پیشه و ازدواج بیدل
چون آنچه ما می نگاریم مبنی بر اخباری است که بیدل در چار عنصر از خود روایت نموده و به دیگر تذکره ها مراجعه نمیکنیلم داستان ازدواج بیدل را نیز از چهار عنصر اقتباس می کنم و چون داستان ازدواج و شمول وی در سلک عسکری مخلوط ذکر شده ما نیز عنوان فوق را با این فصل دادیم پس از آنکه بار دوم بیدل را با شاه کابل اتفاق ملاقات دست داده و از خدمت وی محروم شد دو سال در آتش جدائی وی میسوخت و در بیخودی بسر می برد .
هجوم آشنایان بیگانه مشرب نیز وی را رنج میداد و حریم خلوتش را اخلال می نمود پس بران شد که دیوانه وار سرش را به سنگ زد و از بدزمانه با آبگینه حصار تاهل پناه برد و گرفتاری رامایه آزادی شمرد.
بقول خودش این جا علاج دنبل و نیشتر وانمودن بود و مرهم ناسور اختیار داغ فرمودن خاصه طبع بشریست که از آتش باب گریزد و از آب باتش آویزد عاقبت بیدل متاهل شد . در شب عروسی بعالم رویا بوی مکشوف گردید که باید خاطر از انتظار توالد و تناسل بپردازد و در امید فرزند نباشد و این عادت را چنین ادا میکند شبی که عقد تزویج گوهر آرای رشته اتفاق میگردید در عالم مغازله بمکاشفۀ طبع متحیر رسید که گل کردن آثار این کیفیت مقتضی مسلحتی است خاطر از و سوسه انتظار توالد و تناسل باید پرداخت بحکم انشای دیوان عبودیت جبین سجده نگین غیر از اقبال نقش رضا سرخطی دیگر نتوانست خواند و به تعلیم مدرس یأس وامید ورق تسلیمی که داشت بر نگردد . چون بیدل تأهل اختیار کرد و معنی تجرد به عبارت تعلق تبدیل گردید و گرفتار پای بند عیال شد و در غم نان و جامه وقوت افتاد در اندیشه چارۀ کسب معاش فرو رفت هیچ حرفتی را مناسب حال خود ندید نا چهار متتبع سنت آبائی شد و با این پدران خویش بطریقه سیاه گروید و در سلک عسکری داخل شد بیدل را پندار بر آنست که در جهان عسکری سالوس و ریا راه ندارد و می تواند انسان بسایه تیغ و سنان از غرور و ریا مامون باشد . زیرا آنار سجود در این معبد سر را وقف شمشیر نمودن است و علایم سبحه شماری آن قطرات خون خویش را ریختن . هر که در این حصار میدرآید از سنگباران شهرت ایمن است خود را بدم تیغ و خنجر فرسودن مامون تر است از اسیر شکنجه تذویر بودن :
بدفع چشم زخم خاق گمنامی فسون دارد
برون تاز از در شهرت که شهرت بوی خون دارد
سلامت پیشه را نبود به از دیوانگی کسبی
جنون کن یا سیاهی شو! سیاهی هم جنون دارد
از عبارات بیدل در می آید که در آن حال نیز هوای هرات دامنگیر خیالش گردیده و در آرزوی تجرد و وارستگی بوده و بران شده که ترام خدمت گوید و از ملازمت عسکری خارج شود و با آنکه وجه معاش بسهولت دست میداد از بار آن خویشتن را آزاد گرداند در این باره می گوید :
یادی ایامی که ملک بی کلاهی داشتم
وحدتی گل کرده بودم پاد شاهی داشتم
آبرویم صندل پیشانی افلاک بود
که کشانی در غبار رنگ گاهی داشتم
او میگوید:
در این ایام گاهی میپنداشتم که از اسیران سلسلۀ تعلقم و این تعلق جزو همی بیش نبود و گاهی تصور مینمودم که از مقیدان سلسله اسبابم و این اسباب جز آنکه مایۀ قید وبست من شود ذخیره دیگر نداشت تا آنکه ملتفت شده است که فقر همیشه او را میسر است فراهم آوردن اشیا دماغ میخواهد نه وا گذاشتن اردوش افکندن بار آسان است نه برداشتن آن . در این میانه روزی سواره از بازار دهلی میگذشت و دوباره دیدار رهبر شوریده وی شاه کابلی ویرا اتفاق افتاد وصف این ملاقات را بیدل چنین می کند : روزی هم عنان موکب شوق ، سواره از بازار دهلی میگذشتم برق تازیهای باد پای تازی نژاد شمله وار قدم برروی هوا میگذاشت . . . جمعی را از دور دیدم چشم بر تماشایم دوخته بودند و با تحیر در من می نگریستند قدمی چند پیشتر دوانیدم استقبال همان کیفیت بمشاهده رسانیدم .
تأمل کردم تا دریابم که مردم از چه جهت چنین در من نگرانند شنیدم یکی از راه تعجب می گفت یاران : تماشا کنید که دیوانه از عقب این سوار دویده می آید چون نظر بر قفا افکندم جمال خورشید تمثال شاه کابلی بود بی خود انه خود را از اسپ بر زمین انداختم پر تو مهر کرم سبقت فرمود و شاه مرا در آغوش کشید .
تا دچار ناز کرد آن نرگس مستانه ام
شوق جوشی زد که من پنداشتم می خانه ام
یار شد بی پرده دیگر تاب خود داری کر است
ای رفیقان نو بهار آمد کنون دیوانه ام
گوشه دکانی دران میان خالی بود شاه کابلی اشارتی فرمود و بدون غبار موانع را هم نشستیم و بطالمۀ اسرار همدیگر پیوستیم در اینجا بیدل در ضمن صحبت شرح تأهل خود را بحضور شاه عرض می نماید و میگوید به وی از عالم راز مکشوف گردیده که نتیجه و آخری نصیبش نخواهد شد شاه تصدیق می نماید که هم چنانست که دانسته ئی ما از افرادیم .
ما نشۀ محضیم زبزم تفرید
غافل ز خیال صاف و درد تقلید
بوی بهار رنگ بردیم بس است
ز این پیش نمیتوان با عیان جوشید