در نیمه پایین بدن آیدن پیچید و نرم نرم سرا پایش را فراگرفت و لحظه به لحظه شدید تر شده رفت ناله وضجۀ آیدن. تا سپیده دم در میان اطاق كوچک شان بالا بود. مادر رشید زیر لب درود و دعا می خواند مادر خیرو مانند دایه کار کشته آستینها را بر زده بود ، آب را گرم و سرد میکرد و بعضی چیزها می خواند و به روی آیدن ، چف و پف میکرد آیدن با نیم بدن برهنه بالای دو پا نشسته فریاد می و گاهگاه بیحال میشد و سرش را روی سینه مادرش گذاشت. رنگش پریده بود و دندانهایش با آواز قریچ قریچ جگر خراشی روی هم ساییده می شد تا آنکه آواز آیه نوزادی برخاست و نالش آیدن خاموش گردید و خوناب بدبويي یک تغارۀ گلی را پر کرده و نیم خانه راهم تر ساخت آواز مادر خیرو شنیده شد: " برای خدا یک كف دست فرزند آدم بدین خوردی! باز اگر دختر می بود، بلا پسش آیدن را میان لحاف کهنه پیچیده روی نمد خواباندند کودکش را هم با چند تکه پاره پوشانده در کنارش مانند سنگی گذاشتند . دقیقه ها ،بعد آیدن بخواب عمیقی فرو رفت مادر خیرو بالای سرش نشسته بود . تابش آفتاب همه چیز را گیچ و تنبل می ساخت و زیر سایه درخت توت بالای گلیمچه اییکه چند جای آن سوخته بود مادر آیدن و مادر رشید زیر چادرهای سفیدشان خود را پیچیده چون دو سنگ پشت به خواب سنگینی فرو رفته بودند سلیمان با رنگ پریده سرش را از ارسی داخل کرد . پرسید: مادر خیرو ، حال آیدن چطور است؟ - شاید خدا بر بیچارگی شما رحم کند و او را بگذارد ورنه امید پاییدنش نیست خون زیادی ضایع کرده است. سلیمان با نگاه نافذ و سوزاند ودی به پیکر خاموش آیدن خیره شد ، سپس، چشمانش را به آسمان،دوخت آه سردی در گلویش لرزید و بیتابانه به سوی جویه های تاک رفت و خودش را پنهان کرد. بعد از چند دقیقه آیدن چشمانش را کشود و فوراً مادر خیرو از گوشه چادرش ماده نصواری رنگی باندازه یک بادام باز کرده روی لبان خشکیده و سردش گذاشت گفت: " قورت کن ! قورت! کن دخترم کاملا راحت میشوی آیدن آنرا به سختی فرو برد . چشمان کنجکاو و سر اسیمه مادر خيروبا و دوخته آهسته آهسته دوباره به خواب رفت. مادر خیرو پندک کالایش را برداشت و از دهن در نگاه گرمی که گویی حسرت و سوز فراوانی در آن نهفته بود به چشمان بسته آیدن وروی بی مژگان و ابروی کودکش انداخت. همینکه قدم بیرون نهاد سلیمان را سر را هش با گلوی خشکیده و نفسهای کوتاه به وی گفت : دیده آیدن به خواب رفته است. میخواهم باری از اطفالم خبر بگیرم. دعاهای روستاییانۀ سلیمان رفیق راهش شد و تا چندین قدم آواز غور ویاس آگین اورا می شنید که به بار گاه پرور دگارش نیایش میکرد و نذر به گردن میگرفت. گرمای روزها رنگ گیاه ها را سیاه تر ساخته بود و همه علف و بوته افسرده به نظر می خورد. بارنهای بهار و مرور هفته ها فرشی از برگ شگوفه زیر درختان هموار شده بود. آن روز آسمان نیمه صاف بود. آفتاب بالای مادر خیرو قرار داشت و او در حالیکه پندک کالایش را سر بر سرش گذاشته بود تیز تیز ، گام می نهاد ، غباری از غم بر دلش نشسته بود و برای آنکه خودش را مطمئن بسازد گوشۀ چادرش را میان انگشتانش به دقت لمس کرد هیچ گرهی وجود نداشت. نظری هم به عقبش انداخت و دوباره به راهش ادامه داد. گویی نقشی ، علامه یی بر پیشا نیش گذاشته بودند که همه اسرار او را فاش می ساخت آن نقش را همه دیده بودند، همه ،گیاه ها، آفتاب ، برگهای شگوفه که بر زمین ریخته بود. چادریش را کمی پیش آورد سر چشمانش و راهش را از بالای برگهای شگوفه به سوی پلوان خشک و بی علف کج کرد . باز هم تصور میکرد انبوهی مردم دنبالش میدوند. سراسیمه به عقب نگریست ، کسی را نیافت نزدیکهای غروب ، عرق کرده و مانده . آنچنانکه پاهایش سنگین و کرخت شده بود ، به خانه نعیم کلانتر رسید و سرراست بسوی اتاق مخصوص کلانتر رفت پند کش را کنار در گذاشت و خودش هم پهلوی آن نشست کلانتر آهسته روی جایش جنبید سیم های چپرکت ضجۀ جگر خراشی کردند و شب پوش سفید کلانتر نمودار شد.

- مادر خیرو ، چه خبر آورده ای ؟

- خواست خدا شد. هر چه رضای او بوده . خوابد ، خواه خوب گریه گلویش را میگرفت بده حالا ، نامردی مكن ... به وعده وفاكن 

کلانتر بالای بسترش نشست و گفت : به گمانم گپ تمام شده. (چشمانش را مالید) به تفصیل قصه کن خواه مخواه به وعده وفا میکنم پول نزد من مهم نیست آرزویم مهم است نمی توانم چه بگویم .. همینکه امشب ، شب زایمانش بود چه بگویم . . . همه ترياک را به حلقش گذاشتم همه تریاک را به حلقش گذاشتم. چه بگویم. آه کلانتر لحظه سکوت کرد، چشمانش از خواب زیاد تنگ تنگ شده بود غم غم کنان گفت: مادر خیرو خیلی زحمت کشیدی . میدانم درست دو ماه تمام . چوچه هایت را گذاشتی و به دستور من رفتار کردی یقین دارم هیچ گمانی بالایت نمیکنند . . . این پول نا چیز است خیلی ناچیز ... من با تو تازنده استم كمک خواهم کرد دیگر تحفه ها.... دیگر بخششها ... چند نوت صد افغانی از جیب واسكتش کشیده به دست مادر خیر و داد و در حالیکه ناراحتی عجیبی او را فرا گرفته بود و گلویش هر آن خشک می شد گفت: بعد از این هرچه کرده ای فراموش کن. قطعاً از یادت ببر . اگر چه یک بار بازهم سری به خانه آیدن باید بزنی که رفتن آخرین است تمام این دوماهی را که برای من کار کرده ای فراموش کن خاطر جمع و آسوده باش جز من وتو احدی از این سر آگاهی ندارد و نخواهد یافت دستهای مادر خیرو لرزیدن گرفت و در زیر سایه چادر چشمانش اشک پر شد و بریده بریده گفت: " خدا كه . . .  خدا كه . . .  ای خدا ! ای خدا ! ... چه بدبختی ! چطور خدا نمیداند !... گناه من بخشودنی نیست . . . در آن دنیا . . . در آخرت . . . آه . . . آخرت! . . . " کلانتر سراسیمه به سوی او چشم دوخت ، مانند گربه اییکه شعله های آتش به سویش حمله ور شود چشمان سر مه اندودش برق زد، کمی خود را جمع کرد. دهنش خشک شد.

- گناه هیچ . . .  هیچ گناه . . . 

آواز گریه مادر خیر و بالاتر شد و هق هق کنان گفت : آیدن مرا مادر خوانده بود من چه گناه بزرگی کردم... وقتیکه ترياک راروی لبانش گذاشتم، به مهربانی یک دختر به سویم تبسم کرد ای خدا ... اگر مادرم میدانست که من آدم میکشم. هرگز مرا شیر نمیداد . مرا نمی پرورد روح مادرم . . . روح پدرم . . . اجدادم . . . ای وای . . . اولاد بلای جان . . . از خاطر فرزندانم . . . از خاطر چر په ها . . .  چوچه سگهای بلا خوار. از خاطر يک لبنان نان آدم کشتم . . .  خدا نمی بخشد . . . نمی بخشد کلانتر با دست پاچگی گفت: "مادر خیر و دیوانه شده ای . . . این چه حرفهای بی معنیست؟ گویی دود سیاهی زیر ابروانش میچرخید. گفت: پول کم است ؟ . . . این . . . صد دیگر ، بگیر !" مادر خیرو سخنان او را نمی شنید لبخند آیدن، دعاهای سلیمان و آن روزهاییکه آیدن سرش را بالای زانوی او می گذاشت تا سرش بپالد مادر خیرو را گفت همه. آن روز گفت و او هم آیدن را دختر می ها از پیش چشمش دامن کشان می گذشتند و نرم نرم در اندوه سوزان سینه اش چون قوغ آتش می نشستند موهای نرم و خشک آیدن را پنجه هایش لمس کرد . گویی به سیمهای برق دست زد. لرزش منفوری از نوک پنجه میان رگهایش فرو رفت و تا قلبش دوید ، مور مور کرد و تمام بدنش را لرزاند. ناگاه پول دست داشته اش را با فریاد دلخراشی پیش پای کلانتر انداخت.

این پول خان و مان مرا می سوزد . . .  تباه می کند . . . هم درین دنیا هم در آخرت . . . آی ارواح بزرگان . . . خدایا . . . چیغ زد . . .  چیغ زد ... اشکهایش مانند باران میبارید آوازش زیر میشد بم میشد و با لرزش گلویش، میلرزید سرش پایین میشد بر تنه اش آویزان میشد به پندکش

چنگ میزد زد ، گوشۀ چادرش را زیر دندان میفشرد.

کلانتر با رنگ پریده و چشمان میخشده و بی حرکت او را میدید زبانش ، دست و پایش، تمام سلولهای بدنش گویی به زنجیر کشیده شده بود عرق سردی روی پیشانیش جریان کرد. مادر خیرو چون هیکل ترا شید و پرداختۀ ندامت ایستاد گیسوان بورش از دوپهلوی صورتش آویزان شد و چینهای پیشانی و گوشه های بدنش آویزان شد. چینهای پیشانی و گوشه های دهنش عمیق تر شد و در حالیکه پندکش را زیر بغل گرفته بود با چشمانی اشکریز در را به عقبش بست و خودش را به کفشکن انداخت آنجا با قاسم مزدور کلانتر روبرو شد و همچنان گریان از کنارش گذشت. به نظر من آمد که تازه از حمام برآمده است گونه هایش آماس کرده و سرخ بود ، عرق زیادی میان چین های پیشانیش میلولید و هنگام رفتار پاهایش بسختی بر زمین میخورد. قاسم با چشمان خون دمه کرده و سرخش

مدتی او را نگریست و سرش را آهسته جنباند.