مریض عشق

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

زهی ز مشک خطا گیسویت گرفته خراج

لب تو خواسته از قندو از شهد و شکر باج

نموده غمزهء چشم تو عقل و دین غارت

نگاه مست تو کرده است جان و دل تاراج

بمهر روی تو مشتاق خیل ماهوشان

بخاکبوس درت جمله دلبران محتاج

چو آفتاب درخشان برا ز مطلع غیب

که روزگار من از هجر گشته چون شب داج

بغیر شربت و صلت علاج ممکن نیست

مریض بستر عشق ترا چو گشت مزاج

گل انگین طبیبان علاج دل نکند

مرا کن از گل رخسار و قند لب تو علاج

بزندگی چو رخت را ندید«محجوبه»

جمال خویش نمایی بوقت مردن کاج