زمزمۀ انجم

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

عقل تو حاصل حیات عشق تو سر کائنات

پیکر خاک خوش بیا این سوی عالم جهات

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یک دگر

از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات

در ره دوست جلوه هاست تازه بتاره نوبنو

صاحب شوق وارزودل ندهد بکلیات

صدق وصفاست زندگی نشوونماست زندگی

تا ابدازازل بتازملک خداست زندگی

شوق غزلسرای رارخصت های وهوبده

بازبه رندومحتسب باده سبوسبو بده

شام وعراق وهند وپارس خوبه نبات کرده اند

خوبه نبات کرده را تلخی آرزوبده

تا به یم بلند موج معر که ئی بنا کند

لذت سیل تند رو بادل آب جو بده

مردفقیر آتش است میری وقیصری خس است

فال فرملوک را حرف برهنه ئی بس است

دبد به ی قلندری طنطنه ی سکندری

آن همه جذبه ی کلیم این همه سحر سامری

آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد

آن همه صلح وآتشی این همه جنک وداوری

هردو جهان گشاستند هردودوام خواستند

این به دلیل قاهری آن به دلیل دلبری 

ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن

رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن