شروع جنگ
نستور- اردشیر شیدسب - گرامی - نیوزار- زریر و تمام لشکر
گشتاسپ کشته شدند
چو هر دو بدو بر فرود آمدند
بر پیل برنای روئین زدند
چو صفهای گردان بیاراستند
یلان هم نبردان همی خواستند
بکردند یک تیرباران نخست
به سان تگرگ بهاران درست
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر
بیامد یکی ناوکش بر میان
تن پاکش آلوده در خون تپان
به پیش اندر آمد به دست اندرا
به زهر آب داده یکی خنجرا
غریوی برآورد بر سان شیر
که آورد خواهد دمان گو وزیر
ابر کین آن شاه زاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار
به هنگامۀ بازگشتن از جنگ
که روی زمین کرده بد رنگ رنگ
بیامد یکی تیرش اندر قفا
بیفتاد آن شاه زاده ز پا
دریغ آن نبرده گرانمایه کرد
که نادیده او را پدر خود بمرد
بیامد پسش باز شیدسپ شاه
که تابنده بد روی او همچو ماه
یکی باره ای پر نشسته چونیل
یتگ همچو آهو بتن همچو پیل
به آوردگه رفت و نیزه بگاشت
چو لختی بگردید و باره بداشت
بگفتا کدام است (کهرم) سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ
بیامد یکی دیو و گفتا منم
که با گرسنه شیر دندان زنم
به نیزه بگشتند هر دو چو باد
بزد ترک را نیزۀ شاهزاد
ز اسپ اندر آورده ببرید سرش
به خاک اندرافگند زرین کمرش
همیگشت در پیش گردان چین
به سان یکی کو بر پشت زین
بیامد سواری برون از سپاه
پس تهم جاماسپ دستور شاه
نبرده سواری (گرامیش) نام
بماننده پورد ستان سام
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند دادار را کرد یاد
کدام است گفت از شما شیر دل
که آید سوی نیزۀ جان گسل
برفت آن زمان پیش او نام خواست
بر آن اسپ گفتی که کوه است راست
بکشتند هر دو سوار هژیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
گرامی خرامید با خشم تیز
دل از کینۀ خستگان پرستیز
میان صف دشمن اندر فتاد
پس از دامن کوه برخاست باد
بدان شورش اندر میان سپاه
از آن زخم شمشیر و گرد سپاه
گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
بیفشاند از و خاک و بسترد پاک
چو او را بدیدند گردان چین
که آن نیزۀ نامدار گزین
از آن خاک برداشت بسترد گرد
به گردش گرفتند مردان مرد
به گردش زهر سو همی تاختند
به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت
همی زد به یک دست گرزای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار
بدان گرم خاکش فگندند خوار
بیامد همانگاه (نستور) شیر
نبرده کیان زادۀ (پور زریر)
بکشت او بسی دشمنان بی شمار
که آمیخته بد از پدر کار زار
سرانجام برگشت پیروز و شاد
به پیش پدر باز شد ایستاد
بامد پس او گزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار
بیامد بدان تیره آوردگاه
به آواز گفت ای گزیدۀ سپاه
کدام است مرد از شما نامدار
جهان دیده و گرد نیزه گذار
سواران چین پیش او تاختند
برافگندنش را همی ساختند
پس انجامش آمد یکی تیر چرخ
چنین آمد و بودش از چرخ برخ
بیفتاد از آن شولک خوب رنگ
بمرد و برفت این است فرجام جنگ
برآمد برین رزم کردن دو هفت
کز ایشان سواری زمانی نخفت
دو هفته برآمد بر این روزگار
که هم زمان همی تیزتر گشت کار
به پیش اندر آمد (زریر) دلیر
سمند بزرگ اندرآورده زیر
دو هفته برآمد بر این درنگ
نه نبینم همی روی فرجام جنگ
بکردند گردان گشتاسپ شاه
بسی نامداران لشکر تباه
کنون اندرآمد میانتان زریر
چو گرگ دژآگاه و درنده شیر
که این گر بدارد زمانی چنین
نه (آیاس) ماند نه (خلخ) نه چین
کدام است مرد از شما نام خواه
که آید پدید از مان ساه او
مراو را دهم دختر خویش را
سپارم بدو لشکر خویش را
سپاهش ندادند پاسخش باز
که ترسیده بد لشکر از سرفراز
پس آنگه درآمد چو گرگ ژیان
زریر سپهبد جهان پهلوان
چو شیر اندر افتاد چون پیل مست
همی کشتشان و همی کرد پست
چوارجاسب دید آن چنان خیره شد
که روز سپیدش همی تیره شد
دگرباره گفت ای بزرگان چین
تکینان و گردان توران زمین
کدام است مرد از شما چیره دست
که بیرون شود پیش آن پیل مست
بیامد پس آن (بی درفش) سترگ
پلیدی سگی جادوی پیر گرگ
به ارجاسپ گفت ای بلند آفتاب
به بیخ و به بن همچو افراسیاب
به پیش تو آوردم این جان خویش
سپر کردم این جان شیرین پیش
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین
بدادش بدو بارۀ خویش و زین
همان تیر ژوبین زهرآبدار
که بر آهنین کوه کردی گذار
چو از دور دیدش بر آن سهم و خشم
پر از خاک روی و پر از گرد چشم
به دست اندرش گرز چون سام یل
بزین اندرون گشته چون کوه تل
نیارست رفتنش در پیش روی
زپنهان همی تاخت بر گرد اوی
گذاره شد از خسروی جوشنش
به خون ترشد آن شهریاری تنش
بفتاد از اسپ اندرون شهریار
دریغ آن چنان شاه زاده سوار
فرود آمد آن بی درفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید
سوی شاه برداشت اسپ و کمرش
درفش و نکو افسر پر گهرش
سپاهش همه بانگ برداشتند
درفش از بر پیل بگذاشتند
گشتاسپ از کوه سر بنگرید
بگرد اندرون ماه گردان ندید
نبرده برادرم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی به زیر
نیاید همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان
ببیند کان شاه من چون شدست؟
که از داغ او دل پر از خون شدست
بدین اندرون بود شاه جهان
که آمد یکی خون ز دیده چکان
به شاه جهان بگفت ماه تو را
نگه دار تخت و سپاه تو را
جهان پهلوان آن زریر سوار
سواران ترکان بکشتند خوار
سر جادوان جهان بی درفش
مر او را بیکفند و برد آن درفش
همه جامه تا پای بدرید پاک
بدان خسروی تاج پاشید خاک
چنین گفت داننده جاماسپ را
چه گویم کنون شاه لهراسپ را
چه گونه فرستم فرستۀ پدر
چه گوید بدان پیرگشته پدر
چه گویم چه کردم نگار تو را
که کشت آن نبرده سوار تو را
به لشکر بگفتا کدام است شیر
که بازآورد کین فرخ زریر
پذیرفتم این از خدای جهان
پذیرفتن راسان و مهان
جنگ شروع شد و نبرد به منتهای شدت وحدت رسید. پهلوانان بخدی و سران لشکر گشتاسپ و اکثر شهزادگان و سپه سالار سپاه بلخ (زریر) به دست دلاوران توران به قتل رسیدند و آن طوری که جاماسپ پیشگویی نموده بود تمام واقعات بیکم و کاست به وقوع پیوست و روزگار نهایت فلاکت بار نصیب بلخ و بلخیان گردید. تنها یک نفر برای احراز مقام سپهبدی باقی مانده بود و آن اسفندیار بود.
آخرین پیکار
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاه زاده سوار
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی
که کشت آن چنین پیل نستوه را؟
که گند از زمین آهنین کوه را؟
درفش و پس لشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندرآمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست
برادر بدش پنج زیبای گاه
همه نامداران و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
بدین اندرون بود - اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کهسار
که ای نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
بدین خدای و گو اسفندیار
به جان زریر آن گرامی سوار
منم گفت (نستور) پور زریر
پذیره نیاید مرا نره شیر
کجا باشد آن جادوی بی درفش
که او دارد آن کاویانی درفش
بکشت از تکینان لشکر بسی
پذیره نیامد مر او را کسی
وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشت شان بیمر و بی شمار
چو سالار چین دید نستور را
کیان تخمه و پهلوان پور را
بگفتند او را که این شیر گیر
چنان دان که او هست پور زریر
چو بشنید ارجاسپ گفتا درست
همی بدگمانم بدو از نخست
کجا باشد آن بی درفش گزین
هم اکنون سوی منش خوانید هین
بیامد هم اندر زمان بی درفش
گرفته به دست آن درفش بنفش
خرامید تا نزد نستور شاه
چراغ همه لشکر و پورشاه
گرفته همان تیغ زهر آبدار
که فکنده بدو زریر سوار
بکشتند هر دو پژوبین و تیر
سر جا دوان ترک و پور زریر
پس آگاه کردند از آن کارزار
پس شاه را فرخ اسفندیار
همی تاختش تا بدیشان رسید
سر جا دوان چون مر او را بدید
نیامد برو تیغ زهر آب دار
گرفتش همان تیغ اسفندیار
زدش پهلوانی یکی بر جگر
چنان کز دگر سو برون کرد سر
از آن جادوی زشت بیرون کشید
سرش را از تن نیمه اندر برید
لشکر بلخ نهایت سراسیمه و پریشان خاطر شدند. در روزهای اخیر جنگ پریشانی بیش تر به لشکر گشتاسپ رخ نمود. دلاوران و شهزادگان تقریباً همگی کشته یا زخمی شده بودند. کسی نبود که سپه سالاری قوا را بگیرد جز اسفندیار که با وجود صغر سن در تهور و شجاعت سردار برازندۀ سپاه بود. اسفندیار درفش کاویانی را گرفت و پیش رفت و پنج نفر از برادران خویش را که افراد قابل اطمینان بودند به همراه خود وارد نبرد ساخت. نستور پسر زریر را که تعلیمات نظامی دیده بود صاحب منصب اعلی مقرر کرد و او هم بر قصد کین و انتقام خون پدر به کمال بی صبری از خیمه بیرون آمد و می خواست یک بار وارد میدان نبرد شود و خود را بالای نعش پدر رساند. چون جدش گشتاسپ او را دید عرق انتقام جوئی اش به شور آمده خواست که شخصاً خودش وارد میدان شود اما جاماسپ او را از این کار ممانعت کرد. نستور و اسفندیار یکی از یک سو و دیگر از دیگر سو وارد میدان شدند و جنگهای شدید تن به تن شروع و هر دو به مقابل (بی درفش) که پهلوان نامدار توران بود می جنگیدند تا اینکه اسفندیار نیزه بر جگرش زد و او را نقش زمین ساخت و فوراً از اسپ فرود آمد و سلاح زریر که او لجه کرده بود از جان او بیرون کرد. سپس دلاوران سپاه گشتاسپ عهد کردند که تا آخرین قطره خون که در بدن دارند جنگ کنند و از میدان نروند. ارجاسب دیدکه از پهلوانان سرکش و خون آشام او کسی نمانده کارش به ضعف کشیده راه گریز پیش گرفت و رو به فرار نهاد ، در حالی که از سپاه گشتاسپ سی هزار کشته و صد و شصت و شش نامداران سپاه و صاحب منصبان نامی به قتل رسیدند و از سپاه توران صد هزار کشته شدند که از آن هشتصد نفر پهلوانان برجسته بودند.