138

به مسجد جامع هرات

از کتاب: سرود خون

ای قبله افتخار افغان 

وی کعبۀ ثانی خراسان 

آورده زشاخسار طوبی 

گلدستۀ طارم تو رضوان 

هر صبح بپای آستانت 

العبد نوشته سر بلندان 

صاحب نظران شبانه از عجز 

بر خاک در تو جبهه مالان 

خضر از پی حوض نقرۀ فامت 

آورده بدوش آب حیوان 

گردیده زهر منارۀ تو 

انگشت شهادتی نمایان 

از پایۀ منبر تو پیداست 

انوار تجلیات  رحمن 

دربان تو خاک آستانت 

در یوزه دهد بخان وخاقان 

بنهاده بزیر سنگ سنگت 

گنجور سپهر گنج پنهان 

خورشید نوشته سوره نور 

بر سر در تو بخط ریحان 

ابدال برسم تحفه برده 

گرد ره تو بنوک مژگان 

از غلغل ذکر تو بگردون 

گردیده ستاره شبحه گردان 

در مدرسۀ تو فخر رازی 

سرگرم قیاس ورای برهان 

بر دست خرد کلید داده 

تا باز کند رموز فرقان 

شب ها بحریم خلوت تو 

ارباب نیاز اشکریزان 

از خون دل وتراوش چشم 

هر صبح گل وگهر بدامان 

ای سدره به سایه تو همسر 

وی چرخ بپایۀ توهم شان 

ایوان تو بود معبد دل 

ار کان تو بود قبلۀ جان 

محراب تو بود عاشقان را 

معراج حریم کوی جانان 

یعنی بحریم شاه کونین 

زینت دۀ کارگاه امکان 

آزاد کن گلوی احرار 

از پنجۀ جور آزمندان 

اکنون شنوم که دشمن شوم 

آن دشمن دود مان انسان 

ویرانگر صلح وعدل و انصاف 

بنیان نه ظلم وکذب وعدوان 

بر صحن مقدس  تو گشته 

با پیکر زشت پایکوبان 

بر طاق تو چیده جان ومینا 

ملحد پسران بجای قرآن 

عفریت زمانه پا نهاده 

بر مسند عزت سلیمان 

محراب خدا ومنبر حق 

هر یک شده درسگاه شیطان 

از آتش برگهای مصحف

دود است بلند سوی کیوان 

او راق نفایس کتب را 

افگنده بهر خرابه طوفان 

هر جا به جدار نام لینن 

بنوشته بجای نام یزدان 

اقواس مرصع نگارین 

گردیده بپای ظلم ویران 

آن طرفه نقوش آسمانی 

پیرانۀ آیه هان قران 

مطبوس شده بکوبه جهل 

ممسوخ شده بداس عدوان 

آن گلشن بلبلان توحید 

گردیده دریغ باغ زاغان 

ای خانه خدای صبر تا چند 

بر نالۀ زار درد مندان 

یارب بطفیل آن که زین کوی 

ره یافت ببارگاه سلطان 

یارب بطفیل آن که افروخت 

در معبد عشق شمع ایمان 

یارب بکسی  که طفلک وی 

می سوخت به شعله های سوزان 

یارب بعروس نازنینی 

کز خون شده چادرش گل افشان

یارب بشهید نوجوانی 

کز شوق تو جان سپرده خندان 

یارب بدل یتیم زاری 

بی مادر بی پناه  عریان 

بر سوختگان عنایتی کن

ای خالق ابر وباد وباران 

زین قدرت بی خدای سرگش

داد دل دردمند بستان 

این پرچم نحس را نگون کن 

ای بار خدا زبام کیهان 

این لکه ننگ را فروشوی 

از جبهۀ زندگی انسان 

بینیم که آفتاب حق باز 

گردیده به شهر  شهر تابان 

بینیم که باز شهر جامی 

مهد هنر است وکوی عرفان 

بینیم که قطرۀ قطرۀ خون 

شیری شده رهسپار میدان 

بینیم که از غریو تکبیر 

در لرزه فتد سپهر گردان 

بینیم که مادر وطن باز 

بوسد سر وچشم شیر مردان 

گوید که وطن همیشه از تست 

آزادنشین و حکم می ران

در سایۀ دین پاک احمد 

در پرتو آفتاب ایمان 

از تارک ظلم تاج افگن 

و زکشورجور باج بستان