138

سید میر

از کتاب: آثار هرات ، فصل دهم ، بخش س

در سال ۱۲۸۰ تولد و در سال ۱۳۳۳ قمری وفات کرده است گفته میتوانیم در قرن اخیر شاعری که توانسته است به علو قصاید چراغ خاقانی را روشن سازد و با قاآنی پهلو زند سیدمیر است. سیدمیر در دقایق معنوی و بدایع لفظی بهترین شاعر این عصر و خوب ترین نویسندهٔ هرات معرفی میگردد. دیوانی بزرگ دارد و تماماً مملو از قصاید غرّا و چکامه های بلند است مگر یک حصّه آن که رباعیات لطیف اوست. کسی که آثار سیدمیر را مطالعه میکند و یا یک حصه از ادبیات او را میخواند گمان خواهد کرد که با روح خاقانی نشسته و قصاید سلمان یا قاآنی را می شنود زیرا درعلو سخن از خاقانی یاد میدهد و صنایع لفظی آن به سلمان مشابهت میرساند و در مداحی با قاآنی پهلو به پهلو می رود. سیدمیر مرحوم خودش به زحمات کثیر آثار خود را با خط خوشی جمع کرده ولی آن را از نزد ورثه اش جبراً گرفته اند. ما آثاری را که در اینجا از آن مرحوم نقل میکنیم از روی مسودات اوست که با یک صورت خیلی پراگنده و پریشان جمع شده و ما هم به زحمت زیادی آن را به دست آورده توانستیم.

سیدمیر خان همچنان که شاعر مدیحه گو و وصاف است خودش هم موصوف به صفات و مزایای عالیه بوده اخلاق نیكوعلمیت بلند طبع عالى خط خوش داشت و برعلاوه نقاشی و رسامی را نیز با یک صورت خیلی بلند میدانست.

شبی چون شب دوش شاه کواکب

چو در باختر چتر زر کرد غایب

ره سبز خنگ حصاری بشد طی

 رسید ادهم شب به چندین مواکب 

سهیل از بر سقف کحلی درخشان

 چو بر سینه اهرمن نام واهب

 بچربید ظل زمین بر زواهر

چو بر روی سلمی هجوم ذوایب 

بر از چشمک بیکران درخشی 

عیان شد بدون سبب رمز خاطب

 شد از پرده عنبرین بدر تابان 

چو بر لجۀ نیل از فضه قارب

فلک گشته آمه به کلک عطارد

چون فرعون را دست موسی مکاتب

 قرین گشته سعدین چون ویس و رامین 

که بر هودج آبنوسی است لاعب

 طرفدار پنجم تو گفتی که دارد

 کف نیزه بر پشت پیل مغاضب

 زحل گشت بر اوج شبگیر نازان

 چو هندو که با هند دار مقارب 

صف قطب بر خیمه لاجوردی

 چو بر گرد مرشد صحاب مراقب 

خط کهکشان را به رزم سیاهی 

زجوهر مگر دانه بسته است قاضب

 نهاده است بر صفحۀ دوده گویی

 نقاط زراندود کلک مذهب 

به طاووس علوی مگروقت رغبت

بود منتشر دانه های ثواقب

و یا در حبش تعبیه شد سپاهی 

که گردد شه چین دگر صبح ناهب 

و یا سبحه کهربایی به گردون 

که بگسسته از پارسا در جوانب 

و یا شرم دوشیزه بخت فاضل

که بر تیره رویی عرق گشته غالب

و یا درگه جود بر فرش اکسون

 ز دینار زر بسته دست مرتب 

و یا عکس نور چراغان شاهی

 که در آسمان گشته با هم مصاحب

 فشانده است در بیضه حقه بازی

ز تقطیر سیماب چرخ ملاعب 

چو شد آهوی خاوری تافت انجم 

چو بر تل اسود هجوم ارانب

چه خیزد ز فکرت که در چشم حیرت

 فلک راست بس طرفه از صنع ناصب

 ز طراح ندرت رسوم بدایع

زرسام قدرت نقوش غرایب

 کشیده است کو حامل رأس غولش 

سر خصم شه را بخاری ز قالب

 تنین فلک زان دهان باز دارد 

که با آه از جا شود خصم ذانب

 نه نعش است بر تارک دب اکبر 

بود خوان جشن و سه دیگر معقب

 چه جشنی که از ممسک الاعنه آمد

عنان دار خانان بزمش مواضب

 خوشا جشن شاهی که از فرط شادی

هزاران کف دل زدود از مصایب

سراج امم مشرق اهل ایقان

 صباح ملل چتر نور مغارب

حبیب الله آن مصدر فتح و نصرت

که خوانندکر و بیانش مناقب

حدیث عطایش چو بشنید دریا 

ز حسرت به دل داغ بست از مراکب

به دلداری صعوه شهباز عدلش 

بریزد عقاب فلک را مخالب

 بدان است شاهین جابرز تقوی

 که در رهن گیرد وثاق عناكب

پی یمن تشمیم بر عود مجمر 

اسد گیرد از دود غار ثعالب

 چو شوری ز افواه گستاخ ناید

 صدا گوشه بندد به حلقوم مطرب

 لوایش به اوجی کز آیات فتحش

سوادی نویسد به خود تیر کاتب

شود تخته سیم ازعکس بذلش

به دست چنار ار رسد ابر ساکب

کمربسته حق که از علو همت

کمربند قیصر سپارد به کالب

ز سعی کسان نیست این نقش اذعان

نفاذ امورش بدن راست جاذب

نخیل جهان را پی حرقت خود

 ز برق حسامش حسود است حاطب

 زمین یافت گر نوک خاری زقهرش

 از آن پرورد زهر نیش عقارب

ایا یادگار شهان درانی

ایا در مردان والامراتب

ز تقدیس ذات تو چون عقل اول

 قصارت نهان است و اغفال غایب 

قضا و قدر زان سوی نه دوائر

به دنبال قدر تو با هم تعاقب 

زهی قمه عزّ و شان تو عالی

خهی پایۀ علم و رأی تو صایب

جلیلت بهشتی ذلیلت کنشتی

صوابت فراغت عذابت کرایب

خضیعت ،اقارب خشیعت عشایر

اسیرت مشارب مطیعت مذاهب

به گاه سخن از شمار شکوهت

 چو گودنگ شد ناطق عقل حاسب

 همی جستم از علو اجلال و حملت 

ز شرح دو صحن کمالت مراتب

 والله غیبُ السّمواتِ والارضِ 

ندا آمد از طرف پیک مارب 

ز حزمت صنوف شکوهات راسخ

زعزمت صفوف فتوحات راكب

زاتباع لطف توعون مصالح

ز اصحاب جود تو حل مصاعب

 دو شادی است در عرصه دهر اکنون

 یکی جشن ملت یکی عود صاحب

 از آن کشوری راست اوج مسرت 

وز این مملکت راست قرب رغایب 

از آن اعتبار مقامات بهجت

وز این رونق پایگاه مطالب

بدان یمن در سر بدین سور مضمر

بدان فوز در بر بدین فتح راتب

 از آن یسر و زین فر از آن جاه و زین زر

 بر آن بهره باعث برین فیض موجب

 از آن یک درخشان وز این دو فروزان

ازآن سه منور وز این چار ثاقب

 از این دو افادت وز آن یک تمتع

چهارم مقاصد سه رفع نوایب

 خدیوا از ابنا و اخوانت هر یک

برومند بادی به اوج مناصب 

سزد مدحت حاکمی کز عطوفت

 مشام جهان راست خلقش مطیب 

جهان کرم آن که در این نواحی

سر سروران حکم شه راست نایب

چو شد نصب بر کرسی حکمرانی

 کمر بست ز اول به دفع معایب 

چو خورشید در قبضه یکه سیرش

 چه رتق رعایا چه فتق کتایب 

و گشته است از فخر عدلش به سرحان 

غنم اذیب ما سلف را محاسب

هرآن کو برون خواست حرف تعدی

گره شد به حلقش زمیم معاتب

 نبوده است همسنگ تدقیق حکمش

نه رای قلیدس نه تدبیر جاسب

 دعایی است در هر زبانی که بینی 

ز سر جیش و سرباز و رستاق و کاسب

 ز دانا و نادان و درویش وغانی

ز اعلا و ادنی و عاصی و تایب

 زغمگین و شادان و فرتوت و برنا

 ز تجار و بیکار و سرخیل و حاجب

 در آیند هر یک به حمد عنایت

 فزایند هر یک به شکر مواهب

 ز کلک قویدست فریاد خواهی

 یقین نقش گردید بر ضمن رایب

 روان بست عدلش به شخص مضرت

قصاص غریب و شکنج عجایب

جهان در طرب گشت لیکن به عهدش

نشد ناخنی بر دلی جز مضارب

بزرگا خصال تو از خصم جستم 

به تکرار گفتا معاقب معاقب

 چو راز سخای تو بر دوست بردم

 بخندید و گفتا سحایب سحایب

 و دیگر ستایش کنان گفت بخ بخ 

ز ریز قوافی و لفظ مناسب

سران راست اعجاز این سحر مطلق

 کنون در جهان همسری از صعایب

 چه حیرت که در مأمن فیض قدسی

 ز روز ازل گفت میرت مخاطب

 به گنج سخن پروری حاش لله 

گدا کی شود میر از طبع صایب

چه میری که درج است در جنس نامش

 که در وی نرفته است قصد ملقب

چه نامی که جز فال اسلاف نامد

 دو لفظ ثلاثی پیاپی تراکب 

حسودار بدین نام لب خشک دارد

 ز خس کی شود سد طوفان راضب

دلا توبه کن از حدیث تفاخر

 که کردی از این گونه اقوال حایب

 اگر این چنین است ایجاد فضلت

 مگر خاطر از رحمت شاه خایب 

همیدون از این گفته شادم که آخر

 به سمع قبولش رسد این مناقب

بود تا جهان بر امم پادشاها

 تمیزت ممهد امورت مودب 

عدد نوحه بگرفته با زال شامت 

وفیق از شهامت به عیش کواعب

 حسود تو اندر نهانگاه خست

چراعی مبیناد همچون حباحب 

ز گرمی تیغت چو سیماب خودسر

 سکونش مبادا از جبن مهارب

 از اینسان بماناد بر اهل ایمان

 نظامت گزین و کلامت مهذب


برشو ای خامه در بیز که دارم خطکی 

دلکی دارم و شوریده سودا سرکی

 باز بیچارگک دلشده این خاطرکم

 آرزو داشت در آغوشک او یک شبکی

 ای دلک بین اثر سوز و گدازک از چیست

 اشک میبارد از این دیدگکم نم نمکی

 دوش چون بر رخکش آن دهنک را دیدم

حقه لعل لبک درج شکر پرورکی

 زلفکش را چه کنم در سر آزادی خویش

حلقه گردنکم گشته سیه چنبرکی

 زیب پیشانیکش یک نقطک خال سیاه 

برنشانیده چو زنگی بچگک بر ترکی

قدکش دیده اندیشده و ککی بردم باز

کادمی هست مگر این پریک یا ملکی

 ای هنرمندک خوش فرصت عیشی که به پاست

 دهر دون پرورکیدطارم آفت فلکی

من و الحان طرب عابدک و سبحه راز

 من پیمانه می زاهدک و لبلبکی

 من جوانک چه کشم بار تکالیف ورع

 زرق پیرانه دمم یک دو دمک پسترکی

 من نیم آن قدرکها که تو دانی زین بیش

 زندگی عاشکی وحشیکی بیخودکی

 شوخکی نکته سرا مست می ساغر فیض

 در بساط شرف اهل ریا پُر ز شکی 

میل شبخیز یکی دارم و اوصاف جمیل

 لبک در محمدت حاکم انس و ملکی 

ایشک آقاسی فرزانه محمد سرور

كز عطا مفلسکی را بفشاند زرکی

 عدل او ظلمک دون را بزد و شاد نمود

 خاطر عاجزکی آن که نخفتی شبکی

 خنجر شعله کش شارق حقنبحی او

بست بر چشمک ارباب تجبر کژکی

ای خوش این دور که درویشک محزون را کشت 

جود قاآن و معن جلوه گر از هر کفکی

بر سر فاضلكان ظل عنایت افکند

 گشته هر لطف وی از آن دگر افزون ترکی

 در زمستان ز بدن لرزشکی خواست مرا

 پوستین داد و گه از کسوت خویشم برکی

 جود او رویکم از خاک مذلت برداشت

 دلک میر ربود از کف خار و خسکی

 در مقام کرمش این قدرک میدانم

 کال برمک بود از سائلکش کمترکی 

هر دلک داند و هر دیدگکی میبیند

 کان به ضبط سپه و نظم رعایاست یکی

عدل گاهش پی منع سخنکها نبود 

طفلکی ساده اگر عرضه کند یا زنکی

 هر که را رشوتکی بود به عهدش به بغل

 نیست تا حشر پی دادن او فرصتکی

 ز آن زمانی که بود این وطنک را حاکم 

گشته از شغل جهان عاجزکان را کمکی

نه به آبادی بستانکی و باغ کلان 

نه به تعمیر عمارت نه پی منظرکی

 نه سر عیش حرمها نه کنیزک نه غلام 

نه به شغل صنمی یا خوشی شاهدکی

 نه به مرزوعیک ملک و نه طاحونه و جوی

 نه گرفتار قناتک نه پی چشمگکی

 نه درختک نه نهالک نه وثاقک نه سرای

نه به هر گفته لاخیر به همصحبتکی

جز که در کار خلایق شده از حسن عمل 

حکم امروزکش از گفته دی بهترکی 

شکر الله که در این ناحیگک می جوید

 راحت خویش ز آرامی هر بیکسکی 

در حق حاکم او دار خدایا مقبول

 میرکی گر به دعا سوی تو آرد کفکی


رباعی مستزاد 

صد شکر به درگاه الهی آمد از قرب امیر

یعنی شرف جهان پناهی آمد با تاج و سریر

در زینت مقدم حبیب الله خان بر شد دل باغ

تاریخ چو باغ پادشاهی آمد از خامۀ میر


در پنجرۀ قصر تو ای سیم زنخ 

این آینه سرخ که تابد بخ بخ 

خونم به کنار جوی در موسم دی

 از قهر بریختی و شد بسته به یخ

قندی که مرا ناظر خوش چهره نهاد

شیرینی او مذاق خاطر بگشاد

در وقت دعا رفیق چایی میگفت

این روی سفید بی خط سبز مباد


بدبخت چو من که خوش خط تحریر است 

بدبخت تو این که مانی تصویر است

 زین هر دو بتر که ماهر تقریر است 

زین هر سه ،بتر فقیر و نامش میر است


گردون دل کس شکار هستی مکناد

 در قید خصال خوش پرستی مکناد

 چون من عددش ز کم مؤخر مشواد

 پنجاه وی از چهل پستی مکناد


بد دیده که خشک آرزومندی خویش 

حامل نشدی پی برومندی خویش

 این طفل سرشک کیست مادر مرده

 برداشته چشم من به فرزندی خویش



در محفل ذی عقول آشفته سرم

 در صحن ریاض عشق ورزان شررم 

چون میوه نارسم که افتاده به پای

 نه زینت بستان و نه زیب شجرم

بیداد به طفک بشر چند کنند 

مجروح به تیغ دست فرزند کنند 

جز داغ در این روضه چه می آرد بار

 شاخی که وراز آبله پیوند کنند


در مدح مفتی ملا سراج الدین خان سلجوقی که در وقت خطابت او گفته شده

عبدالصمد آن که ما هر تلقین شد استاد لبیب

از دودۀ سلجوق شه پیشین شد در اصل نجیب

چون جوهر او گوهر رخشنده بتافت در ملک هری

ز آن روی نتیجه اش سراج الدین شد مدعو به خطیب