111

سه مزدور

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

ریگزارهای میان اندخوی و شبرغان در آن شب سیاه توفانی نا آرامتر از شبهای دیگر بود گویی غولهای بیابانی به سرو روی هم میکوفتند ، چیغ میکشیدند ، گروه گروه بگوشه های تاریک و هول انگیز دشتها می تاختند. شلاق تند باد از جهت های نامعین به شکل زنجیری از تپه های شتابان و دونده به سینه صحرا میخورد. ریگ میده به وزش دیوانه وار بادها در چشم و گوش انسان فرو میرف هيا هوى و حشتناکی تا ابرهای سیاه خاموش آسمان ببالا می جهید و گاهیکه اندک آرا مش بر قرار میشد به درستی او از بام بگوش میرسید که بی شباهت به زن جوانی نبود که گیسوان سیاهش را افشانده نالان به سوی گور فرزندش، میگریخت ، دور

میشدو در ژرفای تیر گی نقطه های دور زار زار میگریست.

انه گلدی دنهدا نهایش را به هم سایید. قرچ قرچ آزار دهنده یی از آن بر خاست . ذرات سنگ و خاک را با العاب دهن از درز دندان های خود شسته بگوشه یی تف کرد و کمی ریک بالای آن پاشید. این ترکمن تنومند که برپشتۀ ریگ تکیه کرده بود، پوست سرخ آفتاب سوخته داشت ، کلا پوست گوسفندی اش را بر زانوی چپش پوشانده بود کله ترا شیده اش سفید و گرد مینمود.

به زیر آن ابروان خرمایی، چشمان سبز و شفافش مانند دومهره،  شیشه یی می درخشید. پیشانی و گردنش بیش ازحد معمول چملکی داشت.


 یخن پیراهن کبود کرباسیش را باز گذاشته بود و در حالیکه موزه های خود را بگوشه یی نهاده پاهای عرق آلودش را به آتش شعله ور میان اجاق نزدیک میکرد آمرانه دستور داد که برای شترها خار بیندازند . تنگری ، جوره قلیچ کینجه ، بوری ، ییر گش و . . . بعد از آنکه دستهای خود را به شعله ها ی خونین و سرگردان آتش نزد یک میکردند یکی دنبال دیگری به راه می افتادند . تاریکی مرموزی در سراسر دشت خوا بیده بود. از چند قدمی آواز بخ بخ شترها و شرنگ ، شرنگ زنجیر های شان شنیده می شد. جوانان کار وانی با توده های خار میان گله شترها از نظر پنهان شدند

دیگ سیاه کوچکی بالای آتش قرار داشت و از آن آواز جوشیدن آب، لذت بخش و خواب آور ، بگوش میرسید . انه گلدی چند بته خار در آتش انداخته خامو شانه به سر کشی های وحشیانه شعله ها خیره شد. ناگاه آواز خفیفی همراه فریاد باد ها  بگوشش رسید. وی بلست بلست آن دشتها را بلد بود و همیش مانند عقاب مغروری ، جسور و خشم آلود مینمود.

آنگاه گویی نگاهش در اعماق تاریکی فرو میرفت و در حالیکه باریش ماش و برنجش بازی میکرد به دور دست ها چشم دوخته بود.

چند دقیقه چشمانش پیش رقص شعله ها درخشید و در حالیکه لب خشک خاک آلودش را آ هسته زیر دندان گرفت از میان خورجینیکه به جای بالش زیر آرنجش بود تفنگ یازده تیره خود را کشیده جاغور و کارتوسهای آنرا از نظر گذراند.

آواز ترق ترق تفنگ چاری پیر را که در کنار اجاق میان قاقمه اشن پیچیده و خفته بود بیدار کرد. خرخر گربه مانند و یکنوا ختش قطع شد و پس از چند اخ وتف گفت :

اکه یولداش خیریت ؟ انه گلدی که میان رفقایش به یولداش شهرت داشت آهسته پاسخ داد : خیریت .

دیگران هم به دور آتش جمع شندند ، تفنگ ها را آماده کردند آواز نزدیک شده میرفت آوازی که بیشتر به التماس وزاری شبیه بود يولداش نگاهی به رفقایش انداخت و با اشاره به همه شان فهماند که حتما دسیسه یی در کار است باید پرا گنده شوند و در پناه تپه های ریگ برای خود سنگر بسازند . بوری که راستی هم مانند گرگ جوانی دلیر و پرشتاب بود از فنون عسکری استفاده کرد. بر آرنج ها خود را کشیده میان تپه ها ناپدید شد. چند دقیقه دیگر گذشت هیچ آواز تفنگی بگوش نرسید و همان فریاد لرزان همانسان افزایش مییافت و نزدیکتر میشد تا که یکبار خفه شد . گویی کسی نا گهانی گلویش را فشرد. ییرگش همانسوی خود را پرتاب کرد و پس از مدت بوری با موزه های وزین وقد بلند و گردن درازش چیز چیز سیاهی را بالای دستها می آور ییر گش نیز بپایش گام می نهاد. آنان در برابر دیدگان حیرت زده رفیقان شان نزدیک شدند و بوری ارمغان خود را کنار آتش به زمین گذاشت همه سرا سیمه بر او خم شدند يک جفت چشمان سیاه تیره در برابر آتش برق زد . دستهای خشن و چرکین به سوی شعله های نازنجی وسرخ عنان گسیخته دراز شد و آهسته جنبید ، نیم خیز شد و بوری زانوی خود را زیر کمرش نهاد که تکیه کند. سرو پایش برهنه و کیپنک چوپانیش پاره پاره و خون آلود بود . شاخه های خار به آستین ها و دامنش فراوان بند شده بود و ریگ نرم زرد رنگی که بالای ابروان کم انحنای خرمایی و دو طرف بینی نشسته بــــــــــــود آرام آرام فرو میریخت رنگ قرمز گوشه چشمش حلقه فلزی که بگوش داشت و دندانهای فاصله دارش بیش از همه چهره اورا جالب ساخته بود و آنچنانکه معمول بود مردان چشم سبز زرد پوست را هنگام خشم يا هزل جرمن بنامند بوری نیز که بین رفقا شوخ تر از همه بود، دستی به شانه اش زده گفت :

جرمن آشنا تکیه کن ، آرام باش ! آخر این چوپان بچه نیمه شب این جاچه میکند، گوسفندانش کجاست ؟ آیا همه اش زیر تپه های سرگردان ریگ دفن شده اند ؟ از اینگونه پرسشهای زیادی در چشمان هر یک از كاروانیان خوانده میشود يولداش برخاست و در حالیکه تبسم پر مهری بر لب داشت کنار چوپان بچه نشست و آنچنانکه پاهایش را با مهربانی چاپی میکرد سر خود را نزدیک گوشش برده نامش را پرسید وی آهسته همراه غژغژ دوامداریکه از سینه اش بالا میشد پاسخ داد :

- شامر ( شاهمراد ) وقتی که پر سیدند گرسنه است یا نه

چند بار دهنش را مزه مزه کرد و بیخیال بگوشه یی خیره شد باشاره يولداش رفقا هر کدام به کاری دست زدند . بوری کاسه سفالینی را از میان خورجین کشید و با دستمالیکه به کمر پیچیده بود خاک آنرا سترد ، وکینجه چندنان سیاه از پله دیگر خور جین آورده میان کاسه ریزه کرد. ییرگش که هر دو پایش را بدور کنار اجاق گذاشته انتظار میکشید ، دیک را بر داشته شور بای آنرا میان کاسه ریخت در مشک كوچک اندکی آب شور گل آلود داشتند دستها را با آن شسته با مهمان ناخوانده شان به دور دستر خوان شالکی گرد آمدند و چشمک میز با نانۀ یولداش به شامر چوپان جرات داد که آستین های كيينک خاکستریش را که تارها و پارگیهای آن تا کاسه شوربا آویزان میشد بالا بزند و با نخستین لقمه نشان دهد که خوب گرسنه است نان خورده شد. شامر در حالیکه توته نبات رامیان پیاله چای سبز با تیغ قمه يولداش آب میکرد به سوال چاری پیرگوش فرا چاری به ادامه سوالهایش به ترکمنی پرسید:

ده شما کجاست ؟

شامر توام با اشاره دست گفت:

هی ... آنجا نیم روزه راه دور است.

خوب ، تنها تو و خواهرت ؟؟

بلی من و خواهرم در آن خانه خدمت میکنیم . پدرم خدا بیامرز در سال قطحی بیست سیر گندم از نزد همین الله نظر ارباب گرفته بود . و آمیخته با آه عمیقی در حالیکه نگاهش میاان پیاله چای غرق شده بود ادامه داد: . . . آن خدا بیامرز هم سر خود را گرفت و رفت و من جهانتاب را بی پشت و پناه گذاشت در برابر دیدگان خاک آلو دوكسل كار وانیان که آرام و بی حرکت و بادقت روبه افزایشی، متوجه او بودند ، هسته و به مشکل حرکتی به خود داد تاخستگی پا هایش را رفع کند. گرد شرم بر سرا پایش نشسته بود و گویی دست و پایش را بسته بودند. جزئی ترین حرکتی را آزادانه نمیکرد و هر جمله خودرا با چند کلمه تشریفاتی نابجایی که بگوش میز بانان بیابان گردش نا آشنا بود آغاز مینمود ، مثلامی گفت شما را چه درد سر بدهم یا شاید از شنیدنش خسته شوید. او این گپ ها را از خانه ارباب

آموخته بود . بالاخره با بیچارگی پاهایش را جمع کرد و چون متهمین در محکمه های قدیم بالای دو زانو نشست و به بیان بقیه مطلب پر داخت : خواهرم نیم روز گلیم می بافدونیم روز گاو می چراند . من هم سفندان بادار خود را تا شام ها به چرا میبرم و شام برای دوشیدن شیر به ده می آورم دیروز شام ، گاهیکه چاروق های . نمناک خود را جلو آتش خشک میکردم خواهرم گاو دوشه پر از شیر را از سرش به زمین گذاشت شروع به گریستن کرد . من که خواهر خود را از جان خود زیادتر دوست دارم از گریه اش سخت پر یشان شدم.

درین لحظه لبهای شاهر پریدن گرفت مدتی خاموش و متفکر ماند و این فرصت کوتاه را شنوندگانش غنیمت شمرده با نگاه های پرسان آرام آرام به هم دیدند و دوباره هفت هشت جوره چشم بر لبان خشک شامر دوخته شد دستش آهسته به زیر بغلش رفته با قطی مدور رنگ رفته یی بیرون آمد چهره اش را به آئینه سر پوش قطی دیده تقی به پهلویش زد سرش را باز کرد. پودر سبز رنگی چون يک پرده نازک به جدار داخل آن چسپیده بود هنوز از میان قطی خالی چشم بر نداشته بود که يولداش.

کدوی نسواری رنگ براق خود را که دهنه و سر پوش آن نقره یی بود پیش آورد و بکف دست شامر از آن يک دهن ریخت. شامرس از آنکه با نگاهی عرض شكرا ن کرد با حرکت پنجه ها نسوار را درست میان کف دستش جابجا کرده با حرکت ،ماهرانه یی همه اش را زیر زبان انداخت لبهای خود را کج کرد و آب دهنش را از ریختن نگا هداشته به بیان بقیه حکایتش پرداخت ... گفتم خواهرم گریه میکرد. پرسیدم ، چرا ؟ در حالیکه یگان نظر به بیرون می انداخت و با گوشه چادرش اشک های خود را مرتب پاک میکرد هق ... هق کنان به من نزدیک شد سر خود را پیش گوشم آورد هر چه نزدیکتر میشد لرزش بدنش فزون تر میگردید و آوازش با کلمات شکسته و گریه آلود اوج میگرفت . بازویش را گرفته گفتم: بگو آخر ! آوازت را زیاد بلند مکن میترسم همه را خبر کنی بگو چه شده؟ بی بی ات قهر شده ؟ بادات زده چه گناه کرده بودی؟ خيراینکه اینقدر گریه و بی تابی نمیخواهد. و پیش از آنکه بدانم او را چه شده بنای سر زنشش را گذاشتم . گفتم :

- هر چه باشد باز هم زن استی زن آیا من کم لت خورده ام کم منت کشیده ام ؟ ،ببین افتادی هان افکار شدی نی انسان جاییکه نمک خورد نمکدان نمیشکند گذشته از آن من و تو اختیار خود را نداریم اگر خوش باشیم چه کرده میتوانیم و گر خوش نباشیم حالا غیر از اینکه دندان بر جگر بگذاریم چاره یی نداریم ما و شما مزدور استیم چه کسی مزدور را بالای چشم خود نشانده ؟...

نگذاشت سخنم را تمام کنم با چیغ خفه و گریه آلو دی گفت: اگر مزدور را بالای چشم خود نشانده اند بروی قصد تجاوز نداشته اند ؟ من دیگر نمیخوا هم مزدور باشم! نمی خواهم! مرگ را قبول دارم اینگونه مزدوری رانه... بس است...

دیگر شما میدانید که من چه حال داشتم پدرم همیش به ما توصیه میکرد که از کار ننگ نیست ، خدا انسان را از بدنامی و رسوایی نجات بدهد ما يک عمر با نام نيک ، با آب و آبرو زندگی کردیم. به راستی و درستی قدم گذاشتیم کسی نگفت که دامن شان پایین است یا بالا، با شنیدن سخن جهانتاب تمام بدنم را آتش گرفت. گلویم فشرده میشه و زمین و آسمان به چشمم سیاه مینمود. یادم آمد که یک هفته پیش او راز پسر الله نظر از باب اصرار گذشت که مرا نزد خسر خود به شهر بفرستد ، اما خانمش به سختی مخالفت کرد و خواهرم نیز زاری میکرد که من از او دور نشوم. مگرعلت را هنوز برایم نگفته بود من این او راز را از روز اول بد میدیدم از دست درازی هایش در امور ده خوشم نمی آمد و آنگاه که فکر میکردم او بعد از پدرش ارباب ده ما است ، راستی آن دهکده بنظرم زندان می آمد. گاهیکه اشکهای خواهرم روی دست هایم می چکید و نام همان بدجنس را جویده جویده میگرفت جز آنکه هر دوی ما فرار کنیم چاره یی به فکرم نیا مد . خواهرم گفت : به بهانه احوال گیری از خسر "اوراز" به شهر بروم وجستجو کنم تا برای خودم و جهانتاب کاری پیدا کنم . واگر ممکن باشد به ضمانت تذکره خود ششصد افغانی پیشگی گرفته به به از باب ببرم باشد که از این بلا خلاص شویم خواهرم گفت: پروا ندارد اگر دو سه روزی دیر تر بیایی . اما کو شش کن دست خالی بر نگردی. حالا میروم به شهر تاکاری پیدا کنم . يک کسی پیدا کنم تا ششصد افغانی به من بدهد . من که شهر را درست ندیده ام، چگونه میتوانم کاری پیدا کنم؟ بگمانم بهتر است بکدام ده دیگر بروم زیراخواه مخواه کارهای شهری را ما انجام داده نمی توانیم . کارو خدمت شهری باریکی های زیاد دارد آدم چرا از گلیم  خود پا فرا تر دراز کند... چاری پیر با خنده تمسخر آمیزی سخنش را قطع کرده گفت :

حالا که افسانه ات بپایان رسید میخواهی از سر شروع کنی ؟ همه خندیدند. خنده در گلوهای پرباد مردانه شان جوشید و فرونشست یولداش با نارضایتی نگاهی به رفقایش انداخت و بعد آستین کیپنک شامر را گرفته به نرمی گفت :

آشنا من ماه ها در سفر استم زنم در خانه تنها است چه میشود که خواهرت دستیار او باشد . و خودت اگر به خانه میباشی از چند خر و اسپ زخمی و لاغری که داریم تیمار داری میکنی هم خوب و اگر میخواهی با ما همراه باشی هم من موافقت دارم.

در مورد مزدتان باز فکر میکنم انشاء الله شما را نا خشنود نمیسازم در حالیکه دستی به بروتش می کشید زیر لب گفت :

اگر مرد باشم. و باز سرش را بلند کرده بلند تر گفت :

بده دست خود را و چنان دستش را به کتب دست شامر کوفت که مانند ترکیدن پو قانه صدا کر و پیاپی آن دیگران ، سرور آمیز" خلاص ، خلاص" گفته سخن يولداش را تایید کردند و قرار برین شد که فردا شامر بسوی ده الله نظر ارباب روان شود و تاسه روز چشم به راه یولداش باشد

تا پیدا شدن سپیده کمرنگی در کرانه های آسمان ، پاسبانان کاروان هر ساعت عوض میشدند و آتش میان اجاق گاه شعله ور وگاه نیمه جان میسوخت و گاهگاهی جز دود سیاهی از آن به نظر نمی رسید.

خرخر خوابیدگان، اوج گیرو آزار دهنده ، بالا بود. توفان ریگ رو به خاموشی میرفت و ابرهای سیاه آسمان پاره پاره میشد و به نور ماه، راه تابش میداد.

شامر صبح از کاروانیان جداشد و شام به ده رسید. گاهیکه از برابر در مسجد میگذشت آوازی آشنا او را امر به توقف داد تورسن خر کار دستش را گرفت و بسوی مسجد برد و در برنده مسجد هر دوی شان بالای بوریا زانو به زانو نشستند تورسن آنچنا نکه هیجانی بود و آهسته سخن میزد به شامر گفت : 

- شامر جان، خوب وقت رسیدی باور کن پشیمان استم . قسم میخورم پشیمان استم . مرا ببخش ببخش و پس از این تا هستم خدمت تو را خواهم کرد. شامر که از علت این پوزش خواهی هیچ نمیدانست بابی حوصلگی گفت : تورسن چه شده؟ دیوا نه شده ای؟

- نه ، نه دیوانه نشده ام امروز هنگا غروب و باز گشت م گاوها از چرا او راز امر کرد تا یکی را از نزد خواهرت دزدید پنهان کنم من این کار را کردم اما چه بد کردم ! اوراز خواهر ت را به جرم گمشدن گاو در کاهدان افکنده و شاید هم لت کرده باشد نمیدانم ، بیا ، گاو را ببره ! بیابر خیز شامر !

شامر دیگر پر سشی نداشت با سرا سیمگی " خودت بیار " گفته دوان دوان در چپ کو چه های ده ناپدید شد . دقیقه یی پس نفس زنان عقب در کاهدان خانه ارباب استاده گوش خود را به تخته در چسپاند اما هیچ صدایی نشنید همینکه دل و نادل میخواست بر گردد آواز سرفه یی تکانش داد دیوانه وار لگد محکمی بدر کوفت . تخته ها از هم پاشید. و از تاریکی میان کاهدان فریادوحشت آ گینی بر خاست.

شامر دست خواهرش را گرفته به بیرون کشید او با آواز بلند میگریست موهای کاه پر و پریشانش روی بازوان لرزان شامر افتاده بود و اشکهای تابان گرمش بر دستهای خاک آلود او میریخت. زن ارباب و عروسش سر و پا برهنه دویدند تورسن پیش چشم او راز گاو گمشده را آورده میان حویلی رها کرد. مزدوران دیگر نیز جمع شدند و تورسن خر کار در حالیکه در پای دیوار مینشست صدا کرد. 

- گاو گم نشده بود. او راز به من سپرده بود که پنهان کنم. من ندانسته بودم که او چه مقصد دارد. عروس ارباب دو دسته به سر خود میزد و تا میتوانست چیغ میکشید و همینکه ریش سرخ رنگ و چشمان سرمه آلود ارباب ظاهر شد فر یادکنان به سویش دوید. هنوز چند قدمی برنداشته بود که پنجه های استخوا نی خشویش به موهای سیاه دراز او رسید و با يک تكان محكم آن زن لاغرغا لمغالی را بر زمین زد و خودش که مانند مرغابی از کمر پاینش را جنبا نده می دوید با گوشه سر انداز ابريشمیں سیاهش زمین را جاروب میکرد و در حالیکه چند تار موی میان انگشتانش جر شده بود خود را به ارباب رساند. لحظه یی با او پس پس کرد . و سپس آواز خشم آلود و گوش خراش ارباب بالاشد :

مردم را جمع کنید! آخر صدا کنید که این دختر بی حیا با این خر کار چشم سفید رابطه نامشروع داشته ، آنهم در خانه من نمیتوا نم تحمل کنم. آنان را بیرون کنید! بیرون کنید ! ما نند سگها سنگ باران کنید! ای بی حیاها ای بی شرم ها بیرون شوید اوراز هم باید می آمد و چنانکه عادتش بود پایش را بر زمين می کوبید و میخرید اما شاید لازم ندانست.

حویلی ارباب از زن و مردپیر هن کنده تنبان پینه خوردۀ رنگ پریده لاغر اندام پرشد. همه به امر ارباب به سوی خرکار و شامر و خواهرش تف کردند و لعنت ها گفتند و جز خاموشی رقت بار پاسخی نشنیدند. 

این سه مزدور با آنکه به فرمان ارباب از ده طرد شدند باز هم دو روز دیگر سرافگنده و شرمگین با چشمان پر آب سرو روی خاک آلود میان طویله و دنبال گله های گاو واخر می جنبیدند اوراز سایه وار تعقیبشان میکرد و فحش و ناسزا میگفت. تورسن خر کار سه سال میشد که بخانه ارباب خدمت کرده و يک پول مزد بدست نیاورده بود نمیشد که بزودی ده را ترک یگوید.

نه .. .. او میبایست چند روز باشد . پیش ریش سفیدان و صاحب رسوخان دیگر سر خود را برهنه کند و به پا های شان بیفتد ، تا مزد دوساله اش را از الله نظر ارباب بستانند. شامر و خواهرش را ارباب در بدل شش صد افغا نی دینش، موقتا نگاه داشت. مگر آنها را به کارهای دشواری چون سنگ آوردن از دریا برای دیوار احاطه باغچه و خار جمع کردن و غیر میگماشت .

نیشخند دختران ده یک لحظه از پیش چشم جهانتاب دور نمیشد نگاه نفرت آمیزجوانا نیکه با شامر از سالها رقیب بودند شامر را روز به روز ضعیف میساخت . گویی او را میگداخت و هر ساعت گرد سیاه تری برویش می پاشید. دو روز چون دو سال بالایشان گذشت. شب سوم تورسن خر کار ، مانند دو شب گذشته ، به بستر ناراحت بود جوال ابلقی که به جای لحاف بر سرش می انداخت وزین تر و آزار دهنده تر از شبهای دیگر معلوم میشد ، وی تمام روز را جز کنایه های تند و زننده چیزی نشنیده بود و جز پیشانی های پر چین عرق آلود چیزی ندیده بود مدتی از این پهلو به آن پهلو غلتید و در باره پدر و دو برادرش که نزد یکی از سر مایه داران اند خوی دهقانی میکرد نداند- یشید به فکرش گذشت که چطور فحش می شنوند، تحقیر میشوند و لت میخورند و درباره شامر و جهانتاب اندیشید فکر کرد که مزد دو ساله اش دو هزار افغا نی میشد و دین شامر و جهانتاب ششصد افغانی بهتر بود که ششصد افغانی از مزد خود را به حق آنان واگذارشود. و آن دو بد بخت زارهایی دهد. گویی با این اندیشه نسیم سردی میان بستر نیم گرمش وزید و در تمام بدنش نفوذ کرد و تمام سوز و حرارتش را با خود برد. یکباره آرامش مطبوعی سراسر بدنش را فرا گرفت و قوه مرموزی اورا وا داشت که شبا شب از، تصمیم خود شامررا آگاه سازد. باشد که آن شب را با آسود گی بخوابند. در حالیکه با خود آهسته آهسته میگفت : اگر یافتند می پردازند و اگر نه خیر پروا ندارد. چون قهرمان رهایی بخش در سیاهی شب با غرور لذت آوری بپاخاست . دیگر مزدوران در خواب بودند . با احتیاط راه خود را از میان شان یافته بسوی آشپزخانه خوابگاه شاهر و خواهرش روان شد میدانیست که آنان ثانیمه های شب بیدار مینشستند. گاهیکه نزديک آشپز خانه رسید نور زرد تیره چراغ تیلی بر دیوار ها می لرزید اما خفیف ترین آوازی شنیده نمیشد. با تعجب دو سه قدم آهسته دیگر بر داشت خود را به دروازه رسانید به داخل كله كشک كرد. نه تنها شامر و خواهرش را ندید ، بلکه نمد و لحاف شان نیز به نظرش نخورد. کمی مکث کرد انگشتش را به دندان گرفت با خود فکر کرد: فرار کرده اند. افسوس، خیلی زود رفتند. و همچنان به اتاق خود ناامید و دزدانه بازگشت. آنان براستی در آن شب سیاه ظلمانی فرش و ظرف خود را بر داشته یا بفرار نهادند. وقتیکه دوش بدوش هم در کنار قبرستان آبایی شان که بنام کهنه گورستان مشهور بود ،رسیدند . تاثر گریه آوری هر دوی شانرا فرا گرفت . گوئی مرده ها برای وداع شان برخاسته بودند سنگ های شکسته افتاده خیره خیره درسیاهی سهمگین نیمه شب دیده میشد. جهانتاب به نرمی دستش را بالا کرد و با آواز لرزانی در حالیکه نگاهش را بگوشه یی دوخته بود گفت:بامان خدا مادر در کنار پدرم آرام باش ما میرویم که در دیار نا آشنا پیش چشم مردم نا آشنا بمیرم ... گلویش فشرده شد و شامر نیز پس از آنکه با آواز غور و اندوه آلود بامان خدا گفت زیر لب غم غم کنان علاوه کرد: نا آشنا یعنی چه؟ هیچکس در آوغوش ما در شرع نمرده کار ما آشنای ها است ما حالا خود پدر و مادر خود استیم خدا گذشته ها را بیامرزد گریه مکن خواهر راه برو که منزل ما دور است. رو به روی وزش باد ، ساعت ها دویدند نفس کشیدن تند و سرا سیمه شان شنیده می شد. سرفه میکردند پاهای برهنه شان به سنگ و کلوخ میخورد بی موازنه می شدند چند قدم لنگ لنگ میرفتند و باز به دویدن آغاز میکردند در راه خواهر شامر با گلوی گرفته گفت : شامر جان ، شاید کاروان همان يولداش که با تو پیمان کرده بود نیز سر راه ما برسد . شامر فورا پاسخ داد : هان ، هان... درست باید بسوی راه کاروان برويم .... اگر برسند عجب کاری میشود. باشاد مانی با زوی خواهرش را گرفت و او در حالیکه از ریسمان پشتاره شامر محکم گرفته میدوید گفت :

اگر برسید چی بازهم مزدوری به خانه الله نظرنی ، بخانه یولداش شامر پس از آنکه چند قدم برداشت با آواز گوش نشین و آرام پاسخ داد :

ما آنقدر زحمت خواهیم کشید که کاملا آزاد شویم دانستی؟ کاملا

یکباره دست یکدیگر را گرفتند و در سیاهی وحشی آن شب توفانی در حالیکه گام های شان آرامتر و استوار تر شده میرفت بهم نزدیکتر شدند برای چند دقیقه رفع خستگی از دویدن باز ماندند. آرام آرام گام می نهادند خس و خاشه و ساقه های گندم زیرا پای شان میشکست و با آوازی که از کرانه های دور دشت می آمد گوش فرا داده بودند.

دنگ ... دانگ ... دنگ ...دانگ... دانگ ... دانگ آواز زنگوله اشتران کار وارن بود.