111

دهقانان

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

هنوز دهکده كوچک غرق درسکوت و سیاهی شب بود . ستاره ها در دامن لاجوردی آسمان نورانی و براق میتپیدند. نسیم گرم و ملایمی که بوی بهار همراه داشت تازه به وزیدن آغاز میکرد و مرغان ده بالای شاخه های درختان سر رامیان پرها فرو برده به خواب عمیقی رفته بودند. گاه گاه از کرانه ای دور دشت آواز یگان شغال در آن سکوت خواب آور رخنه میکرد، اما، عف، عف سگی به پا سخش شنیده نمیشد . سگان خسته دم و مانده بالای بامها و پای دیوار ها در آن پاس آخرین شب ، پلکها را به هم می فشردند از زیر لحاف ژنده یی ، در یکی از خانه های روستایی ، خرخر آهسته و گرمی به گوش می رسید، چنانکه از رویای عمیق و شیرینی افسانه میگفت . لحظه هایی سپری شد. لحاف آهسته آهسته پس رفت و جوان چشمهای خود را گشوده سر جای خود نشست و بعد از آنکه دستهایش را بالا گرفته بود به خود تابید طوریکه آواز مهره های ستون فقراتش شنیده شد متعاقب آن فاژه طولانی کشید.

او دستار خود را بست. پای پیچ های خود را پیچید و چارو قهای خود را به پا کرده به راه افتاد ما نند همیش ، اذان خروس سپید پیر از فراز درخت به سوی آسمان اوج گرفت و مطمینش ساخت که به وقت هر روز بیدارشد است. وی در حالیکه گاو را نه خود را میان پنجه هایش میفشرد و در پی دونر گاو لاغر و کمزور ، آرام آرام گام می نهاد ، دهکده را ترک گفت . 

از کنار آن ده كوچک دریای خروشانی میگذشت و تقریبا... قدم پا یانتر از ده گرداب بزرگ و سهمگینی را می ساخت که میان دهاتیان به آدم خور مشهور بود . در آنجا آب رود خانه، خشمگین به دور خود می پیچید و از اعماق آن گویی بوی مرگ به مشام می رسید. سا لها غرغر قهر آگین آدمخور اطفال کوچکی را که در کنارش فراهم می شدند و باریگ نرم و مرطوب آن حمام حمامک بازی می کردند. ترسانده بود پایانتر از گرداب ، شر شریکنواخت دریاکه از فراز بندی کوچکی فرومی ریخت سوزهای خوابیده را در دل روستا زاده جوان که باد و گاو خود به عزم قلبه بر آمده بود، بیدار میکرد. ساعتی گذشت تا به مزرعه رسید و آنگاه که گاو آهن را در دل خاک فرو برده گاوهای خود را به جلو میراند و بار شادت زمین را شگافت لرزش سوزنده یی به قلبش راه جست. گوش های خود را تیز کرد و به عقب نگر یست در میان تاریکی تیره و آخرین شب گلک را دید که دستش را به گوش گرفته همچنانکه قلبه میکرد با آواز پر شوری میخواند.     

       بیا یارجان لب دریا پس او             صدای بچه دهقانه بشنو

بیا پیشش بشی دم روی سبزا        مسافر میشه از پیشت مه نو...


هی هی ... یارم .

بی اراده صدا میکرد:

گلک جان هوی....!

-هوى !

ای چشمایته بگردم . ناله کو آخی بند دلمه کندی.

هر دو آهسته آهسته به هم نزدیک میشدند. اکرم صدا کرد:

 كلک جان ! توهم کو برارم استی بیا که پیشت بگریم بیا آخی قلبی ته بمان. بیا بشینیم دنیا تیراس .

هر دویشان گاوها را دم راستی دادند و دست به دست هم آمده بالای پلوانی نشستند. اکرم در حالیکه دست گلک را می فشرد بعد از آه سردی آهسته:گفت

- بچه! میدانی دمی شوانده روز ، برارت چه ساز می سوزه ؟

 كلک با تعجب پرسید : 

آخی چه شده تره ؟

- هیچ چی جانم. لحظه یی به چشمان گلک خيره شد و دیدگان غم

اندودش را به زیر انداخته با آواز گرفته یی گفت :

دلا رام مره کشته ! 

- دختر کاکا ره می گی ؟

اکرم باسر اشاره کرد که هان

آواز خندۀ گلک كه از حنجره او مانند بم نیرومندی پرتاب می شد در پهنای دشت منفجر شد و در حالیکه اشک استهزاء درچشمانش میچرخید ،رگهای گردنش مانند ریسمان کلفت شده بارنگ و روی سیا و فشرده پیاپی ، خنده خود را ادامه داد و دور شد و آرامش نیمه جانی را که بنابر افشای آن را زسینه سوز بر چهرۀ اکرم رنگ زند گی بخشیده بود ، محو و نابود کرد . اوهم سر افگنده بر خاسته به قلبه ، کردن ادامه داد.

همینکه از گلک رفته رفته سی چهل قدم فاصله گرفت آوازی مانع حرکتش شد :

-آخی تو یادت رفته که پارسال پنجهزار افغانی از نائب بای گرفتی که مرده با با ما نه گور کدیم؟ توقر ضدار کاکا استی ، مزدور قرضدار... کاکایم به مزدور قرضدار نائب بای دختر شه نمیته. سپیدی پریده رنگی در آغوش دشت پهن میشد و اکرم از بین دستمال سرخی که به کمرش پیچیده بود يک نان جوین وسیاهی برآورده با گلک نيم کرد و هر دوی شان آنرا با اشتهای تمام بلعید ندو چند قرت آب سرد فرو بردند . آنگاه گاو رانه ها را گرفته به دنبال گاو ها افتادند و دوباره به قلبه کردن آغاز کردند.

پس از آن سال ، اکرم تا دو سال دیگر روز شماری می کرد . ساعتها ودقايق بالای روان وی قدمهای سنگین خودرا گذاشته به سستی سپری میشدند تا آنجا که حوصله اش تنگ شد و یکروز که تمام دهقانان در برابر نائب بای صف کشیده بودند، اکرم در آن میان نبود. نائب باریش مشکی و کوتاه وقامت بلندش درحالیکه خود را میان چین ابریشمین سبزی سخت پیچیده بود ، به آواز بلند و پر غرور می گفت :

- بچا ! اكرمک چند روز میشه سر دیقانیش نمیایه حق شه میتم  برش بگویین که فقط امروز هزار افغانی باقی ماند مره بیاره هان ! دارم ندارم بکار نیس. 

همه به يک آواز گفتند :

- "خوش" اما مردسیاه چهره و کوتاه قامتی که برق خشم از چشمانش می جهید غرغر کنان خود را چند قدم پس کشید.

نائب صدا کرد :

كلک ! چی؟

- آخی اکرم نیس نباشه . به جای اکرم یکسال دیگه مه خزمت میکنم

او شوده پیسه از گور باباش کنه ؟ از کجا کنه ؟ دهقانان خاموشانه به يک ديگر ديدند نائب ابرو هایش را گره زده آهسته گفت :

- خت ميتی؟ كلک فورا پاسخ داد :

- هان

بهار نشه آور و پر شوری در رگهای طبیعت میدوید . گلها برهنه جلوه می کردند سبزه ها نرم نرم می خرامیدند . خرمی و تازگی همه جا را پر کرده بود. بوی نمناک و مطبوعی با عطر گلهای صحرا یی در آمیخته هم آغوش وزش پر لطف بادها به هر طرف پخش می شد هنوز آفتاب سوزندگی نداشت در یکی از همین روزها گلک در میان پیکالها زمین زرا عتی قلبه میکرد و عرق می ریخت او خبر داشت که مادرش صبـــح همان روز با چند پیر زن دیگر برای چندین بار به خانه کاکای اکرم خواستگاری رفته و هنوز با زنگشته بود.

كلک سرش را تکان داده با خود گفت :

- اکرم خیلی راس و خوش خزمت اس قوی اس جوانی خوب هم که داره... هی . بیچاره کتی کارو غريبيش کلونگ اس ... و آمیخته باخنده پر درد و آهسته یی علاوه کرد:

تنا چیزی که اس، برار كلک اس دیقان اس و پول نداره راستی اگر قله های کوه ها را در آن روز روشن بهار می دیدید و آفتاب هم به گرمی دلپذیری چهره تان را نوازش کرده روی پا های تان می لمید و اکرم را نیز درست میشناختید فورا می گفتید که اکرم مانند این قله بلند ،محکم و زیبا است و مانند آفتاب پر لطف و گرم به هر مزرعه می تابد و نیروی خود را می فرساید .

اکرم تا چاشت چشم به راه مادرش نشست و همینکه مادر پیرش باز نان دیگر باز گشت نفس زنان به سویش دویده پرسید: مامه کاکایم چه گفت؟

مادر پیرش در حالیکه دیگر پیر زنان دورش را گرفته بودند اول با خوش رویی گفت :

- کاکات دخترشه برت داد و سپس چشمان کمنورش از اشک پر شد.اکرم در حالیکه خنده پر جوشی را در گلوی خود خفه میکرد با پریشانی پرسید:

مامه ! دیگه چی ؟ مادر شگفت:

- کاکات گفت" اکرم خو دیگه چیزی نداره ده سال دیقانی ماره کنه باز دلارا مه برش میتم ".  وی آنچنانکه میخواست بگوید: " خوب اس " چشمانش را به زمین دوخت و پس از لحظه یی سکوت ابروهایش را بالا کشیده زیر لب گفت :

- ده سال...

دو سال تمام اکرم به کشت و درو زمین های کاکا یش سر گرم بود. در یکی از روزهای گرم تموز چوبکی علاقدار او را با خود برد تا جهت اعزام به خدمت عسکری "چهره شود" . برای رفتن به عسکری هم پول لازم بود و پول در کیسه دهقان پیدا نمی شد . کاکای اکرم ، نائب بای و صفر بای سه تن رو یدا رانی بود ند که تمام مسایل ده به آنها سپرده میشد و مردم جامانده دهکده هـم سنه بخش شده وهر بخش به نام یکی از آنان یاد میگردید . چنانکه همیش گاه شناسایی های نخستین با باشندگان دهکده های دیگر در برابر این پرسش قرار میگرفتند که از جمع کیستی ؟ آنان نیز پاسخ میدادند :

از جمع نائب بای باصفر بای یا...  و این موضوع در آن دهکده به همان گونه باقی ما نده است.

- اکرم چتو حق مره اداء میکنه ؟

- با دیقانی و خزمت.

این دو جمله از صحبت چند دقیقه یی مادر اکرم وصفر بای بود . صفر بای که بالای تو شک ضخيم مخملين لمیده بود وبالش بزرگی را زیر آرنج خود داشت ، گلوی خود را صاف کرد و درحا لیکه بابو تل نسوار بینی اش بازی میکرد گفت : 

- مه دیقان زیاد دارم. یکباره حرکتی به خود داد غبغبش بزرگتر شد و در حالیکه گویی پشت میز سخن رانی قرار گرفته خود را جمع وجور کرد و با آواز بم و آمرانه ادامه داد : 

- ما اشخاصای صا حب رسوخ غم شماره میخوریم اگه نی پیش مه دیقان میقان امنیت ندراه . مادر اکرم آهسته نفس میکشید و جز بلی هیچ نمیگفت. صفر بای پس از لحظه یی سکوت ادامه داد:

امی خر کار ما ناجور و کسل اس تا دو ساله نگایش میکنم. باز که اکرم پشکشه تیر کده آمد اکرم میدانه و مركبا فقط از دشتاخس و خاشه برسوخت جم کنه و اگه گاهی به دیقا نان یاری کنه هم خوب . سه هزار افغانی پیشکی برت میتم ، خلاص. در آن روزگار جوانانیکه از دور ترین دهات، از آن سوی کوه ها و دره ها به شهرهای کوچک آن روز برای گذشتاندن عسکری احضار می شدند ، سیل اشک و نا امیدی دوستان و اقارب خود را پشت سر می گذاشتند، زیرا، با نبودن وسایل نقلیه امروزی و بودن هزار دزد و هزار رهزن گرسنه در هر خم دره و در هر پیچ راه، در قطار مرده ها حساب می شدند.

اکرم نیز مادر سر سفیدش را با یخن پاره سینه استخوانی و خراشیده و چشمان اشک ،آلود گذاشت و رفت . دو سال گذشت وسال سوم هم به آخر رسید اما خبری از او نیامد در بهار سال چهارم آن پیره زن غمدید و تهیدست هر صبح در کنار دریا بالای سنگی می نشست و از نچی ها احوال اکرمش را می پرسید. رامی پیش چشمشان اشک میریخت و از بی اعتنایی شان گله ها می کرد.

هنوز سال پنجم به پایان نرسیده بود. مادر اکرم روزها با چرخ تار میریشید و پیوسته با ناله یکنواخت آن ، های های می گریست . بالای دستگاه کرباس بافی اش رو پوش از خاک گستر ده شده بود و بعد از ماه ها میخواست برای فروش ، چندمتر کرباس ببافد. در میان تنور کوچکی که در وسط خانه شان قرار داشت ، چاشت ها چای جوش سیاهی مالا مال از آب جوشان بود . و از سوراخ بزرگ سقف که برای خارج شدن دود تنور گذاشته بودند. شعاع آفتاب چون ستون زرینی به خانه سیاه و پر دود شان می تابید. در یکی از همین روزها ناگهان دستهای خاک آلود اکرم به گردن نحیف مادرش حلقه شد و پیشانی پرچین او را غرق بوسه کرد و در حالیکه انبوه دهاتیان دور اورا گرفته بودند آهسته به گوش مادرش گفت :

- مامه جان . دلارام جور اس ؟

- هان ، جور تیار اس جوانان  ده اکرم را نگذاشتند چند دقیقه مادرش را ببیند او را با شور و هلیکه به قوشخانه بردند و در حالیکه دورش را گرفته بودند سوال پیچش کردند و همچنانکه از زبان اکرم افسانه های حیرت

انگیز از شهرهای نا آشنا می شنیدند، موج خنده و شوخیهای شان قوشخاته را پر کرده بود . یکی میگفت :

- اکرم جان ای سه تکه ره از کجا کدی ؟ دیگر ی می پرسید : اخی چاروقات چه شد؟ می آوردی به گلک غریب پایاش لوچ اس اما سخنی از دلارام به میان نیاوردند و اکرم را که هنور گرد سفر بر سرو رویش بود ، در اعماق اندیشه در دلگیر و مبهمی نگاهداشتند.

اکرم هر طوری که شد بقیه صحبت را به فردا گذاشت و دوان دوان خودرا به مادرش رسا ندویک بسته پول همراه نامه یی به وی سپرده گفت :

مامه اینه بانزده هزار افغانی ده هزار شه سه سال پیش دلارام برم روان کده بود که آمده توی کنم مام ده ای سه سال دست فروشی کده  پنج دیگه سرش کمایی کدم انه حالی ده چوتم . کمتر چاری کار کاکایم میشه چتو مامه ؟ چاری کاری مام خود را پیش گوش مادرش برده گفت :

- راستی خته پیش آخن ، برده بخان . کوچی نمشته کده گیس !. مادرش در حالیکه پول و نامه را در دست لرزان خود داشت لحظه یی به دیدگان اکرم خیره شد . در اعماق چشمانش راز نگفته و شرر انگیزی خفته بود. آنچنانکه به سختی می کوشید خود را عادی وا نمايد و با لحن حسرت اندودی گفت:

- برو بچم خانه صفر بای خزمت ته شروع کده باش مه میرم خانه آخن . و گاهی که از هم جدا میشدند ، آمیخته با آه سر دی ، آهسته زیر لب اضافه کرد : 

- حالی کار از کار تیر شده هر چه نمشته کده باشه فاید نمیکنه.

اکرم به خانه صفر بای رفت و با همه بی میلی و سرد ییکه نمیدانست از کجا اورا چنین، پیچیده است دستهایش را بوسیده و برای خدمت اظهار آماده گی کرد. صفر بای گفت :

- بچه آمدی ؟ خوب میدانم دمت راس اس . اینه، خرایله پر تو اس هی کده به دشتا برای ! اکرم اطاعت کرد همینکه از حویلی سوم و چهارم گذشت تا به طویله برسد راهش دختر سرخ پوشی را دید که سطل آبی در دست دارد و به سوی گاوها میبرد. کمی خود را به عقب کشید ، اما نظرش به پاهای برهنه دختر افتاد که خیلی سبک و نرم بالای طبقه های پاروی گرم و سوزان گذاشته میشد . پاچه های تنیان چیت پر گلش با پیچ و تاب انبوهی ، ساقهایش را در خود پنهان کرده است نگاه اکرم پر تلاش و سراسیمه بر برو دوشش حرکت کرد. یکباره هیجانی در خود احساس کرد در خود احساس کرد. در حالیکه تیز تیز نفس کشید اشتیاق آتشینی بر تردید و ترسش چیره شد و آنچه می دید دروی نفوذ کرد و چون ناله اوج گیری از گور یادهایش برخاست.

با آواز گرفته و لرزانی صدا کرد : دلارام !

دخترک به عقب نگر یسته سطل را گذاشت و فو را گوشه چادرش را بر چشمانش گر فته نامرتب و گر به آلود ، این جمله ها را ادا کرده رفت :

الی گپ از گپ تیر شده . . .

مه خو اوال دادم . . . از بختت بنال

پیوسته یا ریزش اشک آواز هق هقش بلند تر شد و ادامه داد :

- گمانم فریبم داده بودی ، برو ، برو کسی نیایه ! . . . 

اکرم شبیه مجسمه یی زیرپرتو خورشید ایستاده بود بزرگ و با عظمت ، و گرد رنج کشند هوسمی بر چهره اش نشسته . او بیشتر شبیه مجسمه شاهکاری بود که بنام سمبول ترس و یاس ترا شنیده باشد.

کلمه ها و جمله ها مانند موسیقی در هم و پاشانی به گوشهایش صدا میکرد. همه چیز پیش ، چشمش میچرخید و دانه های عرق سرد ، مروارید آسابر ، پیشانیش میلولید . با اندیشه آنکه دیگر برای چه زنده گی کند، دیوانه وار روان شد . نمی دانست کجا می رود مستقیما بسوی هدف رفت . او خودش نمی رفت بلکه او را می بردند . نمیدانست او را چنین تند و شتابان که می برد و برای چه میبرد و کجا می برد. اما گاهیکه در کنار آدمخور همان گردابیکه از سالها با غرغر ترس آوری به دور خود میچرخید گویا از نفس سرد و بیرحمش بوی مرگ به مشام میرسید ، پاهایش سست شد ، دانست که اینجاست جاییکه همه چیز را برای همیش فراموش کند و در خروش آبیکه و حشیانه میتپید و ساحه عظیمی راجولا نگاه خود قرار داده بود . برای ابد سرد شود وجز روی کف امواج حر کت نکند.

کناره های آسمان سرخ شده بود. سیاهی به آهستگی در دامن دشت سیلان داشت و آب گرداب به رنگ خون متمایل میشد در آن غروب اسرار آمیز ، مخوف سیاه دستهای اکر م بالا رفت ، به شدت پاهایش از زمین کنده شد و در حالیکه در نفس گرداب کشیده میشد به روی زمین افتاد گلک همچنانکه دامن او را در دست داشت، فریاد زد:

اکرم ! سه هزار او غانی گرو استی پیش صفر بای حقشه ادا کو باز خوده میکشی هم دلت نمی کشی هم دلت بخیز بریم ، حرکت کو !

در همین لحظه ها مادر اکرم دار برابر آخند خود را به چادر کرباسیش سرا پاپیچیده گوش فرا داده بود. آخند بخواندن نامه ییکه سه سال پیش انگشتان خودش کلمات آنرا برای دلا رام روی کاغذ چیده بود ، آغاز کرد: اکرم جانم! دو سال است درکه زمین های پدرم ترا نمی بینم در حلقه جوانان قشلاق چشمان مغرورت مرا نمی پالد.

اگر چه مهر تو سینه ام را گرم داشته است اما چه کنیم من که به اختیار خود نیستم به همین روزها پدرم مرا به صفر بای مرد شصت ساله میدهد این پول را نپرس از کجا کرده ام. هر چه هست برایت فرستادم دیگر تو دانی خدا حافظ بیچاره ییکه برای تو نفس میکشد و بیاد تو می و بیاد تو می گرید ، دلارام نامه به آخر رسید و ساعتی پس پیره زن مضمون آنرا با جمله های شکسته و ریخته خود در آغوش سکوت خون آلود دو فرزندش اکرم و كلک سپرده میر فت . در پایان در پایان پلکهای اکرم به نا توانی پس کشیده شد لبان خشکش حرکت کرد و گفت :  مامه برو پیسی دلارامه بتی پیسی صفر ام بتی . دو هزاریکه می مانه چند ماهی برما بس اس . مه حالی دیگه اوسلی خزمت ندارم كلک مدتی به چشمان برا درش خیره شد و در حالیکه کاغذ های پنجصدی و هزاری را بین انگشتانش حرکت میداد و پیش چشم اکرم نزد یکتر میکرد، ابروهایش را پایین و بالا کرده طعنه

آمیز گفت :

اکرم ! ای کاغذها خوب فریبت داده. اول خدا اینا تا چندماه یارت اس باز چی ؟ همچنانکه پیروز مندانه نظری هم به مادرش افگند نوتها را به دامن اکرم رها کرد و در حالیکه بازوی او را در دست داشت آهسته با خنده تمسخر آمیزی گفت :

میدانی ! تا استی خزمت کو خزمت کاکاته خزمت نایب بایه کو خزمت صفر بایه کو آخی مثل گاو خزمت کو . مثلامی گاو اییکه مه آلی برش الف میارم این را گفت و در حالیکه با انگشت نگاه هرسه شان را به گاوخانه رهنمایی میکرد، از جایش برخاست و داس و سبد را گرفته غم غم کنان به راه افتاد.