امیر جلال الدوله ابو احمد محمد
چون شهنشاه افغان وفات یافت و تن پاک او را در چمن سیبزار باغ بخاک نهادند امیر محمد در جوزجانان از طرف پدر حکومت داشت و مسعود در سپاهان بود و می خواست جانب همدان وجمال لشکر کشد و از آنجا به بغداد شود سپهبدان مملکت و اعیان دولت در پسران محمود به محمد و مسعود نگر آن بودند. مسعود مرد مبارز و فاتح و دلاور بود و مردم را بیشتر به وی اعتماد بودمحمد مردى عیاش و خوشگذران و عالم و شاعر بود ولی پدر در اواخر ولایت عهدر
به وی سپرده بود و محمد را بر مسعود ترجیح می نهاد فرخی چند جا بابن مسئله أشارت می کند چنانکه گوید:
ستودۀ پدرخویش و شمع گوهر خویش
بلند نام و سرافراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او ر اهمی کند تکرار
و یک مرتبه که سلطان به محمد دوات مرصع فرستاد فرخی گوید :-
چرا دوات گهر دادشاه شرق بوی
درین حدیث تامل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بود کاندر و قلم است
قلم برابر تیغ است بلکه فاضل تر
ملوک را گه و بیگام پیش دشمن خویش
قلم بمنزلت لشکری بود بی مر
و حتی از خلیفه بغداد درخواست کرده بود که در نامه های که به غزنه می نگارد نام محمد را پیشتر از مسعود نویسد و خلیفه نیز چنین کرد. محمد نیز سعی داشت بهروسیله باشد در میان پدر و برادر غبار کدورتی برانگیزد و زمینه را بخویشتن مساعد گرداند. ابو نصر مشکان می گوید هنگامیکه نامه خلیفه را به آن ترتیب در بارگاه محمودی بخواند بر ما و همه امرا و بزرگان گران آمد چون مسعود از دربار خارج شد منکه بونصر مشکانم در عقب مسعود برفتم و گفتم تاخیر لقب مبارک در نامۀ خلافت بر ما و همه گران آمد مسعود به شمشیر دست بر دو گفت السیفا صدق انبا من الکتب یعنی شمشیر در خبر از نامه ها راستگوتر است. ابو نصر میگوید تا من باز گشتم مخبران قضیه را به سلطان بازرسانیده بودند مرا بخواست و از موضوع جویا شده اجرا گفتم سلطان گفت مسعود راست گفته و پس از من سلطنت را به محمد نمیگذارد اما چه میشود تا زنده ام روزی چند محمد را بناز و آسوده بینم .
سلطان در اواخر چندان بر مسعود بد گمان بود که مراقب آزردگی خود را در اصفهان به خود او نگاشت و محرومیت او را از حقوق سلطنت به مردم اعلان کرد. در زمرۀ قضایائی که در مورد آزردگی سلطان بر مسعود بیهقی در تاریخ خویش ضبط نموده داستان ذیل است :
ازین داستان آشکار میگردد که محمود تا چه اندازه محمد را بر مسعود ترجیح میداد .
بیهقی می نگارد: امیریوسف برادر سلطان محمود دو دختر داشت محمود دختر بزرگتر را به محمد نامزد کرد و دختر دیگر را با وجودی که بسیار کودک بود به مسعود نامزد نمود نکاح محمد را بستند و چنان تکلفات شاهانه نمودند که کس نظیر آن یاد نداشت محمود خود در مراسم عروسی شرکت کرد و محمد را بسیار بنواخت از قضای الهی در همان شب عروس رانب گرفت و نماز خفتن مهد ها آوردند ورود غزنی پر شد از زنان محتشمان و بسیار شمع ومشعله افروخته و عروس را به کوشک شاه ببردند بیچارۀ جهان نادیده آراسته در زر و زیور وجواهر کمر بسته فرمان یافت چون سلطان خبر شد سخت متاثر گردید ولی چه می توانست خدای جهانیان کاری میکند که بندگان هر چه نیرومند تر باشند بعجز خویش بیشتر اعتراف کنند سلطان محمود دیگر روز دختر دیگر یوسف را که بنام مسعود بود به محمد نامزاد نمود و مسعود سخت مکدر شد و همین دختر را محمد در سلطنت چند روزه خود نکاح نمود اماد اما بجای آنکه مانه مسرت او گردد سبب اندوه شد و عروس چندروز شادی بسر نبرد که محمد اسیر گردید. سلطان محمود چیزی خواسته بود و سرنوشت چیزی کرد.
محمدو مسعود هر دو خواهان سلطنت بود ندیکی به برهان ولایت عهد پدر و دیگر به اعتماد خدماتی که به مملکت کرده بود و به قوت دل هائی که ویرا به سلطنت می خواستند اختلاف عمر که درین گونه موارد اغلب نزاع را خاتمه میدهد در میان این دو برادر موجود نبود. زیر امحمد و مسعوده دویک برابر عمر داشتند و در سال ٤٢١ که سلطان در گذشته بود هر دو سی و چارساله بودند منتها مسعود ساعتی از محمد پیشتر بدنیا آمده بود. چون سلطان در گذشت بزرگان دولت مانند یوسف سپهسالار برادر سلطان و امیر على قریب و حسنک وزیر و بونصر مشکان وابو القاسم کثیر صاحب دیوان عرض و بکتغذى سالار غلامان و ابوالنجم ایاز اویماق وعلى دایه خویشاوند بدان جهت که در امور مملکت خللی وارد نیاید و سپاهان دور تر بود محمد را در جوزجانان از مرگ پدر اطلاع دادند و خواهش نمودند زودتر به غزنه آید محمد بسرعت تمام به غزنه آمد و بر سریر سلطنت جاوس نمود. امیر یوسف عم خویش را که خسرش نیز میشد سپهسالار کلیه عساکر سلطانی و امیر علی قریب را به وزارت برداشت امیر محمد گنجهای محمود را کشودن گرفت و بخشش ها کرد تا دل مردم را به نقد صید نماید و چنانکه گردیزی می نویسد خود به لهو و لعب پرداخت و به نشاط مشغول شد و هر چند امنابه وی گفتند سود نکرد. مردم چون دیدند بمرک محمود وطن در خطر است و دولتی با این همه پهنا أی به محمد اداره نمی شود و تحمیل این بار گران قدرت مسعود می خواهد شروع به انتقاد نمودند و بر سر آن شدند که بخود آیند و این امر خطیر را بازی نگیرند خانه وادۀ سلطنتی بیشتر باین امر نگران بودند مگر امیر یوسف که وی را با محمد خصوصیت بیشتر بود دره ختلی خواهر سلطان چون ملتفت شد فوراً به مسعود نامه نوشت و به دو رکابدار داد که بسرعت تام به اصفهان رسانند.
متن این نامه را بیهقی در کتاب خود ضبط کرده و ما در این جا نسخت می کنیم
تا تاریخ روشن تر شود. "خداوند ما سلطان محمود نماز دیگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربیع الاخر گذشته شد رحمه الله و روز بندگان پایان آمد و من با همه حرم به جمله گی به قلعت غزنین می باشیم و پس فردا مرگ او را آشکارا کنیم و نماز خفتن آن پادشاه را به باغ فیروزی دفن کردند. . . امیر داند که از برادر این کار بزرگ بر نیاید و این خاندان را دشمنان بسیاراند و امیر داند که ما باعورات و خزائن به صحرا افتاده ایم باید این کار بزودی پیش گیرد که ولی عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولایت که گرفته است چون خبر مرگ پدر آشکار گردد کارها لونی دیگر گیرد اصل غزنینست و آنگاه خراسان و دیگر همه فرع است آنچه نوشتم نیکو اندیشه کند.
و به تعجیل بسیج آمدن کند تا این تخت ملک و ما ضایع نمانیم و به زودی قاصدان را باز گرداند که عمه چشم براه دارد و هر چه این جارود سوی او نوشته می آید" از سرداران افغانستان نخست کسی که با سلطنت محمد اظهار مخالفت کرد امیر ایاز و علی دایه بود این ها روز روشن از غزنه با همراهان خود راه بست پیش گرفتند امیر محمد سو بندهرای هندو را فرستاد که آنها را باز گرداند سوبند هرای با قوت خود در حدود بست به ایاز رسید جنگ سخت در گرفت اما سالارجنگوی ایماق که در تیراندازی آیتی بود قوة سو بندرای را شکست داد و خود سو بندرای نیز به قتل رسید و ایاز با علی دا په شا دمانه به شادمانه روانه نیشاپور شدند بزرگان غزنی در این وقت به محمد آشکارا گفتند که در خور سلطنت مسعود است بهتر آنست که با برادر صلح کنی و مملکت را دچار خطر نگردانی محمد به این سخنان گوش نداد و با لشکریان عازم قلعه تگین آباد شد و در صدد جنگ بر آمد و به انتظار مسعود نشست .
این اثیر می نویسد: محمد روز عید فطر در تکین آباد جشن گرفت و بار عام داد اما همین که در باریان جمع شدند تاج از سرش بیفتاد و این را مردم بفال بد گرفتند در اینجا خبر حرکت مسعود از اصفهان سوی غزنی منتشر شد و مردم از محمد بیشتر دل سرد شدند و به وی گفتند که خویشتن را خلع کند وی راضی نشد بالاخره در شب سوم عید ٤٢١ مردم بر وی شورید ندوا ورا در قلعۀ تکین آباد محبوس کردند امیر یوسف و علی دایه از پیشروان و موسسین این شورش بودند. چون محمد را به تگین آباد در حبس افکندند نامه نوشتند و آنرا بدست منکیتراک و بوبکر حصیری به مسعود فرستادند. و در این نامه وقایع را مبسوط شرح دادند.
امیر محمد را از تگین آباد به کوه تیز بردند و آن سردار ناکام باند ما و اصحاب خود در انجا بسر می برد ولی در همین حال فرمان مسعود رسید و اموالی را که محمد در جوز جانان داشت یا به کسی داده بود از وی فهرست گرفتند و آنچه نزد خودش در حرم بود هم از وی بازستانیدند و محمد را به قلعه مندیش بردند.
"درباره قلمه مندیش و تگین آباد از گفتار بیهقی و دیگران تفصیلاتی بدست می آید که در آخر کتاب در ان باره مکمل سخن میرانیم" عبدالرحمن قوال میگوید ما تا قلعه با امیر محمد رفتیم و با آنکه حکم بود کسی باوی نباشد آئین وفاداری را بجا آوردیم وی میگوید چون از جنگل ایاز و کوروالشت گذشتیم قلعه مندیش از دور پدیدار گردید . قلعه دیدیم سخت بلند و نردبان و پایه ها بر افراشته بی حد چنانکه رنج بسیاری رسیدی تاکسی بر توانستی شد و امیر محمد از مهد بزیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده قبای دیبای لعل پوشیده، تا وی را دیدیم که ممکن نشد تا خدمتی یا اشارتی کردن گریستن بر می افتاد کدام آب دیده دجله و فرات چنانکه رود براندند و ناصری و بغوی با ما بودند و یکی بود او ندمای این پادشاه و شعر و ترانه گفتی بگریست و پس بدیهه نیکو بگفت :
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت همه از پیرهن خویش آمد
از محنت ها محنت تو بس بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد
و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیا سودی چون دور برفت و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست از دور مجمزی پیدا شد از راه امیر محمد او را بدید و تیز نرفت تا پرسد
که مجمز بچه سبب آمده است و کسی را از آن خویش نزد(بکتگین) حاجب فرستاد و مجمز در رسید، با نامه تامه بود بخط سلطان مسعود ببرادر (بکتگین) (حاجب) آنرا در ساعت بر بالا فرستاد امیر رضی الله عنه بر آن پایه نشسته بود در راه و ما می دیدیم چون نامه بخواند سجده کرد پس بر خاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیداشد و قوم را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار، که فرمان بود، از مردان و حاجب بکتگین و آن قوم باز گشتند منکه عبدالرحمن فضولی ام ، چنانکه زالان نشاپور گویند "مادر مرده و ده درموام" آن دوتن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که "امیر آن سجده چرا کرد ایشان گفتند" ترا باین حکایت چه کار چرا نخوانی آنکه شاعر گوید و آن این است.
ایعود ایتها الخیام زماننا
ام لاسبیل الیه بعد ذهابه
گفتم الحق روز این صولت هست اما آن را استادم تا این یک نکته بشنوم و بروم گفت نامه بخط سلطان مسعود بود که (علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش دلیری نکند و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود) و امیر محمد سجده ای کرد خدای تعالی و او گفت تا امروز هر چه بمن رسیده بود تمام خوش گشت که آن کافر نعمت بدکار بی و فار افرو گرفتند و مراد او در تبا بستر آمد" و من نیز با یارم برفتم .
محمد با پسرانش تا شکست مسعود در دندانقان بحبس اندر بود و بحکم برادر بچشم او میل کشیده بودند و آن بیچاره در کمال محنت و اندوه بسر می برد مدت پادشاهی وی از مرگ سلطان محمود تا آمدن سلطان مسعود هفت ماه بود و وقتی او را در ماریگله به پادشاهی برداشتند چار ماه دیگر با دیده گان نابینا سلطنت نمود که ما این واقعه را به تفصیل ذکر خواهیم کرد محمد چل و پنج سال عمر داشت و در سال ٤٣٢ بشهادت رسید شعر نیکو می گفت و شعر انیز در ثنای وی چکامه های غرا دارند درباره سخنوری و شعر شناسی وی فرخی در یکی از قصاید خود میگوید:
پدر از ملک زمین بیشترش یافته بهر
پسر از کتب جهان بیشترش کرده زبر
سخن آموزد و از هر که سخن گوی تر است
و این شگفتی بود از کار جهانی بی مر
این امیر روشندل شعرا را می نواخت و حتی در امور شخصی آنها دخالت میکرد وقتی امیر یوسف سپه سالار برادر سلطان محمود بر فرخی خشم گرفته بود وی به امیر محمد ملتجر شد و محمد عفو اورا ازعم خواست و شفاعت نمود فرخی گوید: زبان بد گو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از ان حق شناس حرمت دان
بدین غم اندر نگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روزهمان گذاشتن نتوان
چوپیر گشتم و نومید گفت از همه خلق
امید خویش فکندم بدستگیر جهان
جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان
به نزد او شدم و حال خویش گفتم باز
چنانکه بود نکردم زیاده و نقصان
نخست گفتم کای نام تو و کنیت تو
بخط دولت بر نامه بقا عنوان
چو افتادم از میر خویش و دولت خویش
مرا بدولت خویش ای امیر بازرسان
چنانکه از کرم اوسزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان
و داستان دیگر این پادشاه با فرخی آنست که روزی محمد به شکار رفته و چندین آهو صید کرده و فرخی چون چشم غزالان را بخون آغشته دیده سخت گریسته وقتی که این خبر را به محمد برده اند چند آهوی زیبا جدا کرده و به فرخی فرستاده است .
چو پشته پشته شد از کشته پیش روى ملک
فراخ دشتی چون روی آئینه هموار
ز چشم آهو چون چشم دوست شدهمه دشت
زشاخ آهو چون زلف تاب داده یار
مرا ز چشم وسیه زلف یار یاد آمد
فرو نشستم و بگریستم بزاری زار
در آرزوی دوزلف و دو چشم آهوی خویش
چو چشم شیران کردم زخون دیده کنار
ز چاکران ملک چاکری بدید مرا
همی ندانم بو نصر بود یا کشوار
برفت و گفت ملک را که فرخی بگریست
بصید گاه تو بر چشم آهوی بسیار
چو بازگشت همی برد سوی خیمه خویش
زخون دیده کناری عقیق و دانه نار
مگر که آهو چشم است یار او که شد است
بچشم آهو بر چشمهاش باران بار
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چونگاری زبتکده فرخار
در از گردن و کوتاه پشت و گرد سرین
سیاه شاخ وسیه دیده و نکو دیدار
بمن فرستاد آنرا و معنی این بود است
که شادمان شو و اندوه دل برین بگسار